5 تشرف خواندنی
5 تشرف خواندنی
5 تشرف خواندنی
نويسنده: على اكبر نهاوندى
تشرف سيد جعفر قزوينى با پدر بزرگوار خود
وقتى نزديك مسجد رسيديم , به او گفتم : اين حرفهايى كه از مردم مى شنوم , يعنى هر كس چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله بيايد حضرت مهدى (ع ) را مى بيند, پايه و اساسى ندارد.
پدرم غضبناك متوجه من شد و گفت : چرا اساسى نداشته باشد؟ فقط به خاطر آن كه تو نديده اى ؟ آيـا هـر چيزى كه تو نديده اى اصل ندارد؟ و خيلى مرا سرزنش كرد, به طورى كه از گفته خويش پشيمان شدم .
داخل مسجد شديم .
هيچ كس در آن جا نبود.
وقتى پدرم در وسط مسجد, براى خواندن دو ركعت نـمـاز اسـتـجاره ايستاد, شخصى از طرف مقام حضرت حجت (ع )متوجه او شد و از كنارش عبور نـمـود.
بـه او سلام كرد و با ايشان مصافحه نمود.
دراين جا پدرم به من توجه كرد و پرسيد: اين آقا كيست ؟ گفتم : آيا او حضرت مهدى (ع ) است ؟ فرمود: پس كيست ؟ من به دنبال آن حضرت دويدم , ولى احدى را نه در مسجد و نه در خارج آن نديدم ((1)).
تشرف ملا حبيب اللّه و حاج سيد محمد صادق قمى
ايشان فرمود: عـادت مـن ايـن بود, كه يك ساعت قبل از طلوع فجر, به مسجد مى آمدم و نافله شب رادر آن جا مـى خـوانـدم و وقتى هوا گرم مى شد بر پشت بام مسجد بجا مى آوردم و بعد ازاداء نافله بر سطح ايـوان مـرتـفع مسجد مى رفتم و قبل از اذان قدرى مناجات مى كردم .
وقتى كه صبح مى شد اذان مى گفتم و براى نماز پايين مى آمدم .
ايـن بـرنامه را نزديك به بيست سال اجرا مى كردم .
شبى از شبها كه تاريك بود و بادمى وزيد, بنابر عـادت بـه مـسـجد آمدم .
ديدم در مسجد باز است و يك روشنايى درآن جا ديده مى شود.
گمان كـردم خـادم , در مـسـجـد را نـبـسته و چراغ را خاموش نكرده است .
داخل شدم كه ببينم جريان چـيـسـت , ديـدم سيدى به لباس علماء ايران درمحراب مشغول نماز است و آن روشنايى از چهره مبارك ايشان ساطع مى شود نه ازچراغ ! درباره آن سيد و صورت نورانيش تفكر مى كردم .
وقتى از نماز فارغ شد, رو به من نمود و مرا به اسم صدا زد و فرمود: به آقاى خود (سيد محمد صادق قمى ) بگوبيايد.
بـدون تـامل امر او را اطاعت نمودم و رفتم كه مرحوم حجة الاسلام سيد محمد صادق قمى را خبر كنم .
چون به خانه اش رسيدم در را به آرامى كوبيدم .
ديدم , آن مرحوم درحالى كه عمامه خود را به سـر كرده , پشت در ايستاده و مى خواهد از خانه خارج شود.
سلام كرده و عرض كردم : سيد عالمى در مسجد است و شما را احضار نموده است .
فرمود: آيا او را شناختى ؟ گـفـتـم : نه , نشناختم , ولى از علماء ولايت ما نيست .
آقا! چقدر صورت او نورانى است ,من چنين صورت نورانى در مدت عمرم نديده ام .
اما مرحوم سيد محمد صادق به من جوابى نمى داد.
با ايشان بودم , تا داخل مسجد شد.
ديدم نسبت به آن سيد, ادب خاصى را رعايت مى كند و خضوع كاملى در برابر ايشان دارد.
سلام كرد و نزديك ايشان نشست و با آن شخص مذاكره اى نمود.
بعد از مدت زمانى , آن سيد از مسجد خارج شد.
مـن كـه از خـضوع ايشان تعجب كرده بودم پرسيدم اين سيد كه بود؟ و چرا تا اين حدنسبت به او خضوع مى كرديد؟ رو به من نمود و فرمود: او را نشناختى ؟ گـفـتـم : نه , از من تعهد گرفت كه در مدت حياتش , اين جريان را بروز ندهم .
بعد فرمود:آن آقا, مولاى من و تو, حضرت صاحب العصر و الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بود.
در ايـن جـا مـن بـه سوى در مسجد دويدم .
ديدم در بسته و مسجد تاريك است و احدى در آن جا نيست .
از سـخنان حضرت با ايشان چيزى نفهميدم , جز آن كه امر به اقامه نماز جماعت صبح در اول فجر فرمودند.
مـلا حبيب اللّه اين مطلب را بروز نداد, مگر بعد از وفات حجة الاسلام سيد محمدصادق قمى , و بر صدق اين قضيه , سه بار به قرآن كريم قسم خورد ((2)).
تشرف ملا ابوالقاسم قندهارى و جمعى از اهل سنت
عـصـر جـمـعه اى به ديدن ايشان رفتم .
در پشت بام شبستان بيرونى او, جمعى از علماء وقضات و خـوانـيـن افـغان نشسته بودند.
بالاى مجلس , پشت به قبله و رو به مشرق ,جناب ملا غلام محمد قـاضى القضات , سردار محمد علم خان و يك نفر عالم عرب مصرى و جمعى ديگر از علماء نشسته بودند.
بـنـده و يك نفر از شيعيان كه پزشك سردار محمد بود, و پسرهاى مرحوم ملاحبيب اللّه , پشت به شـمـال و پـسـر قـاضـى القضات و مفتى ها برعكس ما, يعنى رو به قبله و پشت به مشرق كه پايين مجلس مى شد, به همراه جمعى از خوانين نشسته بودند.
سـخـن در مـذمـت و نكوهش مذهب تشيع بود, تا به اين جا كشيد كه قاضى القضات گفت : ((از خرافات شيعه آن است كه مى گويند: [حضرت ] م ح م د مهدى پسر[حضرت ] حسن عسكرى [(ع )] سال 255 هجرى در سامرا متولد شده و در سال260 در سرداب خانه خود غايب گرديده و تا زمان ما هم هنوز زنده است و نظام عالم بسته به وجود او است )).
هـمـه اهل مجلس در سرزنش و ناسزا گفتن به عقايد شيعه هم زبان شدند, مگر عالم مصرى , كه قبل از اين سخن قاضى القضات بيشتر از همه , شيعه را سرزنش مى كرد.
اودر اين وقت خاموش بود و هـيـچ نـمـى گفت , تا اين كه سخن قاضى القضات به پايان رسيد.
در اين جا عالم مصرى گفت : ((سـال فـلان , در مـسـجـد جـامـع طـولون , پاى درس حديث حاضر مى شدم .
فلان فقيه حديث مـى گـفـت .
سـخـن به شمايل [حضرت ] مهدى [(ع )] رسيد.
قال و قيل برخاست و آشوب بپا شد.
نـاگـهـان هـمـه ساكت شدند, زيراجوانى را به همان شكل و شمايل ايستاده ديدند, در حالى كه قدرت نگاه كردن به او رانداشتند)).
چـون سـخـن عـالـم مـصرى به اين جا رسيد, ساكت شد.
بنده ديدم اهل مجلس ما همگى ساكت شـده انـد و نـظرها به زمين افتاده است و عرق از پيشانيها جارى شد.
از مشاهده اين حالت حيرت كردم .
ناگاه جوانى را ديدم كه رو به قبله در ميان مجلس نشسته است .
به مجرد ديدن ايشان حالم دگـرگـون شـد.
تـوانـايـى ديدن رخسار مباركشان رانداشتم و مانند بقيه اهل جلسه بى حس و بى حركت شدم .
تقريبا ربع ساعت همه به اين حالت بوديم و بعد آهسته آهسته به خود آمديم .
هر كس زودتر به حال طـبيعى بر مى گشت , بلند مى شد و مى رفت .
تا آن كه همه جمعيت به تدريج و بدون خداحافظى رفتند.
من آن شب را تا صبح هم شاد و هم غمگين بودم : شادى براى آن كه مولاى عزيزم راديدار كرده ام , و اندوه به خاطر آن كه نتوانستم بار ديگر بر آن جمال نورانى نظر كنم وشمايل مباركش را درست به ذهن بسپارم .
فـرداى آن روز بـراى درس رفـتـم .
مـلا عـبدالرحيم مرا به كتابخانه خود خواست و درآن جا تنها نـشـستيم .
ايشان فرمود: ديدى ديروز چه شد؟ حضرت قائم آل محمد (ع )تشريف آوردند و چنان تـصـرفـى در اهـل مجلس نمودند كه قدرت سخن گفتن و نگاه كردن را از آنها گرفته و همگى شرمنده و درهم و پريشان شدند و بدون خدا حافظى رفتند.
مـن ايـن قضيه را به دو دليل انكار كردم : يكى اين كه از ترس , تقيه كرده و ديگر آن كه ,يقين كنم آنـچه را ديده ام خيال نبوده است , لذا گفتم : من كسى را نديدم و از اهل مجلس هم چنين حالتى را مشاهده نكردم .
گـفت : مطلب از آن روشن تر است كه تو بخواهى آن را انكار كنى .
بسيارى از مردم ديشب و امروز براى من نوشتند.
برخى هم آمدند و شفاها جريان را نقل كردند.
روز بعد پزشك سردار محمد را كه شيعه بود ديدم , گفت : چشم ما از اين كرامت روشن باد.
سردار محمد علم خان هم از دين خود سست شده و نزديك است او راشيعه كنم .
چند روز بعد, اتفاقا پسر قاضى القضات را ديدم .
گفت : پدرم تو را مى خواهد.
هر قدرعذر آوردم كه نـروم , نـپـذيـرفت .
ناچار با او به حضور قاضى القضات رفتم .
در آن جاجمعى از مفتى ها و آن عالم مـصـرى و افـراد ديـگـر حـضور داشتند.
بعد از سلام و تحيت با قاضى القضات , ايشان چگونگى آن مـجـلـس را از من پرسيد.
گفتم : من چيزى نديده ام و غير از سكوت اهل مجلس و پراكنده شدن بدون خداحافظى , متوجه مطلب ديگرى نشدم .
آنهايى كه در حضور قاضى القضات بودند, گفتند: اين مرد دروغ مى گويد, چطورمى شود كه در يك مجلس در روز روشن , همه حاضرين ببينند و اين آقا نبيند؟ قـاضى القضات گفت : چون طالب علم است , دروغ نمى گويد.
شايد آن حضرت فقطخود را براى منكرين وجودش جلوه گر ساخته باشد, تا موجب رفع انكار ايشان شود.
و چون آن كه مردم فارسى زبان اين نواحى , نياكانشان شيعه بوده اند و از عقايد شيعه ,اعتقاد كمى به وجود امام عصر (ع ) براى آنها باقى مانده است , ممكن است او هم نديده باشد.
اهـل مـجـلـس بعضى از روى اكراه و برخى بدون آن , سخن قاضى القضات را تصديق كردند.
حتى بعضى مطلب او را تحسين نمودند ((3)).
تشرف سيد مهدى عباباف نجفى
ديديم ركن قبله مسجد, طرف شرقى , همان جا كه مقام ((4)) حضرت حجت (ع ) واقع ميباشد, روشن است .
پيش رفتيم .
سيد بزرگوارى در محراب مشغول عبادت بودند.
معلوم شد آن روشنى ,روشنى چراغ نـيست , بلكه نور صورت مبارك آن سرور, در و ديوار را منور ساخته است .
به جاى خود برگشته و بـاز نـظـر كرديم .
آن صفه ((5)) را روشن ديديم , گويا چراغ نوربخشى در آن گذارده اند.
چون نـزديـك شـديـم هـمان حال سابق را يافتيم تا يقين كرديم كه آن بزرگوار امام ابرار و سلاله ائمه اطهار (ع ) است .
هيبت آن حضرت همه ما را گرفت .
هر يك در جاى خود مانند چوب از حس وحركت افتاديم , جز مـن كـه چند قدمى از رفقا جلوتر رفتم .
هر چه خواستم نزديك شوم يا عرضى كنم , در خود يارايى نديدم , مگر اين كه مطلبى به خاطرم آمد و عرض كردم : لطفا استخاره اى براى من بگيريد.
آن حضرت دست مبارك خود را باز نموده و با آن تسبيحى كه مشغول به ذكر بودند,مشتى گرفته و بـعـد از حـساب كردن در جواب به من فرمودند: ((خوب است )).
بعد هم روى مبارك خود را به سـوى مـا انـداخـتـه و نظر پر فيض خويش را براى لحظاتى بر ماادامه داد.
گويا انتظار داشت كه حاجت دنيا و آخرت خويش را از درگاه لطف وعطايش درخواست نماييم , ولى سعادت و استعداد, ما را يارى نكرد و قفل خاموشى دهان ما را بست .
سـپـس بـه سـمـت در مـسجد روانه گرديد, چون قدرى تشريف برد قدرت در پاى خوديافته به دنبالش روانه شديم .
وقتى خواست از در مسجد بيرون رود, دوباره روى مقدس خود را به طرف ما نـمـود و مدتى به همين حال بود.
ما چند نفر بدون حس وحركت بوديم و هيچ قدرتى نداشتيم .
تا آن كـه بـالاخره از مسجد خارج شديم و به فاصله اى كه بين دو در بود رسيديم .
آن بزرگوار از در دوم خـارج شدند.
به مجردخروج حضرت قوت و شعور ما بازگشت .
فورا و با سرعت هر چه بيشتر بـه سـمـت دردوم دويـديـم .
بـه چـشـم بـهـم زدنـى از در دوم خـارج شـديـم و نظر به اطراف بـيـابـان انـداخـتـيـم , ولـى هـيچ كس را نيافتيم .
هر چه به اطراف و اكناف دويديم به هيچ وجه اثرى نيافتيم و براى ما معلوم شد كه به مجرد خروج از در دوم , حضرت از نظر ما مخفى شده اند.
بر بى لياقتى و از دست دادن فرصتى كه براى ذكر حاجاتمان پيش آمده بود, افسوس خورده و متاثر شديم ((6)).
تشرف جده سيد محمد على تبريزى
در ميان حسينيه كه يكى از اتاقهاى منزل ايشان است و دائما در آن اقـامه عزا و ماتم مى شود, درختى مانند قنديل چراغى ظاهرگرديده و تمام آن شب مى درخشيد, بحدى كه تمام خانه و خانه همسايگان را نورمى بخشيد.
سحر همان شب , حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف براى آن مكرمه ظاهر شدند ويك اشرفى عنايت فرمودند كه از بركت آن اشرفى , خيرات و بركات بر او و بر نسل اوروى آورد و به مكه و مشهد مشرف شده و ثروتمند گرديد ((7)).
پي نوشت :
1- کمال الدین،ج 2, ص 72
2- کمال الدین،ج 1, ص 119
3- کمال الدین،ج 2, ص 76
4- مـكـانهائى كه بخاطر ديده شدن معجزه يا كرامت و امثال اين موارد, مورد توجه واقع شده و كم كم زيارتگاه شده اند.
5- قسمتى از اتاق يا سالن كه كمى بلندتراز جاهاى ديگر ساخته مى شود.
6- کمال الدین،ج 1, ص 103
7- کمال الدین،ج 1, ص 103
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}