بنده شکرگزار
محمدمهدی هر وقت غذا می‌پختیم اصلاً اهل ایراد و بهانه نبود و همیشه از نعمت‌های خدا به‌اندازه‌ی نیاز استفاده می‌کرد. فقط بین غذاها خیلی شوید باقالی‌پلو با گوشت یا مرغ دوست داشت. بین میوه‌ها هم تقریباً هندوانه را بیشتر دوست داشت؛ که تو جبهه هم وقتی هندوانه می‌خورد یک عکس یادگاری دوستانش از او گرفتند . کلاً بنده‌ی شکرگزار خدا بود. تو درس‌ومشق مدرسه هم خیلی عالی بود و همیشه نمراتش عالی بود و ما هیچ‌وقت سر درس‌ومشق با محمدمهدی تا بود و دبیرستان می‌رفت به مشکل برنخوردیم؛ و عمرش او نقدی نبود که بفهمیم در چه زمینه‌هایی استعداد دارد. در حال رفت‌وآمد به جبهه بود و فرصت نداشت که دنبال هنری یا کلاس‌های متفرقه آموزشی بره تا زمانی که به شهادت رسید و در کلاس انسانیت با مدال افتخار شهادت دارای رتبه و مقام شد به درگاه احدیت و در امتحانات الهی روسفید شد.
 
 

پای منبر بزرگان
محمدمهدی پای منبر برادرم که دائی‌شان می‌شد حاج‌آقا شیخ حسین انصاریان خیلی می‌رفت و پای منبر آسید قاسم شجاعی که بیشتر در مسجد لرزاده منبر داشتند می‌رفت و جدیداً رحمت خدا رفتند و شنیدم که بردند کربلا یا نجف به خاک سپردند؛ و پای منبرآیت الله فلسفی در خیابان ری می‌رفتند و درس دین وزندگی و اخلاق می‌گرفتند.
 
فعالیت‌های فرهنگی ورزشی
محمدمهدی به قرآن اهمیت می‌داد و در مدرسه سعی می‌کرد کارهای قرآنی هم انجام بده و در بسیج فعالیت‌های فرهنگی شهدایی هم داشتند؛ و درزمینهٔ ورزش هم یاد ندارم دنبال فوتبال رفته باشد فقط دنبال هنرهای رزمی می‌رفتند تا بتواند آمادگی دفاعی پیدا کنند و بهتر بتواند در جبهه‌ها خدمت کنند.
 
یه دونه پسر
 یک‌مرتبه آمده بود مرخصی و می‌گفت: تو جبهه به من می‌گویند چطور شما یه دونه پسری مادرت بهت اجازه داده بیایی جبهه! می‌گفتم: خب شما چه جوابی به آن‌ها می‌دادید؟ گفت: من به آن‌ها می‌گفتم: من مادرم خیلی شجاعِ و آدم فهمیده‌ای‌ وتوی خانواده‌ی مذهبی به دنیا آمده؛ هیچ‌وقت نمی‌آید به من بگوید نرو جبهه و نرو از اسلام دفاع کن و نرو پشتیبانی کن؛ و مادرم طرف حق هست و الحمدالله با بصیرت هستند.
 
شرکت در عملیات
محمدمهدی دو سه روزی بود که آمده بود مرخصی دیدم دارِد آماده می‌شود برگردد جبهه! من تعجب کردم که چرا به این زودی می‌خواهد برگردد؛ پرسیدم چرا می‌خواهی به این زودی برگردی جبهه آخِ این چه آمدن و رفتنی بود؟! گفت: احتمالاً ی عملیاتی پیش رو داریم ولی ناگهان حرفش را عوض کرد گفت: نه نه مامان عملیات نداریم؛ همین‌جوری می‌خواهم برگردم و زود باید برم. وقتی حرفش را عوض کرد فهمیدم نمی‌خواهد عملیات یه وقت برملا شود و هم نمی‌خواست من مادر دلواپس شوم.‌

 
انگشتر یا حسین
زمانی که دخترم وحیده ۴ ماهه شده بود محمدمهدی آمده بود مرخصی تصمیم گرفتیم باهم بریم مشهد پابوس آقا امام رضا علیه‌السلام. یک روز بعد از زیارت باهم رفتیم بازار رضا آنجا محمدمهدی رفت یک انگشتر عقیق خرید و داد تا روی انگشتر را کلمه‌ی "یا حسین" حک کنند؛ و این انگشتر تو دستش بود تا زمانی که به شهادت رسید. وقتی پیکر پاکش برگشت و خواستند غسل و کفنش کنند هر کاری کردند این انگشتر از انگشتش جدا نمی‌شد؛ و از دایی شهید که حاج شیخ حسین انصاریان هستند سؤال کردند چه‌کار کنیم انگشتر از دست شهید درنمی‌آید؟! ایشان گفتند: چون محمدمهدی دوست داشته این انگشتر همراهش باشد اصلاً درنیاورید از دستش بزارید باشد؛ و ما محمدمهدی را همان‌طور باهمان انگشتر به خاک سپردیم.
 
دیدگاه محمدمهدی نسبت به آینده
جنگ بود ولی من در فکر آینده‌ی محمدمهدی بودم. یک روز از او سؤال کردم. می‌خواهی آینده چه‌کاره بشوی؟ گفت: حالا که فعلاً جنگ هست و معلوم نیست که من به کجاها برسم؛ حتی یک‌مرتبه که می‌خواست بره به جبهه از من پرسید: مامان دوست داری من چقدر عمر کنم؟ گفتم: عزیز دلم اولاً که عمر دست خداست. ولی به‌هرحال هر پدر و مادری آرزو دارد که اولادش و تو لباس دامادی ببیند؛ گفت: آهان فکر می‌کنید که من می‌خواهم هفتاد؛ هشتاد سال عمرم‌ کنم! نهایتاً این‌همه سال هم عمر کنم چه فایده دارد؟! این‌قدر برنج بخورم این‌قدر لباس کهنه کنم چه فایده‌ای دارد؟! جزء گناه و معصیت هیچی چیز دیگری نیست. پس من برم جبهه شهیدشم لااقل خاک‌پای شهدا شوم.
 
رفیق پدر
محمدمهدی فرزند اول بود و تک پسر. برای همین خیلی پدرش روی او حساس بود؛ و به خاطر اینکه خیلی ازنظر عقلانی و دانایی هم زود بزرگ شد؛ هرروزی که قد می‌کشید و از عمرش می‌گذشت با پدرش هم رفیق‌ترمی شد؛ و همیشه باهم بودند و به چشم پدرش خیلی عزیز بود. سال ۱۳۵۷ زمانی که تظاهرات به اوج خود رسیده بود. همراه پدرش به تظاهرات می‌رفتند. آن سال محمدمهدی یک پسربچه حدوداً ۶ الی ۷ ساله بود و هرزمانی که در منزل بود وقتی سروصدای تظاهرکننده‌ها را می‌شنید دوست داشت که برود و به جمعشان بپیوندد؛ ولی من مانعش می‌شدم که تنها برود؛ و وقتی پدرش به تظاهرات می‌رفت با ایشان همراه می‌شد؛ و از همان کودکی با پدرش رفیق بود. وقتی هم که محمدمهدی به شهادت رسید. پدرش ازنظر روحی خیلی ضربه خورد و شُک بزرگی به آن‌ها وارد آمد که نزدیک دو سال خانه‌نشین شد و با هیچ‌کس رفت‌وآمد نمی‌کرد؛ و خیلی تنها شده بود و به لطف خدا کم‌کم با داغ فرزندی که رفیقش بود کنار آمد.
 
نام زینب
زمانی که محمدمهدی به جبهه می‌رفت من سر دختر چهارمم باردار بودم؛ و محمدمهدی تأکید داشت که اگر خدا خواهری به او عطا کرد نامش را زینب بگذاریم؛ و هر بار هم که نامه می‌نوشت مجدد می‌گفت: نامش را زینب بگذاریم. ولی وقتی به دنیا آمد ما نام وحیده را برایش انتخاب کردیم و در نامه برایش نوشتم اسم خواهرت را وحیده گذاشتیم. محمدمهدی هم ازآنجایی‌که انسان بسیار فهمیده و عاقلی بود. نگفت که چرا زینب نگذاشتید. نوشته بود حالا که نامش را وحیده گذاشتید پس جوری تربیتش کنید که زینب گونه بار بیاید؛ و قبل از اعزامش هنوز فرزندم به دنیا نیامده بود که رفتم بدرقه‌اش کنم ولی هرچه گشتم بین جمعیت پیدایش نکردم و برگشتم منزل؛ در نامه نوشته بود مادر جان وقتی آمدی بدرقه‌ام من شمارا دیدم ولی مرا ببخشید خودم را مخفی کردم به خاطر اینکه نخواستم شما با دیدن من با آن وضعیتتان نگران و ناراحت شوید و این شد که از دور شمارا دیدم و خداحافظی کردم.
 
اهمیت به حجاب
محمدمهدی فرزند اولم بود و خیلی بچه‌ی بااخلاقی بود و بزرگ‌تر از دیگر فرزندانم بود و بچه‌هایم خردسال بودند. من تو کارهای منزل دست‌تنها بودم و احتیاج به کمک داشتم محمدمهدی همیشه کمک‌حالم بود و دنبال من راه می‌رفت و می‌گفت: مامان بزار کمکت کنم و هر کاری که از دستش برمیامد کوتاهی نمی‌کرد و مواظب خواهرانش بود و حتی با فرزند دومم که خواهر اول محمدمهدی می‌شد چهار سال فاصله سنی داشتند. محمدمهدی پنج‌تا خواهر دارِد که دو تا از خواهرانش دوقلو هستند و من خودم برایشان چادر دوخته بودم که از همان بچگی باحجاب آشنا شوند و یاد بگیرند چادر سر کنند؛ و هر وقت باهم بیرون می‌رفتیم محمدمهدی به خواهرانش می‌گفت: باید محجبه باشید و حجابتان را کامل کنید و قشنگ رو بگیرید وگرنه من خجالت می‌کشم. بااینکه خواهرانش کم سن و سال بودند ولی همیشه آن‌ها را سفارش به حجاب می‌کرد و دوست داشت که زینب وار باشند؛ و خیلی با خواهرانش مهربان بود و بازی‌شان می‌داد و محبت برادرانش به پایشان می‌ریخت.
به روایت مادر شهید