نبرد آلواتان (3)

نویسنده : سید سعید موسوی



فصل يازدهم

كاوه در محل قرارگاه بي صبرانه منتظر خبري بود كه از جانب نيروهاي شناسايي به او برسد ولي بعد از آخرين تماس ديگر از آنها خبري نداشت ‌‌، مدتي را خوشبينانه منتظر بود ولي وقتي فجر دميد و آنها تماس نگرفتند نگران شد . اين پنج نفر از بهترين بچه هاي تيپ بودند كه او آنها را به جلو اعزام كرده بود ‌‌، بچه هاي تيپ بودند كه او آنها را به جلو اعزام كرده بود ‌‌ بچه هاييكه هم محله اي يا همشهري او بودند و از وقتي به كردستان وارد شده بود هميشه همراهش بودند و يك لحظه تنهايش نگذاشته بودند . براي يك لحظه آرزو كرد اي كاش همراه آنها بود تا مي توانست از وضعيت آنها باخبر شود ‌‌، خود را ملامت كرد كه چرا به همراه آنها جلو نرفته است . در واقع او هميشه پيشقدم بود . هميشه در جلوي گردان حركت مي كرد و رد عملياتهاي خطرناك هميشه اولين نفر بود كه با خطر مواجه مي شد . و در واقع همين روحيه او بود كه او را به فرماندهي تيپ رسانده بود .
فرمانده اي بود كه قبل از اينكه دستور دهد خود حركت مي كرد ، وقتي همه مي ايستادند او راه مي افتاد و وقتي همه زمين گير مي شدند او با شجاعت جلو مي رفت و همين خصوصيات از او شخصيتي ساخته بود كه دشمن از شنيدن نامش به وحشت مي افتاد و از نيروهايش انسانهايي شكست ناپذير كه تا آخرين قطره خون مي جنگيدند . ولي مسئله آلواتان فرق ميكرد . اين جنگل كه پشت به خاك عراق داشت از هر نظر براي دشمن امن بود و براي همين هم بود كه وقتي آنها در همه جبهه ها شكست خوردند آلواتان را به عنوان آخرين سنگر انتخاب كردند ، حسن خان فرمانده اي بود كه در اين جنگل مركز حكومتي ايجاد كرده بود كه با قدرت بر آن فرمانروايي مي كرد ، مصادره آذوقه و گله روستاييان و گرفتن جان انسانها از ابتدايي ترين امور بودند كه حسن خان آنها را جزء حقوق خود به حساب مي آورد .
محمود براي پايان دادن به آن حكومت وارد كار شده بود و نيروهايش را براي شناسايي به جلو اعزام كرده بود ولي از بازگشت آنها خبري نبود . خود را مسئول جان آنها مي دانست آيا در اعزام آنها به جلو اشتباه كرده بود ؟ آيا آلواتان و خطرهاي آن را دست كم گرفته بود ؟ اما اشتباه و عدم موفقيت هميشه وجود داشت از وقتي به كردستان وارد شده بود بارها دست به تجربه زده بود و به محاصره دشمن افتاده بود و فرار كرده بود و بارها زخم برداشته بود .
هوا كاملا" روشن شده بود و نيروها هنوز نيامده بودند وقتي كاملا" از آمدن آنها نااميد شد ناگهان روزنه نوري به سويش گشوده شد ، مردي سوار بر اسبي سياه به تاخت به سوي قرارگاه مي آمد ‌‌، سر و صورت خود را پوشانده بود و وقتي جلو مي آمد گرد و خاك را پشت سر خود به هوا بلند مي كرد . وقتي مقابل پست نگهباني قرار گرفت از اسب پايين آمد افسار را به دست گرفت و جلوتر آمد . نگهبان به او دسترو توقف داد .
-مي خواهم فرمانده تان را ببينم .
-شما كي هستيد ؟
-دوست هستم و دستار را از روي صورتش كنار زد
محمود بلافاصله او را شناخت .
چطوري كاك اينجا چه مي كني ؟
براي ديدن شما آمده ام .
خوش آمدي
ديگه منتظر نباشين !
چي مي خواي بگي ؟
ديگجه نمي يان ! وقتي كه ديدمشان يكيشان مرده بود دست و پايش كنده شده بود و دومي هم زخمي بود خواستم برم طرفشان صداي فرياد شنيدم نشستم عقب او را كه زنده بود با خودشان بردند .
بقيه چي سه نفر ديگه ؟
اما اونا فقط دو نفر بودن !
پنج نفر بودن .
خبر ندارم حتما" گرفتارشان كردن .
محمود با ناراحتي دستهايش را به هم ماليد ، از گل محمد فاصله گرفت چند قدم رفت و دوباره برگشت و مقابل او ايستاد .
او كه زنده بود ما را مي شناخت .
اما تو اونجا چه كاري مي كردي و چرا به جنگل رفته بودي .
گل محمد با عجله به طرف اسبش رفت افسارش را به دست گرفت و به طرف در خروجي پادگان به راه افتاد .
محمود دنبالش رفت و او را متوقف كرد گل محمد در چشمان فرمانده نگاه كرد و وقتي فرمانده را ديد كه منتظر جوب است گفت : سمن گل براي نجات سمن گل رفته بودم .
-خوب
-خيلي نزديك شده بودم
-مي تونستي نجاتش بدي ؟
-شايد مي تانستم شايد هم نه !
-پس چي شد ؟
-به بقيه فكر كردم كاك ، اگر هم نجاتشان مي دادم تو راه نفله مي شدند راه سخته خيلي سخت زنها طاقتش را ندارند !
محمود با ناراحتي گفت :
-برگشتيم سر جاي اول .
گل محمد به طرف فرمانده آمد دستش را به طرف شانه او دراز كرد و او را تكان داد و گفت :
-مي تانم ببرمتان كاك .
و بعد اضافه كرد :
-آلواتان را از كف دست هم بهتر مي شناسم ، قرارگاهشان توي گودي قرارداره ، اطرافش هم درخت بزرگه با ماشين نمي شه رفت بايد بي سر و صدابهشان نزديك شد بادي غافلگيرشان كرد بايد منتظر بود منتظر يك شب كه تاريك باشه تاريك تاريك .

فصل دوازدهم

بلافاصله بعد از اينكه محمود و نيروهايش از مرخصي برگشتند . آماده باش صددرصد اعلام شد . او نيروهاي تيپ ويژه را به مرخصي فرستاده بود هر چند بسياري از آنها تمايلي به رفتن نداشتند و به ماندن در منطقه اصرار مي ورزيدند ولي محمود آنها را وادار كرده بود كه اين مرخصي را بپذيرند و مدتي را به شهرشان بروند چرا كه او به تجربه دريافته بود معمولا" بعد از هر عملياتي تعدادي از نيروها براي هميشه از جمع آنها جدا مي شدند و راه سفر ابدي را در پيش مي گرفتند ‌‌ بنابراين آخرين وداع با خانواده شهر و دوستان امر لازمي بود كه فرمانده هم آن را برخود لازم مي ديد و هم اينكه آن را بردوستانش واجب كرده بود .
محمود هم به شهرش رفت به مشهد ، هنگام زيارت دستها را به ضريح گره زد و با خود انديشيد كه اين ممكن است آخرين ديدار باشد ، اشك ها مي آمدند و مي آمدند و قلب و دلش را شستشو مي دادند . وقتي به نماز ايستاد يكي از دو پيرزي را از خداوند طلب كرد : يا پيروزي بر دشمن يا شهادت در راه خدا .
شهادت به همان اندازه برايش شيرين بود كه پيروزي و براي رسيدن به آن لحظه شماري مي كرد و از اينكه دوستانش د راين امر بر او سبقت گرفته بودند به آنها غبطه مي خورد ، فكر مي كرد شهادت نزديك ترين راه رسيدن به خداست .
آيا اين آخرين حضورش در شهر بود ؟ شايد آري شايد هم نه كردستان منطقه خطرناكي بود كه هر لحظه احتمال خطر وجود داشت و احتمال كشته شدن .
ا زحرم به طرف خانه به راه افتاد ، با دقت به در و ديوار شهر نگاه مي كرد گويي آخرين نگاهي است كه به شهر مي اندازد به خانه رفت همسرش در آستانه در منتظر او بود به او نگاهي انداخت لحظات با او بودن را زياد به بايد نمي آورد . بعد از ازدواج جبهه و ماموريت هاي طولاني فرصتي براي تجربه كردن اين نوع زندگي به او نداده بود ، شايد به طور طبيعي دوست مي داشت لحظات بيشتري را با همسرش بگذراند و لحظات شيريني براي او و خودش بيافريند ، غير از ساعات كار بقيه وقتش را در خانه بگذراند با همسرش گرم صحبت شود و ساعاتي را بيرون خانه به گردش و تفريح بپردازد ‌، آيا اين كاملا" طبيعي نبود ؟ رفتاري است كه از همه مردهاي متاهل سر مي زد و لازمه يك زندگي خانوادگي است اگا اگر چنين مي كرد و به اين امر مشغول بود با كردستان و مشكلاتش چگونه كنار مي آمد ؟
به دختر كوچكش نزديك شد و او را در آغوش كشيد ، اما بزودي از او جدا شد يك سال و نيمه بود و از بدو تولدش فقط دو بار او را ديده بود و اين بار سوم بود ، به چهره اش نگاهي انداخت ، دوباره ميلي شديد به در آغوش كشيدنش د رخود احساس كرد به او نزديك شد و سخت در آغوشش كشيد اما اين بار هم به سرعت از او جدا شد . هر چند ميلي شديد براي اين كار در خود احساس مي كرد ، عطشي شديد كه تمام پدران نسبت به بچه هايشان داشتند ، اما مي ترسيد زياد به او نزديك شود و بدنش را لمس كند ، مبادا بويش وجودش را پر كند و در لحظات خطر ، لحظاتي كه بايد بدون هيچ گونه وابستگي به خاك فكر به آسمان باشد ، دلسبته شود . زمين گير شود و نتواند جلوتر برود ، سعي كرد خطوط چهره اش را فراموش كند و صورت معصومانه اش را به خاطر خدا از ياد ببرد تا مبادا در هنگامه نبرد آنگاه كه شعله جنگ زبانه مي كشد و مرد را به سوي خود مي خواند ، فرزندش او را به سوي خود بخواند و در اين امتحان بازنده شود .
اما داستان پدر پيرش داستان ديگر بود ، او هميشه مشوق او در اين راه بود ، از زمان مدرسه يا آن هنگام كه به درس طلبگي مي رفت هميشه او را تشويق كرده بود به راهي برود كه خداوند را از خود خشنود بسازد ، اما حالا پدر در مغازه اي كوچك د رمحله اي متوسط تنها بود و بيش از هر زمان به وجود او در كنار خويش احتياج داشت ولي چگونه مي توانست به او بگويد كه بماند د رحالي كه خودش او رابه رفتن تشويق كرده بود و پيشاني بندي به رنگ خون به پيشاني اش بسته بود ، مي دانست پدر هيچگاه از او چنين درخواستي نخواهد كرد ، آنگاه كه در چشمانش نگاه مي كرد بيش از هر زمان او را خسته مي يافت و محتاج كمك . اما چگونه مي توانست به او كمك كند ؟ وقتي بار ديگر در چشمانش نگاه كرد ، حرفهاي او را به ياد آورد ، حرفها و سفارشهايي كه بسيار كوتاه بودند :<< فرزندم هيچگاه به استقبال ظالم نرو و هميشه در زندگي لقمه حلال بخور .>>
قسمت اول اين سفارش را زماني به او گفته بود كه محمود قصد داشت به اتفاق دوستانش از مدرسه به استقبال شاه برود و بدينوسيله ورودش را به مشهد خير مقدم بگويد و قسمت دوم هم مربوط به زماني بود كه او بالغ شده و به فكر پيدا كردن شغل افتاده بود و لي انقلاب براي او كاري بوجود آورده بود كه شايد هيچگاه تصورش را نمي كرد ، عشقي كه او را به روستاهاي دور افتاده كردستان ميكشاند و در مواجهه با مرگ قرار مي داد ، مشغله اي كه برايش نان و آب و رفاه و آسايش به همراه نداشت ، بلكه هر چه بود زخم بود و جراحت و سختي . سختيهايي كه آنها را به جان مي خريد و براي استقبال از آنها رنج سفر را بر خود هموار مي ساخت.

فصل سيزدهم

لحظه موعود بالاخره از راه رسيد جنب و جوش زيادي تيپ ويژه شهداء را فرا گرفت ، و نيروها آماده عمليات شدند ، مقصد آلواتان بود و براي حمله به اين جنگل سياه فرمانده فقط منتظر يك فرصت بود يك شب شبي كه تاريك باشد ، تاريك تاريك ، همانطور كه كاك گفته بود . دشمن با قدرت مدت چهار سال تمام جنگل را در اختيار داشت و د راين مدت به هيچكس اجازه نزديك شدن نداده بود ، فرمانده دنبال راه حلي بود كه اين كانون ناامني را از بين ببرد ولي همه از حل اين معما ابراز نااميدي مي كردند و آلواتان كم كم به افسانه شكست ناپذيري تبديل مي شد كه ياد آن در دلها رعب و و حشت مي ريخت .
آزادي اين جنگل و ارتفاعات اطراف ا زمدتها قبل در دستور كار اين فرمانده جوان قرارداشت و اسارت چهار دختر روستايي و در خطر بودن جان ده پاسدار ، حالا شرايطي را بوجود آورده بود كه بايد تصميم نهايي را مي گرفت اما اين بار او مي توانست روي كمك گل محمد كه منطقه را به خوبي مي شناخت هم حساب كند ، اگر مي توانست آنها را غافلگير كند ، همانطوري كه گل محمد گفته بود موفقيت تضمين شده بود و لي براي غافلگيري آنها بايد نقشه اي مي كشيد . نقشه اي كه كامل و حساب شده باشد .
به نقشه بزرگي كه روي ديوار اتاق فرماندهي قرارداشت نزديك شد ، آخرين باري كه حسين و يارانش را ملاقات كرده بود در همين اتاق بود . مسعود درست زير همين نقشه ايستاده بود و آمادگي خود را براي مرگ اعلام كرده بود و بعد از او چهار نفر ديگر هم داوطلب شده بودند و حالا جاي هر پنج رزمنده خالي بود . او براي آنها كه با شجاعت به استقبال مرگ رفته و براي هموار كردن راه پيروزي مشكلات را به جان خريده بودند ، احترام قائل بود و براي همين وظيفه خود مي دانست كه راه آنها را ادامه دهد . به نقشه نزديك شد ، محورهاي مختلفي كه براي رسيدن به جنگل بر روي نقشه قرار داشت مورد ارزيابي قرار داد ، بايد طوري عمل مي كرد كه نيروها در جنگل به دام بيفتند . و براي همين به فكر تقسيم نيروها افتاد . حمله از دو محور آغاز مي شد ‌‌، قسمتي از نيروها از سمت سردشت حركت مي كردند و گروه دوم هم از شهر پيرانشهر و اين دو نيرو در جنگل به هم مي رسيدند . بعد از اينكه فرمانده برنامه خود را با معاون عملياتي در ميان گذاشت و با اطلاعاتي كه گل محمد به او داده بود آنها را كامل كرد ، معاون فرمانده نقشه را حساب شده و بدون ارزيابي كرد و آمادگي خود و نيروهايش را براي شروع عمليات اعلام كرد .

فصل چهاردهم

غروب که از راه رسید، نیروها کاملاً آماده حرکت شدند، همگی با تجهیزات کامل سراپا مسلح. جلوداران پرچمها را بدست گرفتند و پیشاپیش نیروها مستقر شدند، این پرچمهای پیروزی معروف بودند. در بیرون پادگان اتوباوسها با گِل استتار شده و منتظر نیروها بودند، کامیونها هم که برای انتقال اسبها و قاطرها به منطقه مورد نظر آمده بودند در بیرون پادگان انتظار می کشیدند.
فرمانده در حالی که پیشانی بند سرخی به پیشانی بسته بود در جیپ مخصوص فرماندهی نشسته بودو نیروها و تدارکات آنها را مستقیماً زیر نظر داشت. گوشی بی سیم را بدست گرفت و اولین تماس را با معاون خود برقرار کرد. او مسوولیت شروع عملیات از شهر سردشت را بعهده گرفته بود. هدف عملیات، آزاد سازی جاده پیرانشهر به سردشت، آزاد سازی جنگل آلوتان و ارتفاعات اطراف آن بود. وقتی معاون فرمانده آمادگی خود را اعلام کرد کاوه کلماتی از قرآن را زمزمه کرد و دستور حرکت داد. نیروها بلافاصله درون اتوبوسها جای گرفتند وکامیونهای حامل اسبها و قاطرها که مهمات بر پشت آنها قرار داشت نیز حرکت را آغاز کردند.
حالا دیگر فرماند و نیروهایش در جاده ای قدم می گذاشتند که مدتها منتظرش بودند و به راهی می رفتند که آرزوی قلبی آنها بود. خودروهای تامین که با تیربارهای سنگین مجهز بودند برای جلوگیری از کمین دشمن در پیشاپیش نیروها و انتهای ستون حرکت می کردند و جیپ فرماندهی بعد از ماشین محافظ جلو قرار داشت.
شب تاریکی بود و غیر از روزنه های نوری که از خانه های روستائیان به بیرون می تابید چیزی دیده نمی شد، جاده در سکوت و خلوت همچنان به پیش می آمد و رزمندگان بی صدا به انتهای آن چشم دوخته بودند.
جاده که به پایان رسید نیروها بلافاصله از اتوبوسها پیاده شدند، دیگر امکان پیشروی با وسیله نقلیه فراهم نبود، کوهی بزرگ میسر رزمندگان را مسدود کرده و آنها مجبور بودند با پای پیاده مسیر باقی مانده را طی کنند، صف طویل رزمندگان بلافاصله شکل گرفت، پیشانی بندها بر روی پیشانی ها قرار گرفت و قطار فشنگها بسته شد و بدینوسیله حرکت به سمت آلواتان آغاز شد.
بعد از اینکه رزمندگان کوه اول را پشت سر گذاشتند باران به شدت شروع به باریدن کرد، رعد و برق در فضای کوهستان می پیچید و ابرهای ...

فصل پانزدهم

باران همچنان می بارید، صدای مهیب رعد وبرق درون جنگل می پیچید وگاه به گاه اعماق آن را روشن می کرد، گل محمد و نیروهای ویژه بعد از طی مسافتی به اطراف قرارگاه رسیدند، صدای ساز و دهل از سمت اردوگاه دشمن به گوش میرسید،گل محمد دستور توقف داد، نیروها برجای خود ایستادند و به صدایی که از سوی قرارگاه می آمد گوش دادند، صدای ساز وآواز بود.
گل محمد بار دیگر دستور حرکت داد بعد از طی مسافتی دیگر حالا او و نیروهایش پشت تپه کوچکی قرار داشتند که می توانستنددرون قرارگاه را ببینند.
ظاهرا جشن شروع شده بود، فضای داخل قرارگاه با چراغهای زیادی روشن شده بود وعده ای زیر نور این چراغها به رقص و پایکوبی مشغول بودند، در سمت چپ سایه بان بزرگی که با تیرهای آهنی وبرزنت برپا شده بود قرار داشت، در زیر این حفاظ چهره قرمز وخندان حسن خان دیده می شد که «گرگی» با خنجر مخصوص کنار او ایستاده بود.
از دخترها خبری نبود، پاسدارهای اسیر هم دراین مجلس دیده نمی شدند، اما در کنار حسن خان چهار صندلی دیده می شد که کاملا خالی بودند، دوتا سمت راست و در سمت چپ هم دو تای دیگر.
چند مامور مسلح در اطراف پادگان مراقب اوضاع بودند و عده ای هم در حالی که اسلحه ها را به گردن انداخته بودند کف می زدند، و می خندیدند، حسن خان هر از گاهی خوشه های انگور را از ظرف بزرگی که در مقابلش قرار داشت بر می داشت و به دندان می کشید، جشن به اوج خود رسیده بود و رقص و پایکوبی همچنان ادامه داشت با اشاره حسن خان، جمعیت درحال رقص، از رقصیدن باز ایستادند، گرگی از جایگاه مخصوص پایین آمد و به سمت زندان پیش رفت، گامها را به سرعت بر می داشت و سبیلهای کلفتش را تاب می داد، تمامی چشمها به طرف زندان خیره ماند. چند لحظه گذشت و او از زندان بیرون آمد، تنها نبود، کسی را جلو انداخته بود و با قنداق تفنگ به او ضربه می زد.
مردی بود باریش پرپشت و ابروهای کشیده، دستهایش از پشت بسته شده بود، و با هر ضربه که از پشت به او وارد می شد به زمین می افتاد، چند قدم جلو آمد و دوباره ایستاد قنداق تفنگ مجبورش می کرد باز هم حرکت کند، همه در سکوت به این صحنه نگاه می کردند، حسن خان نگاه می کرد و
می خندید، پاسدار اسیر چند قدم دیگر هم جلو آمد و بعد در مقابل حسن خان متوقف شد. پشت سر او یکی از چهار دختر روستایی را هم از اتاقی که نزدیک زندان بود خارج کردند، لباسهای زیبایی به تن او کرده بودند و سرش را با روسری بزرگی که شرشره های رنگارنگ در اطراف آن دیده می شد پوشانده بودند، پاهای کوچکش درون گل ولای میدان فرو می رفت و به زحمت جلو می آمد، گل محمد یک لحظه از جایش بلند شد، نمی توانست صورت دختر را از این فاصله دور تشخیص دهد، وقتی به یاد سمن گل افتاد، اسلحه اش را در دست فشرد و قدمی به جلو برداشت یکی از نیروها دستش را گرفت و او را مجبور کرد که بنشیند. دندانهایش را روی هم فشرد و نشست.
دو مرد مسلح دراطراف دختر حرکت می کردند، و با اشاره آنها او هر لحظه قدمی به جلو بر
می داشت، چهره دخترک روستایی به زیبایی آرایش شده بود ولی چشمان نگرانش این زیبایی را تحت تاثیر قرار داده بود، با اشاره یکی از نگهبانان چند قدم دیگر هم جلوتر آمد و قبل از اینکه به پاسداری که درجلو او قرار داشت ، برسد متوقف شد.
باران حالا کمتر شده بود و قطرات ریز آن بر روی سرو صورت دخترک و همچنان روی ریش پر پشت مرد اسیر می درخشید. دستهای مرد همچنان از پشت بسته شده بود. ضربه تفنگی که به پشتش خورد، پاهایش را خم کرد و ضربه پایی که پهلویش را نشانه رفته بود او را نقش بر زمین کرد. گرگی به او نزدیک شد، یقه پیراهنش را گرفت و اورا بر روی زمین کشید، وقتی مقابل گودال کوچکی که از آب باران پر شده بود رسید متوقف شد، دستهای بسته امکان هرگونه عکس العملی را از این رزمنده گرفته بود، مرد غول پیکر نشست و زانوایش را روی سینه او قرار داد، موهایش را با یک دست گرفت و با دست دیگر خنجری از زیر لباسش بیرون کشید و به حسن خان نگاه کرد ، مرد اسیر در همین حال چشمان سیاه ودرشتش را باز کرد و به آسمان نگاهی انداخت وکلماتی را زیر لب زمزمه کرد و بعد چشمانش را بست، با اشاره حسن خان بار دیگر صدا ی ساز و دهل فضای قرارگاه را پر کرد و در همین لحظه هم خنجر « گرگی» بکار افتاد و رگهای گلو در یک لحظه بریده شد، خون سرخ وگرم در حالی که بخار از آن خارج می شد، با فشار به طرف گودال پاشیده می شد و در میان گل ولای مسیری باز
می کرد و به اطراف جاری می شد، مرد اسیر چند بار با شدت گل ولای را با کف پا عقب زد و بدنش که حالا سر در بدن نداشت چندبار بالا و پایین رفت، آخرین نفسها که بالا آمد کم کم آرام شد و پاها دراز شدند، حالا فقط گه گاهی تکان مختصری می خورد و خونهای لخته شده را دوباره به حرکت می انداخت.
وقتی کاملا بی حرکت ماند، دو مرد مسلح سعی کردند دختر روستایی را به او نزدیک کنند ولی دخترک از نزدیک شدن به آن جنازه وحشت داشت، سعی می کرد به طرف عقب فرار کند ولی دستهای قوی او را می گرفتند و دوباره به صحنه نزدیک می کردند، آنها اصرار داشتند که او را از روی جسد بی سر که میان گل و لای افتاده بود عبور دهند، وقتی تلاشهایش عاقبت بی فایده ماند دومرد او را با قدرت به جنازه نزدیک کردند، دخترک چشمهایش را بسته بود، مردها او را به جسد نزدیک کردند، دخترک چشمهایش را بسته بود، مردها او را به جسد نزدیک کردند و وقتی پاهایش را بر روی رگهای بریده قرار دادند از آنجا دورش کردند، به جایگاه که نزدیک شد حسن خان دستش را کشید و او را کنار خود نشاند.
گل محمد و دوستانش از دور شاهد ماجرا بودند، هر چند جزئیات آن را از نزدیک نمی دیدند ولی
می توانستند تصویری از آن را در ذهن خود بسازند.
درنگ جایز نبود، هر لحظه تاخیر برابر بود با مرگ یکی از پاسدارها،گل محمد گوشی بی سیم را بدست گرفت و در حالی که دندانهایش را با نفرت به هم می فشرد به فرمانده اطلاع داد که می تواند عملیات را آغاز کند.

فصل شانزدهم

وقتی اولین خمپاره های نیروهای تیپ ویژه قرارگاه ضد انقلاب را زیر آتش گرفت ، دومین پاسدار هم سر بریده شده بود. او را مثل پاسدار قبلی به وسط میدانگاه آورده بودند و گرگی با خنجر به جانش افتاده بود و بعد دومین دختر روستایی را هم از روی جنازه عبور داده بودند و حالا این دختر هم کنار حسن خان نشسته بود.
نیروهای نفوذی تیپ در اولین قدم، موتور برق بزرگی که مسئولیت روشنایی قرارگاه را بعهده داشت با دینامی منفجر کردند و لحظه ای بعد خمپاره ها در ا طراف قرارگاه فرو ریختند.
حسن خان فرمانده ضد انقلاب دقایقی بعد، توانست بر دستپاچگی خود غلبه کند و اینک در اتاق مخصوص ، دستورات لازم را به افرادش میداد. از اینکه این بار غافلگیر شده بود، خود را ملامت
می کرد، اکثر نیروها را برای شرکت در جشن از اطراف جنگل جمع کرده بود و به بسیاری از آنها هم اجازه داده بود که آزادانه بخورند و استراحت کنند.
او دستور داد با خمپاره های سنگین اطراف جنگل را بکوبند، قبضه های آرپی جی 7 هم بی هدف در میان درختان شلیک می کردند و رگبار اسلحه ها بدون اینکه هدف مشخصی را در تاریکی شب ببینند، دیوانه وار شلیک می کردند. حجم آتش دشمن شدید بود و نیروهای تیپ به سرعت زمین گیر شدند، این نیروها غیراز خمپاره های شصت میلیمتری و قبضه های آرپی جی، اسلحه سنگین دیگری نداشتند. بُعد مسافت و طولانی بودن مسیر وکوهستانی بودن منطقه، امکان حمل قبضه های سنگین را از بین برده بود، بنابراین رزمندگان تنها با نفوذ به اطراف قرارگاه می توانستند از اسلحه های سبک خود استفاده کنند.
محمود نیروها را تشویق کرد که به سمت جلو حرکت کنند، اما آتش سنگین دشمن آنها را زمین گیر کرده بود، مقداری از راه را بصورت سینه خیز جلو رفتند، اما بوته زارها و درختچه ها مانع از حرکت بودند، تعدادی از نیروها در این آتش بازی دشمن زخمی شده و عده ای هم به شهادت رسیده بودند، فرمانده چاره ای جز نفوذ به داخل قرارگاه نداشت. اگر در اطراف باقی می ماند . مرگ دسته جمعی نیروها اجتناب ناپذیر بود. هر گونه عقب نشینی هم غیر ممکن بود، برگشتن به عقب برای نیروهایی که کیلومترها ازمیان کوهستان و جنگل گذشته اند، امر غیر ممکنی بود و همچنین اتمام آذوقه ومهمات امکان هرگونه عقب نشینی رااز بین می برد. معاون فرمانده طی تماسی اعلام کرد که به اطراف جنگل رسیده و با دشمن درگیر شده است، اما شمار تلفات نیروها را بالا اعلام کرد، فرمانده به او دستور داد با نیروهای باقی مانده به طرف قرارگاه حرکت نماید و به هر صورت راهی برای نفوذ به داخل آن پیدا کند.
نیروهای حسن خان درون سنگرهای بتونی به شلیک خود ادامه می دادند، گل محمد و دوستانش توانستند بعد از انفجار موتور برق قرارگاه، قسمتی از مهمات دشمن را نیز که درون سنگری در گوشه پادگان قرار داشت با چند نارنجک منفجر کنند.
نیروهای محمود وقتی آتش ناشی از انفجار انبار مهمات را مشاهده کردند، فریاد پیروزی سردادند و به سرعت به طرف دشمن پیشروی کردند، اما بعلت شدت آتش متوقف شدند. تیر بار سنگینی که از سنگر بتونی به طرف آنها تیراندازی می کرد امکان هر گونه عکس العملی را از آنها می گرفت، در چنین شرایطی باید کسی به سنگر نزدیک می شد وآن را خاموش می کرد ولی همه نیروها به زمین چسبیده بودند و نمی توانستند سر را از روی زمین بلند کنند، ناگهان یک نفر حرکت به سمت سنگر را آغاز کرد، مسافتی را سینه خیز رفت و بعد خودش را به کناری کشید و قبل از اینکه تیر بار چی متوجه او شود ، خودش را به سنگر بتونی رساند، تیر بار چی همچنان شلیک می کرد، مرد حالا درست زیر لوله تیربار ایستاده بود، نارنجکی را از جیبش خارج کرد و ضامن آنرا به دندان گرفت، نارنجک را که از توی دریچه به داخل پرتاب کرد از سنگر فاصله گرفت، وقتی سنگر منفجر شد، نیروها توانستند در نور حاصل از انفجار چهره فرمانده را ببینند که به سرعت از آنجا دور می شد با انفجار سنگر بتونی، صدای الله اکبر در فضای آلواتان پیچید، این تکبیر علامت پیروزی بود، تعدادی از نیروها به داخل قرارگاه نفوذ کردند.
حالا دیگر جنگ تن به تن شروع شده بود، هیکل تنومندی که ناگهان در مقابل کاوه قرار گرفت با ضربه سر نیزه ای که دریافت کرد به درخت مقابل چسبید، محمود د رجلو حرکت می کرد و نیروها را به پیش می برد، معاون فرمانده هم با نیروهایش به محل قرارگاه رسید، دشمن چاره ای جز عقب نشینی نداشت، انبار بزرگ مهمات دشمن هم با شلیک گلوله ی آر. پی . جی به نابودی کشیده شد و حالا زمان نفوذ به سنگر فرماندهی دشمن بود ، سنگری بود بزرگ با دیوارهای بتونی که از هر دریچه آن تیر باری به سمت روبرو شلیک می کرد نزدیک شدن به این سنگر آسان نبود، گل محمد پیش قدم شد که به آنجا نزدیک شود ولی فرمانده نمی خواست او را در این شرایط از دست بدهد و به او دستور داد به طرف زندان برود، گل محمد اطاعت کرد ، او باید سمن گل و زندانی های دیگر را پیدا می کرد.
معاون فرمانده بلافاصله از محمود رخصت طلبید، آر . پی.جی را بدست گرفت و به طرف سنگر فرماندهی دشمن خیز برداشت، محمود میخواست او را در نیمه راه متوقف کند ولی بی فایده بود، او بیشتر مسیر را طی کرده بود، وقتی ندای الله اکبر را سرداد، گلوله اش را هم به سمت سنگر شلیک کرد ، قسمتی از سنگر فرو ریخت اما خودش با گلوله ای که به سینه اش خورد از پای درآمد. فرمانده فقط توانست در آخرین لحظات چشمان او را ببندد و پارچه ای بر روی صورتش بکشد .
سه نفر دیگر به سمت سنگر حرکت کردند، دو نفر قبل از اینکه موفق به شلیک گلوله هایشان شوند به خاک افتادند، اما نفر سوم توانست قسمت دیگری از این سنگر عظیم را فرو بریزد. نفوذ به داخل سنگر آغاز شد سنگری بود با اتاقهای تو در تو که در زیر زمین ادامه می یافت . سر نیزه یکی از افراد دشمن شکم رزمنده ای را که در جلوی نیروها حرکت می کرد درید و دل و روده او را بیرون ریخت ولی رگباری که بسوی او گرفته شد ، او را بدست مرگ سپرد.
صدای تیر اندازی در محوطه جنگل کم کم فرو کش کرد و حالا جنگ فقط در سنگر فرماندهی دشمن ادامه داشت. کاوه و نیروهایش حالا در این سنگر عظیم بدنبال حسن خان می گشتند و امیدوار بودند قبل از فرار او را دستگیر کنند و بدینوسیله به ماجرای آلواتان پایان دهند. وقتی جلوتر رفتند، در آخرین سنگری که در دل زمین قرار داشت او را یافتند، کاملا تنها بود وآماده می شد که از راهی مخفی به داخل جنگل فرار کند ولی اسلحه هایی که ناگهان به طرفش گرفته شد، فرصت فرار را از او گرفت.
او را از مخفیگاهش خارج کردندو به وسط میدانگاه آورند ، گل محمد همراه با سمن گل و دخترها از راه رسید، و نیروهای دیگر هم با پاسداران اسیر به میدانگاه آمدند. در گوشه ای، جنازه مردی غول پیکر به چشم می خورد، فرمانده به او نزدیک شد ، جنازه گرگی بود، درجنگ تن به تن کشته شده بود تیغه سر نیزه از شکم تا گلویش را دریده بود و چشمها و دهانش همچنان بازمانده بود، حسن خان با دستهای بسته به او نگاه می کرد، صورت قرمزش حالا به زردی می زد.
محاکمه خیلی سریع و مختصر برگزار شد و بعد او را به طرف چوبهای مرگ بردند، همانجایی که انسانهای زیادی را بدست مرگ سپرده بود، با طنابی او را به اولین چوب بستند، او دیگر نمی خندید و با چشمهای برآمده فقط به جلو نگاه می کرد گروه مسلح در مقابلش قرار گرفت و آماده دستور شد، چند لحظه بعد صدای رگباری در فضای جنگل شنیده شد، فرمانده به آسمان نگاهی انداخت، خورشید بیرون آمده بود و ابرهای سیاه به سرعت آسمان آلواتان را ترک می کردند.
منبع:سایت ساجد