باز، زنگ کلاس باران خورد
ما همه وارد کلاس شدیم
روی تخته نوشته بود : بهار
باز هم غرق بوی یاس شدیم

باز خانم معلم ما ، گل
آمد و عطر در فضا پیچید
باز برپا ! همه بلند شدیم
من و سنجاقک و جوانه و بید

گریه ی
 آسمان به خاطر چیست ؟
زنگ اول ، پرنده ای پرسید
دست بالا گرفتم و گفتم :
شاید از ما دل خدا رنجید !

مثل هربار ، باز هم خانم
خنده ای کرد و گفت نه ! این نیست
دانش آموزهای خوب ! خدا
از تمام پرنده ها راضی ست

گفت : باران اگر نمی بارید
تشنه و دلشکسته می ماندید
هیچ جا غنچه ای نمی روئید
هیچ یک از شما نمی خواندید...


زنگ آخر ، نسیم ، مبصر ما
وقتی انشای خویش را می خواند
دست های نجیب یک دهقان
داشت بذر پرنده می افشاند

ابرهای سیاه ، می رفتند

 آسمان  شاد شاد ، می خندید
دست های طلایی خورشید
در دل باغ ، نور می پاشید...

حمیدهنرجو