- «مریم، مینا رو هم همراه خودت ببر!»

جلوی آینه ایستاده بودم و چادرم را مرتب می­ کردم که مامان این را گفت.

می­ خواستم بی سرو صدا آماده شوم که بروم مسجد؛ اما با گفتن این حرف، مینا از توی اتاقش آمد بیرون و دودستی چسبید به چادرم: «آخ جون، آبجی مریم صبر کن، منم برم حاضر شم و بیام .»

همان­طور بهش زل زدم و چیزی نگفتم، نمی­ دانستم چه بگویم. حسابی حالم گرفته بود. مریم رفت توی اتاق تا آماده شود و من فکر می­ کردم بهتر است امشب اصلا مسجد نروم، که مریم و مامان را روبه ­رویم دیدم. مامان دست مینا را توی دستش گرفت و گفت: «حواستو جمع کن، یه موقع از آبجی مریم جدا نشی. این شبا مسجد خیلی شلوغه.»

- «چشم.»

- «نشنوم تا چشمت به دوستات افتاده، رفتی پیش اونا نشستی، فقط کنار آبجی بشین!»

 
- «آب خواستی یا دست­شویی خواستی بری فقط همراه آبجی می­ری.»
 
همیشه همین­طور بود. موقعی که ممکن بود او را همراه خودم نبرم، تند و تند چشم می ­گفت.

مامان یک لقمه نان و پنیر توی پاکت گذاشت و دستم داد: «این را بذار توی کیفت، اگر دلش ضعف رفت، بده بخوره.»

***

توی کوچه تند تند می ­رفتم. مینا پشت سرم می ­دوید. گاهی به من می ­رسید و گاهی عقب ­تر می ­ماند.

 
- «آبجی چقدر تند راه می­ری، آروم ­تر برو، منم بهت برسم.»
 
جوابش را ندادم، حوصله­ اش رانداشتم. چندین ماه بود که بابا گوشه خانه خوابیده بود، سکته قلبی کرده بود؛ اما به خیر گذشته بود. مامان مدام دور و برش می­ چرخید و ترو خشکش می­ کرد و بهش دارو می ­داد؛ اما حال بابا فرقی نکرده بود. دکترها هم فقط می­ گفتند باید منتظر ماند تا دوره درمان کامل شود. ما هم منتظر ماندیم، چندین ماه!

مامان می ­گفت: «خدا رو شکر، الان حال پدرت خیلی بهتره، با اون روزای اول زمین تا آسمون فرق کرده»؛ اما من تغییری را در او احساس نمی­ کردم.

هروقت توی اتاق بالای سرش می ­رفتم، بغض گلویم را می­ گرفت. دلم می­ خواست بزنم زیر گریه؛ اما نمی ­شد. همین طوری هم مامان روحیه­ اش ضعیف بود، مینا غصه ­دار بود. اگر من هم گریه می­ کردم که دیگر هیچ!

ولی شب­ های محرم بهانه خوبی بود. می ­توانستم یک گوشه بشنیم و دور از چشم مامان و مینا اشک بریزم و سبک شوم؛ اما  وقتی مینا همراهم باشد! فقط باید چهار چشمی مراقب او باشم. کفش­ هایم را طبقه بالای جاکفشی مسجد گذاشتم.

مینا کفش­ هایش را بالا گرفت: «آبجی جون،کفشای منم بذار طبقه بالا.»

چیزی نگفتم، نگاهی به دور و اطرافش انداخت و کفش ­هایش را همان طبقه پایین گذاشت.

مسجد خیلی شلوغ بود. شب­ های محرم همه اهل محله، توی همین ساختمان کوچک جمع می ­شدند. سریع رفتم گوشه­ ای نشستم، مینا را دیدم که سعی می­ کرد آرام آرام از بین آدم­ ها جابه­ جا شود و خودش را به من برساند.

***

- «مینا بشین...مینا اون طرف نرو... این­قدر با بچه­ ها سرو صدا راه ننداز. محرمه، این­قدر نخند! چرا بیسکویت­ های اون بچه رو گرفتی، خرده­ های بیسکویتو روی فرش مسجد نریز، گناه داره!»

لامپ­ ها راکه خاموش کردند، نشست کنارم. خیالم راحت شد که حالا می­ توانم بروم توی حال و هوای خودم. اشک بریزم و دعا کنم، برای خودم و مریضی بابا...

 
- «آبجی چقدر تاریک شد، حوصله­ م سررفت، پاشو بریم، من آب می ­خوام... آبجی من باید برم دست­شویی...»
 
حتی نتوانستم یک قطره اشک بریزم یا به روضه گوش کنم.

***

توی اتاق که رفتم، کیفم را گوشه­ ای انداختم وکنج دیوار کز کردم. مینا رفت پیش بابا. می ­توانستم تصور کنم الان چه رفتاری دارد، خودش را توی بغل مامان می اندازد و او تند و تند بوسش می ­کند.

 با خودم گفتم: «مگه مسجد شهربازیه؟ اصلا چه معنی داره بچه بیاد مسجد؟ می ­نشست خونه، نقاشی می­ کشید، هم خودش راحت بود هم بقیه بنده ­های خدا!»

 
- «خوب دختر گلم، مسجد خوش گذشت؟»
 
- «آره مامان، یه عالمه دعا کردم تا حال بابا زود خوب بشه.»
 
پس مینا مثل من نبود. به جز بیسکویت دختر مردم، به فکر باباش هم بوده!
 
- «آفرین، چیزی هم یاد گرفتی؟»
 
توی دلم خندیدم: «مگه مسجد مدرسه است؟»

مینا  گفت: «آره، یه شعر بلد شدم، می­ خواید برای شمام بخونم؟»

به آرامی و با لحنی غصه ­دار خواند:

- «تو خیمه، با گریه، دسته گلای علی... می­ خونن، براتون، دعای امن یجیب... تو خیمه، با گریه، دسته گلای علی...  می­خونن، براتون...»

بی ­اختیار اشک­ هایم جاری شد. صدای سینه زدن مامان و بابا، توی اتاق پیچید.