ستارۀ شانس
خودکار قرمز را برمیدارم. مینویسم پایان، و زیرش مینویسم «خانوم نوری، امیدوارم داستان من را دوست داشته باشید.» میخواهم بنویسم شما مثل فرشتهای در زندگی من هستید؛ اما بهتر است به قول مامان: «قلنبه، سلمبه» حرف نزنم. دو تا ستارۀ قرمزهم بالای صفحه میکشم، با لذت نگاهی به برگه میاندازم و میخندم.
ستارۀ شانس
چکیده
خودکار قرمز را برمیدارم. مینویسم پایان، و زیرش مینویسم «خانوم نوری، امیدوارم داستان من را دوست داشته باشید.» میخواهم بنویسم شما مثل فرشتهای در زندگی من هستید؛ اما بهتر است به قول مامان: «قلنبه، سلمبه» حرف نزنم. دو تا ستارۀ قرمزهم بالای صفحه میکشم، با لذت نگاهی به برگه میاندازم و میخندم.
تعداد کلمات: 1124 / تخمین زمان مطالعه: 6 دقیقه
خودکار قرمز را برمیدارم. مینویسم پایان، و زیرش مینویسم «خانوم نوری، امیدوارم داستان من را دوست داشته باشید.» میخواهم بنویسم شما مثل فرشتهای در زندگی من هستید؛ اما بهتر است به قول مامان: «قلنبه، سلمبه» حرف نزنم. دو تا ستارۀ قرمزهم بالای صفحه میکشم، با لذت نگاهی به برگه میاندازم و میخندم.
تعداد کلمات: 1124 / تخمین زمان مطالعه: 6 دقیقه
فاطمه نفری
خودکار قرمز را برمیدارم. مینویسم پایان، و زیرش مینویسم «خانوم نوری، امیدوارم داستان من را دوست داشته باشید.» میخواهم بنویسم شما مثل فرشتهای در زندگی من هستید؛ اما بهتر است به قول مامان: «قلنبه، سلمبه» حرف نزنم. دو تا ستارۀ قرمزهم بالای صفحه میکشم، با لذت نگاهی به برگه میاندازم و میخندم.
بالاخره یک روز نویسنده میشوم. هر چقدر هم که مامان بگوید: «تو را چه به این کارها! همین چهار تا کتاب ِمدرسه را بخوان، نویسنده شدن، پیشکش!»
اما گوش من به این حرفها بدهکار نیست. بالاخره یک روز به همهاشان ثابت میکنم که به قول ِنمیدانم، کدام شاعر: « خواستن، توانستن است.» به مامان و خاله زهره با آن دختر دماغویش، که هی کتاب خواندن مرا مسخره میکند و صغری خانوم، همسایه بغلی که مامان همۀ جیک و پوکش را برایشان تعریف میکند.
اما اشکال ندارد، اگر همۀ دنیا هم به من دهن کجی کند، بابا از موفقیتم خوشحال میشود. شاید هم به رویش نیاورد؛ اما من میفهمم. از ابروهای پیوندیاش که از هم باز می شود، و لبخندش که زیر سبیلش قایم میشود و همین برای من کافی است.
بابا هم یک زمانی مینوشت؛ اما از وقتی مامان اشتباهی، دفتر خاطرات و دست نوشتههایش را آخرسال، قاطی کتابهای پنجم من داد به نان خشکی، دیگرندیدهام بابا یک کلمه هم بنویسد. قبلا گاهی شبها وقتی مامان و پریا، صدای خرخرشان بلند میشد، بابا آرام بلند می شد ومیرفت در آشپزخانه چراغ را روشن میکرد تا کسی را بیدار نکند. من هم اگر بیخوابی به سرم میزد، میرفتم کنار دستش آرام مینشستم و میدیدم که تند تند ورقهها را سیاه میکند.
حالا دیگر نمی نویسد، به قول خانوم نوری که میگوید: «بچهها، باید استعدادهایتان را شکوفا کنید. نگذارید ذوقتان خشک شود.»
شاید چاه ذوق و قریحۀ بابا هم خشکیده. آخر دل بابا خیلی حساس است، برخلاف قیافهاش. به خاطرهمین هم با مامان خیلی فرق دارد و بعضی وقتها دعوایشان میشود.
گاهی بابا به مامان میگوید: «اصلا تو مرا درک نمیکنی!» و من نمیفهمیدم این حرف یعنی چه؟ یک روز، این حس به خودم هم دست داد، از همان روز به گمانم بزرگ شدهام.
چند وقت پیش، دور از چشم مامان، در اتاقم کتاب بینوایان را میخواندم که مامان انگار مویش را آتش زده باشند، محکم در را باز کرد و داخل شد. کتاب را زیر متکا قایم کردم و کتاب تاریخ را دستم گرفتم.
مامان آمد نزدیک و چشم غرهای کرد. من خودم را زدم به بیخیالی و درس پنجم را بلند بلند خواندم: «سلسلۀ هخامنشیان در سال...» مامان انگار بو کشید، که صاف آمد سراغ متکا و کتاب را از زیرش بیرون کشید. با کتاب یکی زد توی سرم و با اخم گفت: «چشمم روشن! حالا دیگر کتاب قایم میکنی؟ هر وقت صدایت درنمیآید، داری از این مزخرفات میخوانی!»
سرم را انداختم پایین. شاید آن وقت، من هم حس بابا را داشتم. دلم میخواست مامان، برای یک بار هم که شده، تشویقم کند و به جای لباسها وعروسکهای رنگارنگ، فقط یکبار، برایم یک کتاب داستان بخرد؛ اما مامان دشمن کتابهاست. انگار کتابها نفسش را تنگ میکنند، تا مدرسهها تمام میشوند، کتابهای مرا میدهد نان خشکی.
همان کتابهایی که خانوم نوری میگوید: «بهترین دوست شما هستند.» شاید هم مامان با کتابها احساس دوستی نمیکند و با آنها قهر است، چون درست نمیتواند آنها را بخواند؛ ولی بابا میتواند. اگر نمیتوانست که اداره نمی رفت.
***
خانوم نوری یک کار جدید کرده. یا به قول خانوم مدیر،که صبح سر صف برایمان حرف میزند: «نوآوری کرده.» آنقدر حواسم به انگشتهای یخ کردۀ دست و پایم است که درست نمیفهمم خانوم مدیر چه می گوید. فقط از میان جملات نامفهوم وخش خش بلندگو، یک جمله را خوب میفهمم: «مسابقۀ داستان نویسی»
دستهایم گرم میشوند. بلندگو خش خش میکند: « 10 داستان انتخاب میشود، و با آنها یک مجله مخصوص مدرسه چاپ میکنیم.»
به خانوم نوری نگاه میکنم که کنار خانوم مدیر ایستاده. از وقتی او شده معلم ما، عاشق زنگهای پرورشی شدهام. تا قبل از آن، همش کاردستی، روزنامه دیواری و دفترهایی که باید گل منگولی میکردیمشان و آخرش هم هیچ وقت نمرۀ خوبی نمیگرفتم.
خانوم نوری فرق میکند، همیشه یک دست مانتو شلوار آبی میپوشد که همرنگ چشمهایش است. لبهایش همیشه می خندد و وقتی با چشمهای مهربانش نگاهم میکند، نمیدانم چرا خجالت میکشم. به خودم میگویم: «من باید بنویسم. دیگر چرت و پرت نوشتن بس است، حالا که خانوم نوری از آسمان افتاده و شده ستارۀ شانس من، باید خودم را نشان دهم. باید اسم من هم بین آن ده نفر باشد.»
***
امروز در مدرسه جشن است. بعد از سه هفته میخواهند اسامی ده نفر برنده را اعلام کنند وهمه خوشحالند. خانوم نوری می گوید: «مجله هم آماده است.» دل توی دلم نیست. تمام این سه هفته انتظار یک طرف، و این دقیقهها یک طرف. انگار تمام ساعتهای دنیا خراب شدهاند و زمان ایستاده؛ اما حتما ساعت خانوم نوری کار میکند. بالاخره بلندگو را دست میگیرد و اسمها را اعلام میکند: «شمارۀ یک... شمارۀ دو...»
با هر اسم و شماره، قلب من تندترمیزند. دستم را میگذارم روی مانتوی طوسیام و قلبم را سفت میچسبم تا نیفتد بیرون و: «شمارۀ ده، ستاره...» قلبم لحظهای میایستد. همه جا آرام میشود و دوباره صدای قلبم را در میان صدای تشویق بچهها میشنوم. بلند میشوم و میروم روی سن، کنار ستارۀ بختم.
***
دوان دوان خودم را میرسانم خانه. مجله توی دستم است که زنگ میزنم. تمام راه توی دستم بود، دلم میخواست به تمام آدمهایی که از کنارم رد میشدند، اسمم را که با مداد گلی دورش خط کشیدهءام را نشان دهم و به همه بگویم: «من یک داستان نوشتهام.»
پریا که تازگیها دستش به قفل درمی رسد، در را باز میکند. خودش را میاندازد در بغلم. سفت بغلش می کنم و داخل میشوم. صدای بابا میآید. چرا بابا آنقدر زود آمده خانه! و حالا که زود آمده چرا دارند با هم دعوا میکنند؟! پریا سفت خودش را به من میچسباند. مجله از دستم میافتد. صدای بابا میآید.
ـ «من و تو، از اول لقمۀ هم نبودیم. کبوتر با کبوتر...»
مامان میگوید: «برو بابا! اگه راست میگویی، چرا آمدی مرا گرفتی؟»
ـ «اون زمان مثل حالا نبود. مادرم تو را برای من گرفت، من ندیده و نشناخته...»
پریا گریه میکند. میروم داخل و مبهوت به مامان و بابا نگاه میکنم. مامان پریا را از بغلم میگیرد: « بده ببینم این بچه را.»
بابا به حیاط میرود، و کنار گلهای آفتابگردان میایستد. گلهای آفتابگردان از خورشید خجالت میکشند و سرهایشان را خم کرده اند. شاید هم برای بابا غمگینند! بابا تند تند نفس میکشد. میروم کنارش و دستش را آرام میگیرم.
بابا دستم را سفت می چسبد. مجله را از روی زمین برمی دارم و نشانش می دهم، آرام می شود و از پشت سبیلهایش لبخند می زند.
بابا میرود بیرون و شب با یک کادوی کوچک برمیگردد. کادو را به طرفم می گیرد. بازش می کنم. یک کتاب است، یک دوست همیشگی.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}