تشرفاتی در غیبت صغری

نويسنده:على اكبر نهاوندى




تشرف زهرى در غيبت صغرى

زهرى مى گويد: من تلاش فراوانى براى زيارت حضرت صاحب الامر (ع ) داشتم , اما به اين خواسته نرسيدم .
تا آن كه بـه حـضور محمد بن عثمان عمروى - نايب دوم حضرت در غيبت صغرى - رفتم و مدتى ايشان را خدمت نمودم .
روزى التماس كردم كه مرا به محضرآن حضرت برساند.
قبول نكرد, ولى چون زياد تضرع كردم , فرمود: فردا, اول روز بيا.
روز بـعـد, اول وقـت بـه نزد او رفتم .
ديدم شخصى آمد كه جوانى خوشرو و خوشبو درلباس تجار همراه او بود و جنسى با خود داشت .
در اين جا عمروى به آن جوان اشاره كرد, كه اين است آن كه مى خواهى .
مـن بـه حـضـور آن حـضـرت رفـتم و آنچه خواستم سؤال كردم و جواب شنيدم .
بعدحضرت , به درخـانه اى كه خيلى مورد توجه نبود, رسيدند و خواستند داخل آن خانه شوند كه عمروى گفت : اگر سؤالى دارى بپرس , كه ديگر او را نخواهى ديد.
رفـتـم كه سؤالى بپرسم , اما حضرت گوش ندادند و داخل خانه شدند و فرمودند:((ملعون است , مـلـعـون است , كسى كه نماز مغرب را تا وقتى كه ستاره در آسمان زيادشود, تاخير اندازد.
ملعون است , ملعون است , كسى كه نماز صبح را تا وقتى كه ستاره ها غايب شوند, تاخير اندازد)) ((1)).

تشرف ازدى در غيبت صغرى

ازدى مى گويد: من مشغول طواف خانه خدا بودم .
شش دور رفتم و قصد داشتم دور هفتم را شروع كنم كه ناگاه چشمم به حلقه اى از مردم افتاد كه در طرف راست كعبه بودند! جوانى خوشرو و خوشبو با مهابت تمام نزد ايشان ايستاده و صحبت مى فرمود, به طورى كه بهتر از سخن او و دلنشين تر از گفتارش نشنيده بودم .
نزديك رفتم كه با او صحبت كنم , اما ازدحام جمعيت مانع از نزديكى به او گرديد.
از مردى پرسيدم : اين جوان كيست ؟ گـفـت : پسر رسول خدا (ص ) است , كه سالى يك بار براى خواص (دوستان خصوصى ) خود ظاهر مى شود و براى آنها حديث مى فرمايد.
وقـتـى ايـن مـطـلـب را شنيدم , خود را به او رسانده و عرض كردم : مولاجان , من براى هدايت به خدمت شما آمده ام و مى خواهم مرا راهنمايى كنيد.
تا اين گفته را شنيدند, دست بردند و از سنگريزه هاى مسجد برداشتند و به من دادند.
وقتى به آن نـگـاه كردم , ديدم تكه طلايى است .
بعد از آن كه اين موضوع عجيب رامشاهده كردم , براه افتادم .
نـاگـاه ديدم آن بزرگوار پشت سر من آمدند و به من فرمودند:حجت بر تو ثابت شد و حق برايت ظاهر گرديد و كورى از چشم تو رفت .
آيا مراشناختى ؟ عرض كردم : نه , نشناختم .
فرمود: منم مهدى .
منم قائم زمان .
منم آن كه زمين را پر از عدل و داد مى كنم , همان طورى كه از ظلم و ستم پر شده باشد, به درستى كه زمين از حجت خالى نخواهد بودو خداى تعالى مردم را در حيرت و سرگردانى رها نمى كند.
بعد هم فرمودند: آنچه را كه ديدى نزد تو امانت است , آن را براى برادران مؤمنت نقل كن ((2)).

تشرف ابوسعيد كابلى در غيبت صغرى

ابن شاذان مى گويد: بـه گـوشم خورده بود, كه ابوسعيد كابلى در كتاب انجيل صحت و حقانيت دين مقدس اسلام را ديـده و لذا به سوى آن هدايت شده است و از كابل , براى تحقيق از اسلام خارج گشته , و به آن جا رسـيده بود.
به همين جهت در فكر بودم او را ببينم .
تا آن كه ملاقاتش كردم و از احوالش پرسيدم , او اين طور نقل كرد: من براى رسيدن به محضرحضرت صاحب الامر (ع ) زحمت زيادى كشيدم , تا آن كـه وارد مـديـنـه مـنـوره گشته ,مدتى در آن جا اقامت نمودم .
در اين باره با هركس صحبت مى كردم , مرا نهى مى نمود.
تـا آن كـه شيخى از بنى هاشم به نام يحيى بن محمد عريضى را ملاقات نمودم .
او گفت :آن كسى كه تو به دنبالش هستى , در صاريا مى باشد.
بايد به آن جا بروى .
وقـتـى اين خبر را شنيدم , به طرف صاريا براه افتادم .
در آن جا به دهليزى كه آن راآب پاشى كرده بـودنـد, وارد شـدم .
ناگاه غلام سياهى از خانه اى بيرون آمد و مرا ازنشستن در آن جا نهى كرد و گفت : از اين جا بلند شو و برو.
هر قدر اصرار كرد, من قبول نكردم و گفتم : نمى روم و به التماس افتادم .
وقتى اين حالت مرا ديد, داخل خانه شد.
بعد از لحظاتى بيرون آمد و گفت : داخل شو.
وقـتى داخل شدم , مولاى خود را ديدم كه در وسط خانه نشسته اند.
همين كه نظرمبارك حضرت بر من افتاد, مرا به آن نامى كه كسى غير از نزديكانم در كابل نمى دانستند, خواندند.
عرض كردم : مولاجان خرجى من از بين رفته است - در حالى كه اين طور نبود -وقتى حضرت اين جـمله را از من شنيدند, فرمودند: نه , خرجى ات هست , اما به خاطراين دروغى كه گفتى , از بين خواهد رفت .
بعد هم مبلغى عطا فرمودند و من هم برگشتم .
طولى نكشيد كه آنچه با خود داشتم , از بين رفت و مبلغى را كه به من عطا كرده بودند,ماند.
سال دوم هم به صاريا مشرف شدم , اما آن خانه را خالى يافتم و كسى در آن جانبود ((3)).

تشرف غانم هندى در غيبت صغرى

ابوسعيد غانم هندى مى گويد: مـن در يكى از شهرهاى هند (كشمير) بودم و دوستانى داشتم كه چهل نفر بودند.
ما بركرسيهايى كـه در طـرف راسـت سـلـطان بود, مى نشستيم و همه كتب اربعه (تورات ,انجيل , زبور و صحف ابراهيم ) را خوانده , با آنها در ميان مردم حكم مى كرديم ومسائل دين را به ايشان تعليم و در حلال و حرام نظر مى داديم .
سلطان و رعيت هم به ما رجوع مى كردند.
روزى در خصوص سيد انبياء, رسول اللّه (ص ), صحبتى شد و بين خودمان گفتيم ,اين پيغمبر كه در كـتـابها نامش برده شده وضعش بر ما مخفى مى باشد, پس واجب است كه به دنبال او باشيم و آثارش را جستجو كنيم .
در آن مـجـلـس نـظـر تـمام ايشان بر اين موضوع قرار گرفت كه من براى جستجو خارج شده و سـيـاحـت كـنـم .
مـن هـم بـا ايـن عزم در حالى كه با خود, مال و ثروت زيادى برداشته بودم , از هندوستان , خارج شدم .
دوازده ماه سير نمودم , تا آن كه به نزديكى شهر كابل رسيدم .
به طايفه اى از تركمن ها برخورد نمودم .
آنها مرا غارت و جراحات شديدى بر من وارد آوردند.
به كابل وارد شدم .
حاكم كابل از حال من مطلع شد و مرا روانه بلخ ‌كرد.
والى در آن زمان , داوود بن عباس بن ابى الاسود بود.
مطلع شد كه من از هندوستان براى تحقيق از ديـن اسـلام بـيـرون آمده و در اين باره با فقهاء و علماء علم كلام مناظره كرده ام و زبان فارسى را آموخته ام , لذا كسى را فرستاد و مرا در مجلس خود احضاركرد.
فقهاء را هم حاضر كرد و آنها با من مناظره نمودند و من هم به آنها خبر دادم كه ازهند براى يافتن اين پيغمبرى كه در كتابهاى خود نام او را ديده ام , خارج شده ام .
گفتند: نام آن پيامبر چه مى باشد؟ گفتم : نام او محمد است .
گفتند: اين شخص , پيغمبر ما است .
از شـريـعـت و ديـن او سـؤال كردم .
آنها تا حدى مرا آگاه نمودند.
گفتم : من مى دانم كه محمد پيغمبر است , اما نمى دانم اين كه شما مى گوييد, همان است يا نه .
جايش را به من بگوييد تا نزد او بـروم و از علائمى كه به ياد دارم , جويا شوم .
اگر او همان پيغمبرى بود كه مى شناسم , به او ايمان مى آورم .
گفتند: او از دنيا رفته است .
گفتم : وصى و خليفه او كيست ؟ گفتند: ابوبكر.
گفتم : اين كنيه است , نام او را بگوييد.
گفتند: عبداللّه بن عثمان و او از قريش است .
گفتم : نسب پيغمبر خود محمد (ص ) را بگوييد.
نسب او را بيان كردند.
گـفـتـم : آن پـيـغمبرى كه من به دنبال او هستم , اين شخص نيست , زيرا آن كه در پى اوهستم , خـلـيـفـه اش برادر او در دين , پسرعموى او در نسب , شوهر دخترش در سبب مى باشد.
ايشان پدر اولاد او است و آن پيغمبر در روى زمين اولادى غير از اولادخليفه خود ندارد.
وقـتـى اين سخنان را شنيدند, آشوبى به پا شد و گفتند: ايها الامير اين مرد از شرك خارج و وارد كفر گرديده و خون او حلال است .
گـفتم : اى مردم , من خود دينى دارم و از آن دست بر نمى دارم تا آن كه دين بهترى بدست آورم .
مـن اوصاف اين مرد را در كتب پيغمبران گذشته اين طور ديده ام و ازشهر و ديار و عزت و دولت خود بيرون نيامدم , مگر براى يافتن او, و اين كه شمامى گوييد مطابق با اوصاف اين پيغمبر موعود نيست , دست از سر من برداريد.
والـى وقـتـى ايـن مـطلب را ديد, حسين بن اسكيب را كه از اصحاب امام حسن عسكرى (ع ) بود, خواست و به او گفت : با اين مرد هندى مناظره كن .
حسين گفت : خدا امير را حفظ كند, فقهاء و علماء در محضر تو هستند و از من داناترو بيناترند.
گـفت : نه , بلكه همان طورى كه مى گويم در خلوت با او مناظره كن و كمال ملاطفت رارعايت نما.
حسين مرا به خلوت برده و با من مدارا نمود و گفت : آن كس كه تو مى خواهى همين محمد است كـه ايـنـها گفتند.
وصى و خليفه او على بن ابيطالب بن عبد المطلب (ع )است .
او همسر فاطمه (س ), - دختر آن حضرت - و پدر حسن و حسين - دو فرزندپيامبر - است .
غـانـم مـى گـويـد: وقـتى اين سخنان را شنيدم , گفتم : اللّه اكبر, اين شخص همان است كه من مـى خـواهـم , لذا به نزد داوود بن عباس آمدم و گفتم : ايها الامير آن كس را كه مى خواستم , پيدا كردم .
اشهد ان لااله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه .
داوود به من احسان و اكرام نمود و متوجه حسين شد و گفت : مراقب حال او باش .
هـمـراه حـسـيـن رفتم و با او انس گرفتم و مسائل دين خود را از او آموختم : نماز و روزه و ساير واجـبـات را به من آموخت .
تا آن كه روزى به او گفتم : ما در كتابهاى خودديده ايم كه اين محمد خـاتـم پيغمبران مى باشد و بعد از او پيغمبرى نيست .
ديگر آن كه كارها بعد از او با وصى و وارث و خـليفه او است .
پس از آن با وصى بعد از وصى ,يعنى اين امر در اعقاب و فرزندانش تا قيامت هست .
حال بگو وصى وصى محمد چه كسى است ؟ گـفـت : حسن و بعد از او حسين مى باشد و بعد از او پسران حسين (ع ) و خلاصه نام ايشان را ذكر كـرد, تـا آن كـه بـه صاحب الزمان (ع ) رسيد.
بعد هم مرا از آنچه واقع گشته , خبر داد, لذا فكرى نداشتم , مگر آن كه به دنبال ناحيه مقدسه براه بيفتم .
بـعـد از آن در سـال 264, غـانم به شهر قم آمد و با اهل قم و طايفه اماميه بود تا آن كه بابرخى از ايشان روانه بغداد شد و با او رفيقى از اهل سنت بود كه ابتداء هم مذهب بودند.
غـانـم مى گويد: بعضى از اخلاق آن رفيق را نپسنديدم , لذا از او جدا شده و سفرمى كردم , تا وارد سامرا شدم و از آن جا به سوى عباسيه (مسجد بنى عباس كه حالامخروبه و معروف به خلفاء است و سابقا دارالحكومة بوده است ) رفتم .
در آن جا نمازرا خوانده و درباره چيزى كه قصد داشتم به فكر فرو رفتم .
ناگهان ديدم كسى نزد من آمد و گفت : تو فلانى هستى ؟ و مرا به آن اسمى كه در هند داشتم , نام برد.
گفتم : بله .
گـفـت : مولاى خود را اجابت كن .
وقتى اين مطلب را شنيدم , به همراهش روانه شدم .
او در ميان كوچه ها مى رفت و من به دنبالش بودم .
تا آن كه وارد خانه و باغى شد.
من هم داخل شدم .
در آن جا مـولاى خـود را ديـدم كه نشسته اند و به من توجه كردند و به زبان هندى فرمودند: مرحبا يا فلان (خوش آمدى ), حالت چطور است ؟ حال فلان وفلان (تمام چهل نفر از دوستان مرا نام برد) چطور است ؟ و راجع به هر يك از ايشان جداگانه سؤال فرمود.
بعد هم مرا به وقايعى كه برايم اتفاق افتاده بود, خبر داد و تمام اين سخنان را به زبان هندى فرمود.
بعد فرمود: مى خواهى با اهل قم به حج بروى ؟ عرض كردم : آرى , مولاى من .
فـرمـود: بـا ايـشان مرو, امسال صبر كن و سال آينده برو.
پس از آن كيسه اى كه نزدحضرتش بود, بـرداشت و به من مرحمت كرد و فرمود: اين را براى مخارجت بردار ودر بغداد بر فلانى - نام او را ذكر فرمود - وارد شو و او را بر چيزى مطلع نكن .
بعد از آن غانم برگشت و به حج نرفت .
پس از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند كه حجاج در آن سال از عقبه (محلى است ) برگشته اند.
و به اين وسيله , علت منع حضرت از تشرف به حج , دانسته شد.
غـانـم هـم بـه خـراسـان مراجعت كرده و در سال بعد به حج مشرف شد و براى ما هديه فرستاد و برگشت بعد به خراسان رفته و همان جا توقف نمود, تا آن كه وفات كرد ((4)).

تشرف عيسى بن مهدى جوهرى در غيبت صغرى

عيسى بن مهدى جوهرى مى گويد: سال 268, به قصد حج از شهر و ديار خود خارج شدم و ضمنا قصد تشرف به مدينه منوره را داشتم , زيرا اثرى از حضرت به دست آمده بود.
در بـين راه مريض شدم و وقتى كه از فيد (منزلى در بين راه كوفه و مكه ) خارج شدم ,ميل زيادى به خوردن ماهى و خرما پيدا كردم .
تا آن كه وارد مدينه شدم و برادران خود (شيعيان ) را ملاقات كردم .
ايشان مرا به ظهورآن حضرت در صاريا بشارت دادند.
لـذا بـه صاريا رفتم .
وقتى به آن جا رسيدم , كاخى را مشاهده كردم و ديدم تعدادى بزماده , داخل قصر مى گشتند.
در آن جا توقف كرده و منتظر فرج بودم , تا آن كه نمازمغرب و عشاء را خواندم و مـشـغـول دعـا و تضرع و التماس براى زيارت حضرت بقية اللّه ارواحنافداه بودم .
ناگاه ديدم بدر, خادم حضرت ولى عصر (ع ) صدا مى زند: اى عيسى بن مهدى جوهرى داخل شو.
تـا ايـن صدا را شنيدم , تكبير و تهليل گويان با حمد و ثناى الهى به طرف قصر براه افتادم .
وقتى به حـيـاط قصر وارد شدم , ديدم سفره اى را پهن كرده اند.
خادم مرا بر آن سفره دعوت كرد و گفت : مولاى من فرموده اند هر چه را در حال مرض دوست داشتى (وقتى كه از فيد خارج شدى ), از اين سفره بخور.
اين مطلب را كه شنيدم با خود گفتم : اين دليل و برهان كه مرا از چيزى كه قبلا در دلم گذشته , خـبر بدهند, مرا كافى است , يعنى يقين مى كنم كه آن بزرگوار, امام زمان من هستند.
بعد از آن با خود گفتم : چطور بخورم و حال آن كه مولاى خود را هنوزنديده ام ؟ ناگاه شنيدم كه مولايم فرمودند: اى عيسى , از غذا بخور كه مرا خواهى ديد.
وقـتـى بـه سـفـره نگاه كردم , ديدم كه در آن ماهى تازه پخته هست , به طورى كه هنوز ازجوش نـيـفـتـاده و خرمايى در يك طرف آن گذاشته اند.
آن خرما شبيه به خرماهاى خودمان بود.
كنار خـرمـا, شير بود.
با خود فكر كردم كه من مريض هستم .
چطورمى توانم از اين ماهى و خرما و شير بخورم ؟ نـاگـاه مولايم صدا زدند: آيا در آنچه گفته ايم شك مى كنى ؟ مگر تو بهتر از ما منافع ومضرات را مى شناسى ؟ وقتى اين جمله حضرت را شنيدم , گريه و استغفار نمودم و از تمام آنچه كه در سفره بود, خوردم .
عـجـيـب ايـن كه از هر چيز بر مى داشتم , جاى دستم را در آن نمى ديدم ,يعنى گويا از آن , چيزى برنداشته ام .
آن غذا را از تمام آنچه در دنيا خورده بودم , لذيذترمى ديدم .
آن قدر خوردم كه خجالت كشيدم , اما مولايم صدا زدند: اى عيسى , حيامكن و بخور, زيرا كه اين غذا از غذاهاى بهشت است و دست مخلوقات به آن نرسيده است .
من هم خوردم و هر قدر مى خوردم , سير نمى شدم .
عرض كردم : مولاى من , ديگر مرابس است .
فرمودند: به نزد من بيا.
با خود گفتم : با دست نشسته چطور به حضور ايشان مشرف شوم ؟ فرمودند: اى عيسى مى خواهى دست خود را از چه چيزى بشويى ؟ اين غذا كه آلودگى ندارد.
دسـت خـود را بـوييدم , ديدم كه از مشك و كافور, خوشبوتر است .
به نزد آن بزرگواررفتم .
ديدم نـورى ظـاهـر شد كه چشمم خيره شد و چنان هيبت حضرت مرا گرفت كه تصور كردم هوش از سرم رفته است .
آن بـزرگـوار مـلاطـفت كردند و فرمودند: يا عيسى , گاهى براى شما امكان پيدا مى شودكه مرا زيارت نماييد, اين به خاطر آن است كه تكذيب كنندگانى مى گويند امام شماكجا است ؟ و در چه زمـانـى وجـود دارد؟ و چه وقت متولد شده ؟ چه كسى او را ديده ويا چه چيزى از طرف او به شما رسـيده ؟ او چه چيزهايى را به شما خبر داده و چه معجزه اى برايتان آورده ؟ يعنى به خاطر اين كه آنـها اين سخنان را مى گويند, ما خود راگاهى اوقات براى بعضى از شما ظاهر مى كنيم , تا آن كه از ايـن سخنان , شكى به قلب شما راه پيدا نكند, والا حكم و تقدير خدا بر آن است كه تا زمان معلوم (ظهورحضرت ) كسى ما را نبيند.
بـعد از آن فرمودند: واللّه , مردم , اميرالمؤمنين (ع ) را ترك نمودند و با او جنگ كردند,و آن قدر به آن حـضـرت نيرنگ زدند تا او را كشتند.
با پدران من نيز چنين كردند وايشان را تصديق نكردند و آنان را ساحر و كاهن دانستند و مرتبط با اجنه گفتند, پس اين امور درباره من تازگى ندارد.
سـپس فرمودند: اى عيسى , دوستان ما را به آنچه ديدى خبر ده , و مبادا دشمنانمان را ازاين امور آگاه كنى .
عرض كردم : مولاجان , دعا كنيد خدا مرا بر دين خود ثابت بدارد.
فـرمودند: اگر خدا تو را ثابت نمى داشت , مرا نمى ديدى , پس برو, چون با اين دليل وبرهان كه آن را ملاحظه كردى به رشد و هدايت رسيده اى .
بعد از فرمايش حضرت , در حالى كه خدا را به خاطر اين نعمت شكر مى كردم , خارج شدم ((5)).

تشرف حسن بن وجناء در غيبت صغرى

ابومحمد حسن بن وجناء مى گويد: سـالـى كـه پنجاه و چهارمين حج خود را بجا مى آوردم , در زير ميزاب (ناودان خانه كعبه ), بعد از نماز عشاء, در سجده بودم و دعا و تضرع مى نمودم .
ناگاه شخصى مراحركت داد و گفت : يا حسن بن وجناء, برخيز.
سـر بـرداشتم .
ديدم زنى زرد و لاغر, به سن چهل سال يا بيشتر بود.
زن براه افتاد و من پشت سر او بدون آن كه سؤالى كنم , روانه شدم .
تا آن كه به خانه حضرت خديجه (س ) رسيديم .
خـانـه , اتـاقـى داشـت كه در آن وسط ديوار بود و نردبانى گذاشته بودند كه به طرف دراتاق بالا مى رفت .
آن زن بالا رفت و صدايى آمد كه يا حسن بالا بيا.
من هم رفتم و كناردر ايستادم .
در اين موقع حضرت صاحب الزمان (ع ) فرمودند: يا حسن بر من نترسيدى ؟ (كنايه از اين كه چقدر به فكر من بودى ؟) به خدا قسم در هيچ سالى به حج مشرف نشدى ,مگر آن كه من با تو (و هميشه به ياد تو) بودم .
تا اين مطلب را شنيدم , از شدت اضطراب بيهوش شدم و روى زمين افتادم .
بعد ازدقايقى به خود آمدم و برخاستم .
فـرمـودنـد: يا حسن در مدينه ملازم خانه جعفر بن محمد (ع ) باش و در خصوص آذوقه و پوشاك نمى خواهد به فكر باشى , بلكه مشغول طاعت و عبادت شو.
بعد از آن دفترى كه در آن دعاى فرج و صلوات بر خودشان بود, عطا كردند وفرمودند: اين دعا را بـخـوان و همان طور بر من صلوات فرست و آن را به غير ازشيعيان و دوستانم نده , زيرا كه توفيق در دست خدا است .
حسن بن وجناء مى گويد عرض كردم : مولاى من , آيا بعد از اين شما را زيارت نخواهم كرد.
فـرمـودنـد: يـا حـسن , هر وقت خدا بخواهد, مى بينى و در اين هنگام مرا مرخص كردندو من هم مراجعت نمودم .
پس از آن هميشه ملازم خانه امام جعفر صادق (ع ) بودم و از آن جا بيرون نمى رفتم ,مگر براى وضو يـا خـواب يا افطار.
وقتى هم براى افطار وارد خانه مى شدم , مى ديدم كاسه اى گذاشته شده و هر غـذايـى كه در روز به آن ميل پيدا كرده بودم , با يك نان برايم قرار داده شده بود.
از آن غذا به قدر كفايت مى خوردم .
لباس زمستانى و تابستانى هم در وقت خود مى رسيد.
از طـرفـى مردم براى من آب مى آوردند و من آب را در ميان خانه مى پاشيدم .
غذا هم مى آوردند, ولـى چـون احـتـيـاجـى نـداشـتـم , آن را به خاطر اين كه كسى بر حالم اطلاع پيدانكند, تصدق مى نمودم ((6)).

پی نوشت ها :

1- كمال الدين، ج 2, ص 13
2- كمال الدين، ج 2, ص 13
3- كمال الدين، ج 2, ص 17
4- كمال الدين، ج 2, ص 15
5- كمال الدين، ج 2, ص 16
6- كمال الدين، ج 2, ص 17

منبع: بركات حضرت ولى عصرعلیه السلام (خلاصه العبقرى الحسان)