با ابرها بگو
دامن بگسترند
بر دشت بی بهار
با باد رهگذر

این راز را بگو

روزی اگر گذشت

یک شاخه گل بکارد

بر گیسوان سوخته دختران دشت

وقتی که می­رسند

از تپه­ های دور

بر شانه­ های روشن­شان کوزه­ های نور...

با ابرها بگو

دامن بگسترند

بر دشت بی بهار

این خاک

در انتظار چک چک آواز چشمه است

این خاک تشنه است...


انسیه موسویان