چهل روز است، گل ها غصه دارند
برای غنچه‌های باغ توحید
نگاه آسمان را غم گرفته
نمی‌خندد به روی دست، خورشید
نمی‌خواند سرودی رودخانه
نمی‌روید سلامی از لب خاک
چهل روز است زیر خاک مانده
جوانی با دو چشم سرخ نمناک
چهل روز است در گوش مدینه
نمی‌آید صدای پای یاران
به جز چشم خدا، از هیچ ابری
نمی‌بارد در این‌جا، هیچ باران
چرا دیگر خدایا، عمه زینب
میان خیمه‌ی تنهائیش نیست
چرا دیگر، درون گوش اصغر
صدای نازک لالایی‌اش نیست
چهل روز است در خاطر سپرده
فرات تشنه، سوز یک گلو را
نمی‌بیند چرا دیگر فرشته
نماز بچه‌های بی عمو را
میان خیمه‌ی غمگین شعرم
زنی تنهاست، چشمش مانده بر در
صدای خسته‌ای، با گریه آید...
چرا گهواره‌ات خالیست اصغر


حمید هنرجو