به نام پدر




از آن دوست های بدقول نبود.وقتی موبایلم زنگ خورد فهمیدم آمدنی نیست.
سه روز بعد در دانشگاه دیدمش ، دستش توی گچ بود.وقتی بغلش کردم ناله کرد، به نظرم مشکل از دنده هایش بود.
نگاهش کردم وپرسیدم چرا هرچند وقت یک بار به این روز می افتد؟!
وقتی سکوت کرد در دلم باعث وبانی اش را لعنت کردم.
وسط درس حرف از روز پدر شد واستاد نیم ساعتی درباره لذت پدر بودن سخنرانی کرد.
وقتی نگاهم به صورت اشک آلود دوستم افتاد، جواب سوالم را پیدا کردم.
به خانه شان تلفن زدم.
زنی گوشی را برداشت .
گفتم می خواهم با پدرش حرف بزنم .
مکثی کرد وگفت خانه نیست .
عصبانی شدم .پرسیدم پس کجا تشریف دارند؟
با لحن آرامی که انتظارش را نداشتم جواب داد :
« به نظر شما آدم موجی را کجا می برند؟ »
منبع:http://mastoor.ir