شهادت پسر خوب مادر
گذری بر خاطرات شهید محمد مهدی دباغی (بخش سوم)
محمد مهدی در سن ۷ سالگی همانند همسالانش دوران ابتدائی را آغاز کرد و در دبستان شهید برهان مجرد، واقع در خیابان خراسان، مشغول به تحصیل شد. در مدرسه جزو بچههای فعال بهحساب میآمد.
چکیده :
محمد مهدی ر سن ۷ سالگی همانند همسالانش دوران ابتدائی را آغاز کرد و در دبستان شهید برهان مجرد، واقع در خیابان خراسان، مشغول به تحصیل شد. در مدرسه جزو بچههای فعال بهحساب میآمد.
تعداد کلمات : 1139/ تخمین زمان مطالعه : 6 دقیقه
محمد مهدی ر سن ۷ سالگی همانند همسالانش دوران ابتدائی را آغاز کرد و در دبستان شهید برهان مجرد، واقع در خیابان خراسان، مشغول به تحصیل شد. در مدرسه جزو بچههای فعال بهحساب میآمد.
تعداد کلمات : 1139/ تخمین زمان مطالعه : 6 دقیقه
نویسنده: کبری خدابخش
نماز روزه شهیدمحمدمهدی تو جبهه با یک پیرمردی آشنا میشود که ظاهراً خیلی هم با او رفیق میشود و بعداً آن پیرمرد به شهادت میرسد. یکمرتبه دیدم که محمدمهدی نماز قضا میخواند و روزها رو روزه می گیرد! گفتم: مادر چرا داری نماز قضا میخوانی شما که نماز قضا نداری؟! گفت: نه مادر جان من برای خودم نمیخوانم به نیابت از پیرمردی که تو جبهه بود و با او آشنا شدم و به شهادت رسید نماز قضا میخوانم و روزه قضا میگیریم.
خوابهای صادقه مادر
یکشب خواب دیدم رفتم کربلا ولی خیلی کربلا خرابه بود. همینجور که نشسته بودیم به من گفتند: اینجا مزار حضرت زهرا (س) هست. تا این و شنیدم خیلی گریه کردم و بهحساب خودم روضه میخواندم و گریه میکردم؛ و زمانی که محمدمهدی شهید شده بود و هنوز خبر شهادتش را به ما نداده بودند خواب دیدم که امام خمینی «رحمتالله علیه» آمده بودند منزل ما و خیلی ناراحت و نگران بودند. من به آقا خمینی گفتم: آقا چرا بعد از چند وقت حالا که آمدید اینجا اینقدر ناراحت هستید؟! آقا گفتند: من ناراحت شماها هستم.
لباس دامادی
محمدمهدی وقتی هنوز شهید نشده بود براش ی دست کتوشلوار سورمهای رنگ با یک بلوز آبیرنگ خریده بودم. وقتی میپوشید به او میگفتم: محمدمهدی؛ این لباسها را میپوشی عین دامادها میشوی! بعد از شهادتش یکشب با همین لباسها و همان شکل و شمایل در خواب دیدمش و به او گفتم: دیدی مادر جان چقدر بهت میگفتم هر وقت این لباسها را میپوشی شبیه دامادها میشوی؛ محمدمهدی هم با شنیدن این حرف میخندید.
جای وصیتنامه
پدر شهید همان موقع شهادتش خواب محمدمهدی را میبیند؛ که در خواب به پدرش میگوید: (بابا وصیتنامهی من توی کتاب فارسیام برید بردارید) که پدرش وقتی بیدار میشود میرود سروقت کتاب فارسیاش میبیند که بله وصیتنامه همانجایی هست که در خواب آدرس داده بود.
خواب شهادت
محمدمهدی بار آخر با پسرخالهاش جبهه بودند و سه روز قبل از شهادتش در جبهه خواب شهادتش را دیده بود و فردای آن برای محمد آقاپسر خالهاش تعریف میکند که: محمد دیشب خواب دیدم تو همین جبهه تو این چادرها بزم عروسی به پا بود و من هم با همین لباس خاکی رفتم داخل چادر عروسی؛ و محمد پسر خواهرم بعد از شهادت محمدمهدی این خاطره رو برای من تعریف کرد و گفت: خاله جان عروسی که محمدمهدی خوابدیده بود همین بود که به شهادت رسید.
مادر آیتالکرسی نخوان
آمده بود مرخصی به من میگفت: مادر تقصیر شماست که من به شهادت نمیرسم؛ گفتم: چرا؟! گفت: من میدانم از بس شما به نیابت از سلامتی من آیتالکرسی می خونید من شهید نمیشوم شم. شما با خواندن آیتالکرسی مانع شهادت من میشید. دیگر آیتالکرسی نخوانید.
امضاء رضایتنامه
اولین بار در ۱۴ سالگی به جبهه رفت و بعد از گذشت ۴ ماه حضور در جبهه به مرخصی آمد. سال ۶۵ بود و مصادف شده بود بافرمان امام خمینی رحمتالله علیه که فرموده بودند: بچههایی که سن کمی دارند حتیالمقدور اجازه حضور در جبههها را ندارند و رضایت والدینشان واجب است. اینجا بود که محمدمهدی وقتی خواست مجدد عازم جبههها شود با دستکاری در شناسنامه خود و کسب رضایت از پدر و مادر برای بار دوم عازم شد و چون ایشان تک پسر خانواده بود رضایت گرفتنش با مقداری نگرانی و استرس همراه بود. به خاطر سن کمی هم که داشت از طرف پدر و مادر دچار دلهره بود از اینکه مبادا یکوقت رضایت ندهند! وقتی برگه رضایت را پیش مادرش آورد و به او گفت: که امضایت باید پای آن باشد؛ مادرش به او گفت: اگر میشود شما نرو جبهه، درس بخوان و برای جامعه و مملکت مفید باش. محمدمهدی در جواب مادر گفت: باشد من جبهه نمیروم ولی اگر در قیامت امام حسین علیهالسلام و حضرت زهرا سلامالله علیها از شما پرسیدند چرا پسرت را برای یاری اسلام نفرستادی باید پاسخگو باشید. مادر گفت: باشد من رضایت میدهم که به جبهه بروی چون نمیتوانم جواب حضرت زهرا علیهالسلام را بدهم و میخواهم در قیامت روسفید باشم.همانطور که داشتم برگه را امضاء میکردم شهادت محمدمهدی را جلوی چشمانم میدیدم. بعدازاینکه برگه امضاشده را به او دادم مرا بوسید و گفت: شما مادر شجاعی هستی و با خوشحالی مجدد عازم جبههها شد.
مجروحیت شهادت
پسرعمهاش شهید علیرضا کتابچی در جبهه بهعنوان تخریبچی حضور داشت. او در مردادماه سال ۱۳۶۶ در عملیات نصر ۷ به شهادت رسید. شهادت علیرضا، محمدمهدی را خیلی ناراحت کرد؛ و به او انگیزهی بیشتری داد برای نبرد با دشمن بعثی. او عقیده داشت تفنگ علیرضا را نباید روی زمین بماند؛ بنابراین بعد از مراسم پسرعمهاش دوباره به جبهه بازگشت و در دیماه همان سال از ناحیه پا مجروح شد. وقتی در بیمارستان بستری بود صبح زود به ملاقاتش رفتم و با دیدن یگانه پسرم روی تخت بیمارستان به گریه افتادم. محمدمهدی با ناراحتی به من گفت: چرا گریه کردی مادر؟ من جلوی رزمندههای مجروح خجالت کشیدم! مدتی که در نقاهت به سر میبرد بسیار ناآرام بود و دوست داشت هر جور شده خودش را به جبهه برساند. بعد از مدت کوتاهی که استراحت کرد مجدد عازم شد که حدود ۵ ماه بعد، در ۲۳ خردادماه سال ۶۷ در عملیات بیتالمقدس ۷ مانند ارباب بی کفنش با لبتشنه به آرزوی دیرینهاش شهادت نائل آمد و بدنش سه روز در گرمای بالای ۴۰ درجه شلمچه، در محاصره دشمن ماند.
بازگشت پیکر مطهر
عملیات بیتالمقدس ۷ که شروع شد گردان به خط مقدم رفت. همانجا محاصره شد. سه روز این محاصره طول کشید. جیره آب و غذای رزمندهها تمام شد. دشمن آن منطقه را مورد اصابت بمبهای شیمیایی قرارداد و کل گردان با لبتشنه به شهادت رسیدند و چون در محاصره بودند انتقال پیکرهای مطهرشان به عقبه میسر نبود. بعد از سه روز که محاصره شکسته شد پیکرهای پاک شهدا به عقب و نزد خانوادههایشان بازگشت.
در مدتی که رزمندهها در محاصره بودند، خانواده دباغی در تبوتاب زیادی بود. چند روزی میشد که خبری از محمدمهدی و همرزمانش نبود. اکثر مناطق جنگی را به جستجوی او پرداختند. حتی در تهران به دنبال او بودند. میگفتند شاید زخمی شده و به تهران انتقال دادهشده باشد. پسرخالهها و یکی از داییهای شهید که در جبههها حضور داشتند، منطقه را پرسوجو میکردند و پدر و شوهرخالههای شهید، تهران را. دریکی از همین روزها پدر شهید به مالک اشتر رفته بود و سراغ محمدمهدی را از مسئول مربوطه گرفته بود. از او پرسیده بودند: چه نسبتی با شهید داری؟ او هم گفته بود: یکی از آشنایان شهید هستم. مسئول گفته بود اسم محمدمهدی دباغی در لیست کال هست یعنی هیچ نشانی از ایشان مبنی بر شهادت یا اسارت و یا مفقودالاثر بودن ایشان در دست نیست. پدر باحال خیلی خراب به خانه آمده بود. فامیل هم خبردار شده بودند و برای همدردی با خانواده به منزل آنها آمده بودند؛ اما پرسوجو همچنان ادامه داشت و هرروز یک خبر جدید از محمدمهدی میآورند. یک روز اسارت روز دیگر مفقود الجسد شدن و روز دیگر مفقودالاثر
بودن و ... روزگاری سختی برای کل خانواده و اقوام رقم میخورد تا اینکه در روز ۷ تیرماه سال ۶۷ خبر قطعی مبنی بر شهادت ایشان به خانواده داده شد و در روز ۱۰ تیرماه مراسم تشیع باشکوهی انجام و در قطعه ۲۹ بهشتزهرا (سلامالله علیها) به خاک سپرده شد.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}