پرسش:

چرا باید هنوز به خانواده‌ام درباره دوستانم، رفت‌وآمدم و دیگر مسائل شخصی‌ام توضیح بدهم؟ مگر نوجوانی سن آزادی و مستقل شدن نیست؟ من با آنکه شانزده سال دارم، ولی هنوز خانواده‌ام از من انتظار پاسخگویی به سؤالاتشان را دارند. لطفا مرا راهنمایی کنید.
 
پاسخ:

در پاسخ به شما دوست عزیز، توجه شما را به چند فرمول جلب می‌کنم:

1.نوجوانی، سن حرکت به سمت استقلال و آزادی است. معنایش آن است که شما به فراگیری مهارت‌های مورد نیاز خود، کم کم به فردی تبدیل می‌شوید که به جای تکیه به دیگران، روی پای خود می‌ایستید. برخی این مسئله را با فراموش کردن کسانی که این زمینه را برای آنها فراهم کرده اند و یا نادیده گرفتن تجربه بزرگترها اشتباه می‌گیرند.

2. ما با استفاده از تجربه کسانی که این مسیر را رفته‌اند، به استقلال واقعی نزدیک می‌شویم. در این راه، نیازمند نظارت دیگران هم هستیم؛ به ویژه کسانی که ما را دوست دارند.

3. زمانی می‌توانیم به دوستی بزرگترها پی ببریم که چند روزی آنها را نسبت به خودمان بی‌تفاوت ببینیم. تصور کنید برای مدتی هر چند کوتاه فراموش شوید، کسی سراغ شما را نگیرد و جویای موفقیت‌ها و شکست شما نباشد. در این شرایط، اضطراب تلخ ناشی از بی‌تفاوتی دیگران، وجود شما را فرا می‌گیرد و از اینکه برای کسی اهمیت ندارید، دل‌آزرده می‌شوید.

4. با افراط و تفریط بزرگترها در مراقبت از شما مخالفیم، ولی قبول کنید که نتیجه این مراقبت‌های معتدل، موفقیت شماست. برای درک بهتر این فرمول، به دو مثال توجه کنید:

مثال اول:

تصور کنید درون یک کشتی، آرام آرام به سوی مقصد پیش می‌روید. موج‌ها گاهی سر برمی‌آورند و  گاهی بی‌صدا از کنارتان می‌گذرند. شب فرا می‌رسد و آرامش شبانه مسافرت شما را لذت بخش‌تر کرده است. بر روی عرشه کشتی می‌آیید. به آسمان پر از ستاره نگاه می‌کنید. دلتان می‌خواهد آرامش‌تان را در کنار ستاره‌ها بگذرانید. نفس‌های عمیق‌تان، به شما الهام می‌کند که همه چیز به خوبی پیش می‌رود. با خود می‌گویید: این جا کسی مزاحم من نیست. من هستم و ستاره‌ها و شب و سکوت  و خیالی آسوده. به این مقدار آرامش اکتفا نمی‌کنید. به ذهنتان خطور می‌کند که از این آزادی و راحتی بهره بیشتری ببرید و  تنی به آب بزنید. خود را آماده شیرجه درون آب می‌نمایید. ناگهان سر و کله‌ی کسی پیدا می‌شود: «آقا چکار می‌خواهی بکنی؟ این منطقه پر از کوسه است. عمق آب هم به قدری زیاد است که گمان نمی‌کنم بتوانید از آن جان سالم به در ببرید! در سفرهای قبلی هم آدمایی مثل شما دل به این دریا زدند و دیگر برنگشتند! من نمی‌توانم این اجازه را به شما بدهم»

آیا این یک بدشانسی است؟ درست زمانی که می‌خواستید از دریا و مسافرت خود لذت بیشتری ببرید، شخصی با این اطلاعات و تجربه مانع کار شما شده است؟ اگر آزاد آزاد بودید و تمام تصمیم‌گیری‌هایتان بدون مزاحمت و دانسته‌های دیگران انجام می‌گرفت، اینجا چه تصمیمی می‌گرفتید؟ آن مرد را شخصی مزاحم می‌دانید یا یک دلسوز؟

مثال دوم:

در اطراف خانه‌ای که درآن زندگی می‌کنیم، پرچین‌هایی یکدست و زیبا ساخته شده است. دلیل نصب آنها نیز، محافظت از خود و زندگی ماست تا هر کسی به درون خانه سرک نکشد و امنیت ما را به مخاطره نیندازد. اگر در زندگی ما، محدودیت‌هایی وجود دارد، سود اصلی آن ایجاد امنیت خاطر برای خود ماست و در مرتبه بعد برای دیگران. آزادی‌های بی‌چارچوب، یعنی نداشتن حفاظ در زندگی فردی و اجتماعی که محصول آن باختن زندگی و رکود است.

اگر زندگی را به یک مسافرت طولانی در جاده‌ای بزرگ تشبیه کنیم، به خوبی درمی‌یابیم که نبود تابلو و نشان در مسیر این جاده، معنایی جز سرگردانی و احتمال نرسیدن به مقصد واقعی را نخواهد داشت. حرکت در جاده‌های بی‌نشان، چنان دلهره‌ای برای مسافر می آفریند که برداشتن گام بعدی را برای او در این مسیر دشوار می سازد؛ زیرا با انحراف از جاده‌ اصلی، گام‌های بعدی مساوی است با دور شدن از هدف  و شهری که قصد ورود به آن  را داشته باشید.

راهنمایی‌های کسانی که نسبت به ما محبت دارند، مانند تابلوهای جاده‌ است که مسافران را از خطرات آگاه کرده و اطلاعات لازم را در مسیر حرکت به آنها می‌دهد. مشخص کردن حریم جاده برای مسافر، سرعت مجاز حرکت و همه دستورات مشابه، نه تنها بی‌حرمتی و محدودسازی برای مسافران و راننده‌ها نیست، بلکه نوعی لطف و هدیه از سوی قانون‌گذار به آنهاست که هم مسیر درست را نشان داده و شخص را از حیرت و سرگردانی نجات می‌دهد و هم عمل به آن سلامت سفر را تضمین می‌کند.

نویسنده: ابراهیم اخوی