این خبر در مدتی کوتاه دهان به دهان در همه جا پیچید: «یک پهلوان نامدار با هفتصد نفر از شاگردانش از طرف حکومت سلطنت ‏نشین دهلی، برای کشتی گرفتن با پهلوانان سلطنت‏ نشین«دکن» هند، به این سو می‏ آید... او سر راه خود با پهلوانان بسیاری کشتی گرفته و همه را زمین زده است. این پهلوان مغرور حریفی برای خود نمی‏ شناسد...

سلطان«محمد بهمنی» ـ پادشاه دکن ـ از شنیدن این خبر، سخت برآشفت و فریاد زد: « آیا کار این پهلوان به آن‌جا رسیده که درباریان ما نیز از او سخن می‏ گویند؟»

وزیر پادشاه آرام پا پیش گذاشت و گفت: «قربان! ما از قصد و غرض این پهلوان دهلوی بی ‏اطلاع هستیم؛ اما حال که خبر آمدنش به مرکز حکومت ما در همه جا پیچیده، نمی ‏توان کاری کرد!»

پادشاه گفت: «یعنی چه؟ بگذارید بیاید، کشتی بگیرد و برود. این موضوع چه اهمیتی برای حکومت دارد؟ اصلاً جلو او را بگیرید. او را برگردانید که پی کار خودش برود...»

ـ «قربانتان گردم! اگر این کار را بکنیم، همه می‏ گویند، در کل قلمرو حکومتی ما یک مرد پیدا نشد که با این پهلوان کشتی بگیرد. این برای سلطنت شما خوب نیست.»

ـ «پس زودتر یک نفر را پیدا کنید تا بتواند با او مبارزه کند...»

به فرمان شاه، قرار شد یک نفر را برای کشتی گرفتن با پهلوان دهلوی پیدا کنند. جارچیان در شهر جار زدند که اگر کسی داوطلب کشتی گرفتن با پهلوان دهلوی است، در مقابلِ دریافت پاداش هنگفت خود را معرفی کند؛ اما کسی پیدا نشد. درباریان، دست به دامان تنها پهلوان نامی دربار ـ یعنی پهلوان حسین‌رویی ـ شدند. او پهلوان اول حکومت دکن بود؛ اما اکنون گذشت سال‏ ها، او را پیر و فرسوده کرده بود.

پهلوان حسین‌رویی به حضور سلطان محمد بهمنی رسید. گفت: «قربان! من به خاطر تجربه‏ ای که در طول این سال‎ها کسب کرده‎ام، می‏ خواهم پیشنهادی بدهم که اگر مقبول پادشاه بیفتد، می ‏تواند این موضوع کوچک را حل کرده و باعث سرافرازی ما نیز شود.»

ـ «کدام پیشنهاد؟ بگویید تا بدانم...»

ـ «قربان! جوانی ایرانی به نام«یوسف ساوی» هست که من تا به حال کسی را به نیرومندی و مهارت او در انجام کشتی‏ های پهلوانی ندیده‏ ام. جوانی است نجیب و جوان و جویای نام که صفات شایسته‏ ی پهلوانان ایران زمین را در خود دارد.

پادشاه با شنیدن نام ایران و ایرانی کنجکاوانه‏ به چهره‏ ی پهلوان حسین‌رویی خیره شد. او از دلاوری‏ های ایرانیان و پهلوانان ایرانی، زیاد شنیده بود. نور امیدی در دلش درخشید:

ـ «پهلوان ایرانی؟»

ـ «بله، قربان! مدتی است به این‌جا آمده تا جوانان این سرزمین را با فنون کشتی و آیین پهلوانی ایرانیان آشنا کند. اکنون جوانان بسیاری در نزد او شاگردی می‏ کنند. او در کارش بسیار جدیت و علاقه دارد و خود نیز در پهلوانی بی‌نظیر است... حتم دارم که این جوان می‏ تواند حریف مناسبی برای این پهلوان پرمدعا باشد.»

پادشاه کمی آرام شد و انگار که خیالش راحت شده باشد، گفت: «پهلوانی و کشتی پهلوانی از آنِ ایرانیان است. می ‏دانم که هرگاه پای پهلوان ایرانی در میدان مبارزه باشد، از سستی و شکست نمی ‏توان سخن به میان آورد... حال زودتر بروید و او را آماده ‏ی این زورآزمایی کنید!»

***

چند روز بعد، پهلوان دهلوی، همراه هفتصد شاگرد و نوچه‏‏ اش از راه رسید. آوازه‏ ی نیرومندی او در همه جا پیچیده بود. مردم از دور و نزدیک آمده بودند تا شاهد مبارزه‏ ی او با پهلوان جوان دکن ـ یعنی یوسف ساوی ـ باشند.

روز مبارزه، در میدان بزرگ شهر جای سوزن انداختن نبود. پادشاه در کنار خدم و حشم خود نشسته بود و مشتاقانه‏ منتظر تماشای مبارزه بود.

وقتی که پهلوان دهلوی وارد میدان شد، به یکباره صدای فریاد و هلهله‏ ی مردم به آسمان بلند شد:

ـ «چه اندام ورزیده‏ ای دارد! به راستی که او پهلوانی بی‎‏همتاست!»

ـ «گمان نمی‏ کنم ده مرد هم بتوانند پشت او را به خاک برسانند.»

هنوز میدان غرق در هلهله و فریاد بود که پهلوان یوسف ساوی از سمت دیگر میدان وارد شد. جمعیت یکباره به سوی او برگشت. جوانی با قامتی بلند و سینه‏ ای ستبر و بازوانی برآمده از نیروی جوانی. مردم برای او هم هلهله سردادند. حالا همه چیز آماده‏ ی انجام مسابقه بود. پهلوان دهلوی نیمه ‏ای از میدان را طی کرد و مردم را از نظر گذراند، بعد چند حرکت ورزشی انجام داد. کش و قوسی به بدنش داد و قدرتش را به رخ مردم کشید. به وسط میدان آمد و آماده‏ ی مبارزه شد. پهلوان یوسف ساوی هم از گوشه‏ ی دیگر به وسط میدان آمد.

هنوز پادشاه با اشاره‎ی دست، فرمان آغاز کشتی را نداده بود که ناگهان پهلوان دهلوی از کشتی گرفتن با یوسف ساوی طفره رفت. پشت به او کرد و فریاد زد:

ـ «آیا من فرسنگ‏ ها راه آمده‏ ام تا با یک جوان گمنام کشتی بگیرم؟ این جوان در حّد و اندازه‏ ی من نیست... من حریفی می‏ خواهم که در خور نام من و قدرت بازوانم باشد!»

با این حرف، همه ساکت شدند. چنان سکوتی در میدان حکفرما شد که انگار هیچ‌کس در آن جا حضور ندارد. این کار پهلوان دهلوی، توهینی آشکار به پادشاه و درباریان بود که یعنی در کل این سرزمین حریفی نیست که در خور نام او باشد!

پادشاه با خشم و تعجب نگاهی به اطرافیانش انداخت. انگار منتظر جوابی از سوی آن‎ها بود. سکوت جایز نبود. یکی از درباریان سکوت را شکست و خطاب به پهلوان دهلوی فریاد زد:

ـ «تو پهلوانی در خور خودت خواسته بودی، ما هم او را فرستادیم... از کجا معلوم که او یارای مقابله با تو را نداشته باشد؟!»

با این حرف، پهلوان دهلوی گستاخ ‏تر شد. خودش را مقابل تختی که شاه روی آن نشسته بود، رساند؛ دست بر سینه گذاشت و پس از ادای احترام گفت:

ـ «پادشاه به سلامت باد! ما پهلوانان را رسم بر این است که با همتای خود کشتی بگیریم... این پهلوان جوان، در نهایت بتواند با یکی از نوچه‏ های ما دست و پنجه نرم کند. اگر از پس این کار برآمد، آن گاه شاید در ما هم میل به مبارزه ‏ی با او به وجود آید!»

پهلوان دهلوی این را گفت و به یکی از قوی‏ترین نوچه ‏هایش اشاره کرد.

که جلو بیاید و با یوسف ساوی کشتی بگیرد. او با این کار، همه را در برابر عمل انجام شده قرار داده بود.

پهلوان یوسف ساوی از شدت خشم به خود می ‏لرزید؛ اما همه‏ ی تلاشش را کرد تا آرام بماند. نوچه‏ ی پهلوان دهلوی به سرعت در مقابل پهلوان یوسف ساوی قرار گرفت. گویی خشم درونی پهلوان یوسف ساوی، نیروی او را چند برابر کرده بود. هنوز نوچه‏ ی پهلوان دهلوی به خود نیامده بود که پهلوان یوسف ساوی با یک حرکت تند و محکم او را به زمین کوبید.

صدای شادی و هلهله‏ ی مردم به آسمان بلند شد. لبخندی حاکی از رضایت بر لبان پادشاه نشست. مردم از مشاهده‏ ی قدرت پهلوان یوسف ساوی به هیجان آمده بودند.

همین که سر و صداها فرو نشست، پهلوان دهلوی که از شدت ناراحتی و خشم چشمانش از حدقه بیرون زده بود، فریاد زد:

ـ «دلیل این اتفاق را نمی ‏شود بر قدرتمندی این پهلوان جوان دانست. نوچه‏ ی من بد شانس بود. حتی دلیرترین پهلوانان هم ممکن است اسیر یک حادثه ‏ی کوچک شوند و مغلوب شوند... اگر او راست می‏ گوید، باید با یکی دیگر از نوچه‏ های من کشتی بگیرد!»

سخن و در خواست پهلوان دهلوی خیلی عجیب بود. زمزمه و پچ‏پچ در بین مردم افتاد:

ـ «او می‏ خواهد با این کار، نیروی پهلوان یوسف را بگیرد تا وقتی نوبت به کشتی گرفتن خودش شد، توانش کاهش یافته باشد!»

ـ «عجب پهلوان مغروری است! نکند از کشتی گرفتن با یوسف ساوی می‎ترسد؟»

قبل از این که کسی پاسخ پهلوان دهلوی را بدهد، پهلوان یوسف ساوی خطاب به او فریاد زد:

ـ «من حاضرم تا صبح با تمام نوچه‏ هایت کشتی بگیرم؛ اما به شرط این که وقتی نوبت خودت رسید، دیگر بهانه‏ ای نداشته باشی...»

به اشاره‏ ی دست پهلوان دهلوی یکی دیگر از نوچه‏ هایش به سرعت از جا برخاست و به وسط میدان آمد. چشم در چشم پهلوان یوسف دوخت و با تمام وجود آماده‏ ی کشتی شد.

پهلوان یوسف ساوی خونسرد و آرام بود. جمعیت هلهله‏ کنان پهلوان یوسف ساوی را تشویق می‏ کردند. نوچه‏ ی پهلوان دهلوی چندبار تلاش کرد که به پاهای پهلوان یوسف نزدیک شود و او را از جا بکند؛ اما حتی وقتی هم که موفق به این کار شد، نتوانست کوچک‏ترین حرکتی به پاهای قوی پهلوان یوسف بدهد، چه رسد که بتواند او را نقش بر زمین کند!

وقتی حمله‏‎های بی‎ثمر نوچه‏ ی پهلوان دهلوی به نتیجه نرسید، ناگهان پهلوان یوسف با یک حرکت سریع، او را از جا کند و چنان بر زمین کوبید که همه فکر کردند استخوان‏ های پشتش شکست.

صدای هلهله‏ ی مردم بار دیگر فضای میدان را پر کرد. پهلوان یوسف ساوی برای مردم دست تکان داد و از ابراز علاقه‎ی آن‎ها به خودش، تشکر کرد. ناگهان با صدای نعره‏ ی پهلوان دهلوی، همه ساکت شدند:

ـ «بر زمین زدن دو نوچه‏ ی تازه کار که هنر نمی‏ خواهد! این همه هلهله و شادی نمی‎خواهد... الان چنان بر زمینت بزنم که تا عمر داری کشتی گرفتن را فراموش کنی...»

پهلوان دهلوی این را گفت و به وسط میدان پرید.

میدان که تا آن هنگام غرق در سر و صدا و هلهله بود، به یکباره خاموش شد.

دو پهلوان با هم گلاویز شدند. میدان چنان غرق در سکوت شده بود که صدای گام‏ های قویِ دو پهلوان که بر زمین کوفته می ‏شد، شنیده می ‏شد.

پهلوان دهلوی می ‏خواست در همان دقایق نخستین، کار پهلوان یوسف را یکسره کند؛ اما هر چه تقلا می‏ کرد، کمتر به نتیجه می ‏رسید. پهلوان یوسف ساوی با آرامش کشتی می‏ گرفت و همین موضوع پهلوان دهلوی را عصبانی ‏تر کرده بود. عرق از سر و روی هر دو پهلوان برخاک وسط میدان می‏ ریخت. آنقدر که کم‏ کم کف پای هر دو، گِل‎آلود شد.

کشتی طولانی شد. کم‏ کم آثار خستگی در وجود پهلوان دهلوی نمایان شد. او نمی ‏دانست چه کار کند. چند بار از پهلوان یوسف جدا شد و بعد نعره زد و به سرعت به طرف او خیز برداشت تا بلکه بتواند با این روش، او را از میدان به در کند، اما باز هم کاری از پیش نبرد.

ناگهان پهلوان یوسف ساوی از یک لحظه غفلت پهلوان دهلوی استفاده کرد. پای او را با دستان قدرتمندش گرفت. او را بلند کرد و چنان محکم از پشت بر زمین کوبید که انگار استخوان‏ هایش خرد شد.

باز هم صدای شادی مردم به هوا بلند شد. مردم به سمت پهلوان هجوم بردند و او را غرق در بوسه کردند.

پهلوان دهلوی بی‏حال روی دست‎‏های نوچه‏ هایش از میان سیل جمعیت به گوشه ‏ای برده شد...

باز آفرینی: احمد عربلو