- «اتوبوس‌ها، خیلی وقته که رفتن.»

یادم نیست کی بود و چرا به من این خبر را داد، اما راست گفته بود. اتوبوس‌ها خیلی وقت پیش رفته بودند و من از اعزام جا مانده بودم. تا بروم ساک و لباس‌ها را از مسجد بردارم، خیلی طول کشید. چاره‌ای نداشتم، مگر اینکه بی‌خبر به جبهه بروم. کسی به من اجازه نمی‌داد، نه پدر، نه مادر و نه فامیل. به خیالشان هنوز بچه‌ام. مسئول ثبت نام هم همین حرف را بارها به من گفت؛ اما عاقبت راضی شد اسم مرا برای آموزش نظامی بنویسد.

بوی اسپند توی خیابان مانده بود. عده‌ای داشتند پرچم‌ها، چهارپایه و منقل‌ها را جا به جا می‌کردند. مستأصل، دست بلند کردم.

- «دربست.»

تاکسی نارنجی رنگ ایستاد. گفتم: «آقا، هر چی پول بخواهی می‌دم، تو فقط گاز بده تا به اتوبوس‌های اعزام برسی.»

ساعت یازده و پنجاه و نه دقیقه بود. چیزی تا اذان نمانده بود. نفهمیدم چطور شد عدد 60 اومد جلو چشمم و نیت کردم اگر به اتوبوس‌ها برسیم، 60هزار بار صلوات بفرستم. کمی طول کشید تا سنگینی نگاه متعجب راننده را حس کنم. تازه متوجه شدم که با چه ریخت و شمایل زار و نزاری آمده ام. یک جفت کتانی سبز با شلوار و پیراهن خاکی خیلی گشاد و پر از چروک، کمربند نخی نظامی و چفیه دور گردن با یک ساک برزنتی که لباس‌ها را داخل آن چپانده بودم. مانده بود یک عینک ته استکانی با قاب مشگی و صورت آفتاب سوخته، تا هر کسی از کنارم رد می شود، پول و اسکناس بگذارد کف دستم. قد کوتاهم را اگر به این قیافه اضافه می کردم، چه موجودی می‌شدم، خدا می‌داند.

گفتم: «تا خادم مسجد را پیدا کنم، خیلی دیر شد. امام گفته دفاع از اسلام برای همه واجبه. کلاس اول دبیرستانم، هنوز میگن بچه‌م. مگه مرد شدن به ریش و سبیله؟»

راننده پرید وسط سخنرانیم که: «آها، فکر کنم گرفتیمشون.»

 خیلی خوشحال شدم. دلم می‌خواست پدال گاز زیر پای من بود و پرواز می‌کردم. دست کردم توی جیب شلوار بسیجی‌ام تا تسبیح را بردارم و مشغول ادای نذرم بشوم که متوجه شدم دریغ از یک قران پول. فکر کنم رنگم مثل گچ شد که راننده با تعجب پرسید: «چیزی شده برادر؟»

گفتم: «از بس حواس پرت بودم، پول یادم رفت.»

گفت: «حالا کی خواست از شما پول بگیره. سه تا صلوات واسه اموات ما بفرستی، رسیدیم به اتوبوس.»

با این حساب، جمعش می‌شد شصت هزار و سه صلوات. بی‌معطلی شروع کردم، و اول خیر اموات آقای راننده تا مدیونشان نشوم.


نویسنده: علی اصغر کاویانی