روانشناسي شخصيت محمدرضا پهلوی (3)

نويسنده:حسن فراهاني




انحراف جنسي شاه

منحرف جنسي، شخصي است كه يا گرفتار اختلالات و ناراحتيهاي عصبي است و يا تحت تأثير بدآموزيهاي محيط قرار گرفته و بدون اينكه هدف توالد و تناسل داشته باشد، به اعمالي دست مي‌زند كه يك نوع عمل جنسي به شمار مي‌رود، ولي عملي معمول و متداول و مشروع نيست و اين عمل براي او جنبه عادت پيدا كرده و لذتي كه از اين عمل بر‌مي‌گيرد، براي او بيش از لذت عمل عادي جنسي است.
بر اساس عقيده «پسيكا تريست»ها، انحرافات جنسي عبارت است از اعمال و رفتار غيرعادي و ناهنجاري كه افراد منحرف جنسي براي ارضاي ميل خود مرتكب مي‌شوند و اين اعمال داراي مبادي و ريشه‌هاي رواني است. (40)
به طور كلي، هر فردي تا حدي به «نارسيزيسم» مبتلاست. ولي انحراف «نارسيزيسم» در شخصيتهاي غيرعادي به مقدار فوق‌العاده زيادتري نسبت به اشخاص عادي وجود دارد و «شخصيت‌هاي غيرعادي» سعي مي‌كنند نقايص فكري خود را با توسل به نارسيزيسم حل كنند. يعني چون اين اشخاص داراي ضعف اراده و خيال‎بافي هستند كه نمي‌تواند در زندگي اجتماعي تحقق پيدا كند، لذا سعي مي‌كنند با ارزش فوق‌العاده و اغراق‌آميزي كه جهت خود قائل مي‌شوند، تسكيني براي ناراحتيهاي رواني و افكار خود پيدا كنند و در نتيجه اخلاقيات اين افراد ضعيف و ميل و اشتهاي كاذب و گمراه‌كننده جنسي آنها تشديد و تقويت مي‌شود. محمدرضا از مشكلات جنسي زجر مي‌كشيد. فردوست در كتاب خاطرات خود به اين مسئله اشاره كرده، مي‎گويد دكتر نفيسي (پيشكار محمدرضا در سوئيس) كلفتي داشت كه اين كلفت دختري داشت كه توجه محمدرضا را به خودش جلب كرده بود و غالباً به من مي‌گفت چقدر دلم مي‌خواهد او را بغل كنم! محمدرضا هميشه به من مي‌گفت كه اين مسئله برايم عقده شده است. (41)
بنابر نقل قول فردوست در مدرسه له روزه، حدود چهل نفر كلفت كار مي‌كردند. يكي از آنها كه از همه زيباتر و جذاب‌تر بوده توجه محمدرضا را جلب مي‌كند كه با كمك پرون موفق مي‌شود او را به اتاق خود بياورد. ارتباط جنسي محمدرضا با آن دختر سرانجام به آنجا كشيد كه دخترك خود ادعا مي‌كند كه آبستن شده است. محمدرضا در برخورد با اين مشكل فردوست را به كمك مي‌طلبد چون نمي‌خواهد پدرش يا نفيسي از اين ماجرا خبردار شوند. فردوست نيز پيشنهاد مي‌كند كه اين مشكل را با پول حل كند. البته فردوست مي‌گويد: «معتقد نبودم كه چنين مسئله‌اي باشد چون مسلماً براي آن دختر همخوابگي مسئله‌اي نبود و روشن بود كه اگر علت خاصي نداشت مي‌توانست جلوگيري كند و در ادامه مي‌گويد از آن دختر خواسته است كه خود مسئله را حل كند و دخترك نيز مي‌گويد ”اگر مدير بفهمد مرا اخراج مي‌كند و بيكار مي‌مانم و دوم اينكه بايد كورتاژ كنم“ و ادعا مي‌كند كه 5000 فرانك پول لازم دارد كه اين پول در آن موقع پول زيادي بوده است. حقوق ماهيانه دخترك شايد 150 فرانك بيشتر نبوده است و محمدرضا سرانجام اين پول را براي او فراهم مي‌كند.» (42) اين در حالي است كه محمدرضا پهلوي پس از فرار از ايران مي‌نويسد تا سال 1926 در سوئيس به تحصيل ادامه دادم، بدون آنكه يك لحظه از توجه به آداب و سنن ملي و مذهبي خودمان غافل باشم.
پس از بازگشت محمدرضا از سوئيس به تهران، آن دسته از درباريان و خانواده‌هاي مرتبط با دربار و سران ارتش و دولتيها و وزرا كه دختري زيبا و در سن ازدواج داشتند به سوداي اتصال با پهلوي دختر خود را در سر راه محمدرضا قرار مي‌دادند و اميدوار بودند محمدرضا دختر آنها را بپسندد و زمينه ازدواج آنها فراهم گردد. اما محمدرضا كه درس خود را در سوئيس از بر كرده بود و تجربه سوءاستفاده جنسي از زنان و دختران سوئيسي را پشت سر داشت، به اين دختران بيچاره ناخنك مي‌زند و پس از مدتي آنها را از خود مي‌راند. محمدرضا گاهي اوقات در سوء استفاده از دختران و زنان درباريان و اطرافيان، ارنست پرون را هم شريك مي‌كرد به طوري كه «گيتي» از اقوام رفيع‌الملك كه به سوداي همسري وليعهد فريب خورده بود، از ارنست پرون حامله شد و چون ارنست پرون مورد حمايت محمدرضا بود، هيچ‌كس به او اعتراض نكرد. خانم قابله‌اي به نام «عفت مسعودي» را به كاخ آوردند كه با ابتدايي‌ترين وسايل، دست به كورتاژ زد. گيتي از فرط درد چنان فرياد مي‌كشيد كه همه مستخدمين در پشت پنجره اتاقش جمع شده و برايش دعا مي‌كردند. چند روز بعد هم كه حالش كمي بهتر شد، تاج‌الملوك او را از كاخ بيرون كرد.
بعد از ماجراي گيتي، رضاشاه، فيروزه را براي محمدرضا دست و پا مي‌كند كه حكايت اين رسوايي را نيز حسين فردوست در صفحه 205 كتاب خاطرات خود آورده است. (43)
او در رابطه با آشنايي محمدرضا و فيروزه مي‌نويسد كه: قبلاً از طرف اندرون با عمه فيروزه صحبت شد و پس از موافقت او قرار شد من بروم فيروزه را بياورم. من به مطب عمه فيروزه در خيابان لاله زار رفتم و فيروزه پس از 2 ساعت آرايش آماده شد، او را نزد محمدرضا آوردم خيلي زود آشنا شدند و از آن پس فيروزه در عمارت محمدرضا زندگي مي‌كرد. ارتباط محمدرضا با فيروزه تا ازدواج با فوزيه ادامه داشت.
ارتشبد حسين فردوست، در ادامه خاطرات خود از زني به نام ديوسالار نام مي‌برد ولي به چگونگي آشنايي او با محمدرضا شاه اشاره نمي‌كند. محمدرضا پس از آشنايي با اين زن يك روز فردوست را صدا مي‌كند و خطاب به او مي‌گويد «هر چه فيروزه در كاخ دارد برداريد و به خانه خودش ببريد». فيروزه از اين موضوع غمگين مي‌شود و خواهش كرد كه از ايران برود و محمدرضا نيز موافقت كرد كه چندين قطعه جواهرات گرانبها و دويست هزار تومان پول نقد و مجموعاً پانصد هزارتومان به او بدهند كه فيروزه به ايتاليا برود. حسين فردوست در كتاب خاطرات خود باز از ارتباط شاه با زني ديگر به نام گيتي خطير نام مي‌برد و مي‌گويد: گيتي از فاميل خود شاه بوده است. ارتباط با گيتي در زمان ازدواج با فرح پايان مي‌يابد و شاه او را با حدود يك ميليون تومان پول نقد و همين حدود جواهرات راهي رم مي‌كند.
يكي ديگر از افتضاحات جنسي شاه ارتباط او با پرستار و مربي دخترش «ليلا» بود كه اخبار اين افتضاح جنسي به مطبوعات اروپا كشيده شد. اين پرستار، دختر يك سياستمدار سوئيسي به نام «روژه بون ون» بود. مطبوعات سوئيس پس از اطلاع از اين ماجرا اين سياستمدار سوئيسي را كه به خاطر پول، دخترش را در بغل شاه انداخته بود، هرزه لقب دادند و مردم سوئيس نيز او را فردي خود فروخته ناميدند تا جايي كه يك بار وقتي «بون ون» در دانشگاه زوريخ سوئيس سخنراني مي‌كرد دانشجويان با پرتاب گوجه‌فرنگي به سوي او فرياد زدند: «مزدور پهلوي، برو حقوقت را از فاسق دخترت (شاه ايران) بگير.» (44)
محمدرضا در فاصله طلاق ثريا تا ازدواج با فرح، نهايت فساد را انجام داد. از آنجا كه مي‌دانست اطرافيانش آرزوي وصلت با او را دارند به دختران آنها ناخنك مي‌زد و حتي به نزديكترين دوستان و محارم خود نيز رحم نكرد.
بنا به نوشته‌هاي ارتشبد حسين فردوست، امير اسدالله علم و خانم فريده ديبا و ثريا اسفندياري و عده‌اي ديگر از رجال كشوري و لشكري دوران پهلوي، محمدرضا مدتي را با دختران اسدالله علم، حسين علاء و ساعد سپري كرد!
در سال 1338 كه سميرا طارق رقاص معروف لبناني در رامسر برنامه‌اي اجرا مي‌كرد، خانواده پهلوي از آن برنامه رقص ديدن كردند و بدين ترتيب سميرا طارق نيز به دربار راه يافت و سميرا طارق شبها را با شاه مي‌گذراند و روزها مجلس رقص دائر مي‌كرد. عكسهاي اين رقاصه و شاه در اوايل انقلاب در مجلات مختلفي نظير گزارش روز، سپيد و سياه، و اطلاعات هفتگي منتشر شده است. ارتشبد حسين فردوست اظهار كرده است: «... در مسافرت به آمريكا، در نيويورك من دو نفر را به محمدرضا معرفي كردم. يكي گريس كلي بود كه در آن زمان آرتيست تئاتر بود و بارها با او ملاقات كرد. محمدرضا به او (گريس كلي) يك سري جواهرات به ارزش يك ميليون دلار داد. اين زن بعد پرنسس موناكو شد. نفر دوم يك دختر آمريكايي 19 ساله بود كه ملكه زيبايي جهان بود. محمدرضا مرا فرستاد او را آوردم و چند بار با محمدرضا ملاقات كرد و به او نيز يك سري جواهرات داد كه حدود يك ميليون دلار ارزش داشت ...» (45)
با مطالعه منابعي كه از روابط جنسي محمدرضا پرده برمي‎دارند، در‌مي‌يابيم كه به طور مشخص، سه نفر از دختران و زناني كه با وي در ارتباط بوده‌اند به طور ناخواسته و به اجبار سقط جنين كرده‌اند.
شاه در طول حيات خود با زنان زيادي ارتباط نامشروع داشته، نام اين زنان و چگونگي آشنايي آنها با شاه و شرح ارتباط آنها به طور مختصر يا مفصل در برخي منابع آمده كه از آن جمله است: گيتي رفيع، فيروزه، ديوسالار، گيتي خطير، پروين غفاري، طلا، آذر صنيع، دختر اسدالله علم، دختر حسين علاء، دختر ساعد، سميرا طارق، ماريا اشنايدر، آنژ، روژه بون ون، روت استيونس، مارگارت، برنا اِلگي، بريژيت باردو، گريس كلي، جينا لولو بريجيدا، الكه زومر، جنيفر اونيل.
به طور كلي شاه ضعف زيادي در برابر زنان زيبا داشت. در فساد اخلاقي حد و مرزي نمي‌شناخت و اصول اخلاقي را رعايت نمي‌كرد. در ميان زناني كه به كاخ شاه رفت و آمد مي‌كردند همه تيپ زن ديده مي‌شد. از «ماريا اشنايدر» ستاره نوجوان فيلمهاي بي‌پرواي جنسي گرفته تا دختر صاحب سينماي ايران كه يك ارمني بود.
يكي از روانشناسهاي به‎نام فرانسوي كه جزو پزشكان خانوادگي پهلوي بود در مقاله‌اي كه در روزنامه معروف فرانسوي لوموند انتشار يافت علت گرايش شديد شاه به نزديكي با زنان مختلف را كمبود محبت در دوران زندگي كودكي او مي‌داند و مي‌نويسد: «رضاشاه با روحية قلدري و ديكتاتوري كه داشت محمدرضا را در كودكي از خانواده دور كرد و توسط مربيان خشن فرانسوي و آلماني در سوئيس بزرگ شد و مجموعه اين وقايع در رفتار و آيندة او اثر مخربي بر جاي گذاشت. او بعدها كوشيد كمبود محبت نهادينه شده در جسم و جان خود را ضمن معاشرتهاي افراطي با زنان گوناگون جبران نمايد»(46) اين در حالي است كه تاج‌الملوك،‌ مادر محمدرضا شاه، ضمن بيان خاطراتش از هوس‌بازيهاي فرزندش دفاع كرده و ضمن تأييد وجود روابط ميان شاه و طلا آورده است: «اين حق پسرم بود كه همسر و معشوقه‌ را توأمان داشته باشد، اگر انسان شاه باشد و نتواند از پادشاهي خود لذت ببرد پس چه فرقي با يك رعيت ساده دارد.» (47)

خودشيفتگي شاه

يكي از امراض رواني شاه نارسيزيسم بود. در روانشناسي، «نارسيزيسم» به خويشتن پرستي و عشق بي‌اندازه به شخص خود و ظاهر وجود خود، عكس و اسم خود و جهانگير شدن شهرت خود تعبير گرديده است. يك «نارسيس» يعني شخص مبتلا به اين مرض، تا سر حد جنون عاشق و مفتون خود است. چنان عاشقي كه اگر يك روز در همه جا و نزد همه كس از دهاء و نبوغ او صحبت نشود، عكسش با آب و تاب در جرايد منعكس نگردد، در راديوها و تلويزيونها تصويرش جلوه‌گر نباشد، در ملاءعام مورد تكريم و ستايش قرار نگيرد، از وجاهت، صباحت نظر، نيك سيرتي، دهاء و نبوغ و اعمال و رفتارهاي قهرمانانه و فوق بشري او در هر محفل و مجمعي مذاكره به عمل نيايد، دستخوش تب و بيماري مي‌گردد و چه بسا كه اگر شدت مرض در او زياد باشد به بستري گشتن و دق‌مرگ شدن و فنايش منجر گردد. درمان درد چنين مريضي اين است كه تعريف و تملق بشنود و ستايش و تكريم ببيند. چنين شخصي اگر از شدت بيماري مشرف به مرگ هم باشد به محض اينكه به دروغ به او بگويند كه مردم از عشق روي او در بزرگترين تب و تاب به سر مي‌برند و هميشه شيفته و فريفته او مي‌باشند، بهبود يافته از بستر بر‌مي‌خيزد. غذاي جسم و روح يك نارسيس تملق است و چاپلوسي، حتي اگر بداند كه اين تملق و چاپلوسي و تمجيد و تحسين از روي ريا و تظاهر است. يك نارسيس تشنه اين است كه مردم به او عشق بورزند و علاقه نشان دهند. يك نارسيس اگر زن باشد آرزو دارد كه همه مردان دنيا عاشقش باشند. چنين زني فوق‌العاده شهواني و مردطلب مي‌شود و دايم آينه به دست دارد و چهرة خود را در آن مي‌‌نگرد و هرگاه كسي جرأت كرده و او را نازيبا بنامد با تمام وجود خود با او دشمن مي‌شود. نارسيس اگر مرد باشد يعني مردنما باشد، عاشق تملق‌گويي، تكريم، تعظيم، كرنش و مجيز گويي ديگران مي‌گردد. حاضر است همه هستي و ثروت خود را فدا كند به شرط اينكه مصاحبان او، او را برتر از همه،‌ مهم‎تر و با شخصيت‌تر از همه، لايقتر از همه و خردمندتر از همه بشناسند و نزد ديگران و حتي عالميان او را اينچنين معرفي نمايند. حس تظاهر و خودنمايي يك نارسيس بي‌نهايت است.
نارسيسم يك بيماري وحشتناك و در عين حال نفرت‌انگيز رواني است. بديهي است جوانان يا مردان قابل ترحمي كه به اين بيماري گرفتارند صفات ذاتي يك مرد يعني جوانمردي، گذشت، بزرگواري و تحمل سختيها و شدايد را كه لازمة مرد بودن است از دست مي‌دهند.
مرد مبتلا به اين بيماري، روسپي‎سرشت مي‌گردد. به مفهوم ديگر مخنث و مفعول مي‌شود و مردباره، حسود، كنجكاو و بي‌صفت، كينه‌توز، ظاهرساز، چغلي‌كن، مفتن و خبرچين و رياكار و مزور از آب در‌مي‌آيد. همچنين تودار و هزار چهره و آب زيركاه و در عين حال همچنان كه زنها علاقمند به داشتن يك تكيه‌گاه بوده و دوست دارند كه در پناه يك مرد يعني موجودي قوي‌تر از خود به سر برند مرد نارسيس نيز هميشه سعي مي‌كند كه در زندگي سياسي و اجتماعي خويش پشت و پناهي براي خود جستجو نمايد و در زير سايه قدرت برتر و نيرومندتري قدم بردارد. مي‌توان گفت محمدرضا شاه يك نارسيس با تمام مختصات شرم‌آور آن بود. (48)
حسين فردوست از اولين ديدارش با محمدرضا و خاطرات دورة دبستان خود چنين مي‌نويسد:
... زنگ تفريح زده شد. وليعهد اولين نفري بود كه از كلاس خارج شد! دستش را روي قلاب كمربند گذاشته بود و تكبرآميز حركت مي‌كرد، تا ما بفهميم كه وليعهد اوست. ما سه نفر بوديم كه پهلوي هم ايستاده بوديم. سنمان حدود 6 تا 8 سال بود. وليعهد دو سال از من كوچكتر بود. به آن دو نفر نگاهي كرد، خوشش نيامد، ولي به من نزديك شد. نگاه عميقي به من كرد و پرسيد: پدرت كيست؟ شغلش چيست و از اين قبيل صحبتها .. (49)
سئوالاتي كه محمدرضا در سن كودكي از حسين فردوست مي‌پرسد فقط مي‌تواند نشان دهنده اين باشد كه مربيانش به او اين گونه تفهيم كرده بودند كه او از لحاظ خانوادگي با بقيه خيلي فرق دارد و تافته‌اي جدابافته است. نتايج اين طرز تربيت در بزرگسالي محمدرضا به خوبي نمايان است. محمدرضا دچار تثبيت بيماري برتري‎طلبي و خودشيفتگي بود و اين حالت با او يكسان شده و خود را جداً مأمور مي‌دانست. اما نمي‌دانست كه مأموريت او نه از طرف خدا بلكه از طرف ناخودآگاه و منش بيمارگونه‎اش بوده است.
ثريا همسر دوم شاه در خاطره‌اي كه از ورودش به تهران در 7 اكتبر 1950 بيان مي‌كند گفته است كه آن شب شاه لباس مورد علاقه خود، يعني «يونيفورم نيروي هوائي ايران را پوشيده بود». او در خاطراتش بارها گفته كه شاه هواپيما و پرواز را دوست داشت و مي‌خواست كه از طريق پرواز و رانندگي با اتومبيلهاي اسپورت خود را شجاع‌تر و بي‌پرواتر از آنچه كه واقعاً بود، نشان دهد. (50)
همچنين از خاطره‎اي كه خود شاه، از دوران كودكي‌اش تعريف مي‌كند مي‌توان دريافت كه او شيفته ارتفاع بوده است. او در كتاب مأموريت براي وطنم اين چنين نوشته است: «ديگر از خاطرات نخستين دوران كودكي من قيافه مردانه و قامت بلند پدر است كه در آن هنگام وزير جنگ بود و ...» (51)
اين توجه به قامت، به ويژه قامت خودش مسئله‎اي بود كه هميشه محمدرضا در سراسر زندگي به آن مي‌انديشيده و مي‌توان گفت از كوتاهي قد خود رنج مي‌برد.
گفته مي‌شود شاه هميشه كفشهاي پاشنه‌بلند مي‌پوشيده تا قدش را كمي‌ بلند نشان دهد و اگر به عكسهايي كه در آن شاه و فرح با هم هستند نگاه كنيم مي‌بينيم شاه در هيچ عكسي به گونه‌اي در كنار فرح قرار نگرفته كه قد فرح را بلندتر از شاه نشان دهد. در تمام عكسها يا يكي از آنها نشسته، و يا شاه در جايي قرار مي‌گرفته كه قد فرح بلندتر نشان داده نشود.
محيط زندگي شاه اين فرصت را برايش فراهم آورده بود كه نيازهاي روانشناختي خود را به لحاظ اجتماعي جبران كند. شاه بودن براي محمدرضا پهلوي به لحاظ خودشيفتگي ارضاء كننده بود و اين خودشيفتگي در طول سالهاي حكومت او به طور ثابت و مداوم رشد مي‌كرد.
جلب ستايش ديگران هدف اصلي انسان خودشيفته است. ولي خودشيفتگي هميشه با تكبر همراه است كه اين تكبر در فرد با نوعي «احساس قدرت و آسيب‌پذيري» همراه است و همين احساسها منجر مي‌شود كه افراد خودشيفته فكر كنند كه همواره نوعي حمايت الهي همراه آنان است. (52) اين صفات تكبر و تحقير، اعتقاد به حمايتي فوق‌ انساني و تلاش مداوم براي ويژه بودن در چشم ديگران، براي فرد خود شيفته فقط يك نقاب است. همان طور كه از يك نظريه روانكاوي انتظار مي‌رود، در آن هر چيزي متضمن عكس خود نيز هست كه نوعي احساس عميق دون مرتبگي يا بي‌كفايتي را مي‌پوشاند. اين احساس بي‌كفايتي در «انفعال، ملايمت، نياز به محبت و وابستگي، آرزوي اعتماد و ترس از بي‌ياوري و لذا عدم اعتماد» بازتاب پيدا مي‌كند و همانطور كه قبلاً نيز در توصيف شخص خودشيفته گفتيم، چهره عمومي شخص، چهره يك مرد است كه قدرتي خيره‌كننده دارد با اين حال همه آنهايي كه او را ستايش مي‎كنند نيز به ندرت با قدرشناسي او مواجه مي‌شوند. آنها بيشتر در معرض تحقير قرار مي‌گيرند و هر از چندگاهي، كل اين احساس از خودي كه به ديگران (و خود شخص) القا شده است از هم مي‌گسلد و فرد منفعل و وابسته مي‌شود.
محمدرضا در سالهاي آخر حكومتش تلاش زيادي كرد تا خود را فرمانروايي دانا و قدرتمند نشان دهد. يونيفورمهاي او و مدالها و نشانهايش، عكسهاي فراوان او كه همه جا وجود داشت، برگزاري مراسم باشكوه متعدد و اظهارات اقتدارطلبانه و متعدد او در زمينة كليه جنبه‌هاي زندگي ايرانيان، جملگي اجزائي از ارائه چنين تصويري بود.
اما بررسي دقيق عكسها و تصاوير شاه در دهة 1970 چرخشي آشكار و زيركانه را در ادامة اين تصويرها نشان مي‌دهد در سالهاي اول اين دهه، به هيئت فرمانروايي خشك و غالباً اخموي ملتش نشان داده مي‌شد كه اغلب يونيفورم كامل خود را همراه با يراقها، نوارها و مدالهاي جواهرنشان مي‎پوشيد. تنها چيزي كه در مورد تصوير او مي‌توان گفت آن است كه با توجه به اثر زخم كوچكي كه بر لب بالائي خود داشت و يادگاري از اقدام براي قتل او در سال 1949م (1327 هـ. ش) بود روي هم رفته چهر‌ه‌اي نادلچسب به نظر مي‌رسيد. با گذشت سالها، تصوير شاه به هيئتي ديگر ارائه شد. گوياترين تصوير ارائه شده از شاه از سال 1975 (1354) به بعد تقريباً نشان دهندة نوعي جنون بوالهوسي بود. وي در مقابل زمينه‌اي ايستاده بود كه فقط ابرها و آسمان را نشان مي‌داد. شايد شاه به اين دليل ايستاده تصوير شده بود كه بر رابطه ويژه او با الوهيت تأكيد شود. اما او روي سطح خاصي نايستاده بود. چنان كه گوئي قادر است در ميان آسمانها شناور گردد. براي آنكه برقراري رابطة جديدي را با مردمش در ذهنها القا كند. يونيفورم نظامي، جاي خود را به يك لباس شخصي «معقول» داده بود. شاه در حالي تصوير شده بود كه لبخند مي‌زد و دست خود را با حركتي دوستانه بالا برده بود. فرمانرواي خشن جاي خود را به يك عموي مهربان داده بود. (53)
دگرگوني عظيمي كه باگذشت زمان در وضع ظاهر، حركات و خلق و خوي شاه به وجود آمد واقعاً شگفت‌آور بود. اين حداقل توصيفي است كه براي چنان استحاله‌اي مي‌توان ارائه داد. چنان كه مصاحبه‌كنندگان با شاه به طور مكرر يادآور شده‌اند شخصيت خودآگاه, ملايم، محجوب، نرم‌گفتار و مهرباني كه در اوايل دهة 1960 آشكارا از تبادل فكر و نظر با مخاطبان خود لذت مي‌برد؛ در اواسط دهة 70 به فرمانروايي جزمي، غيرقابل نفوذ، عصبي، نابردبار، متوقع، متمايل به رفتاري آمرانه تبديل شده بود. او دوست داشت به طور روزانه گزارشهايي پيرامون همه جنبه‌هاي فعاليت دولت و دستگاه اداري دريافت دارد.
غالباً براي متحقق ساختن هدفهاي خود تصميمات غيرقابل تغييري مي‌گرفت. وي مخالفتهاي داخلي را به اين عنوان كه با منافع عاليه كشور در مغايرت است تقبيح مي‌كرد و ناديده مي‌انگاشت. اين استحاله عظيم كه در نتيجه آن يك قدرت نامطمئن و متزلزل به يك پيشواي عالي مبدل شد در سخنان خود شاه انعكاس داشت. در اوايل دهة 1940 در نامه‌اي به پدر خود در تبعيد نوشت: «من و همكارانم در حال متحول ساختن يك پارچة سياست خارجي و داخلي كشور هستيم». اما در اواسط دهة 1970 شاه چنين لحني براي خود اختيار كرده بود: «من كابينة اميني را مجبور به گذراندن لايحه اصلاحات ارضي كردم، من شوراي وزيرانم را وادار كردم كه قانون اصلاحات ارضي را اصلاح كند، من به زنان ايراني حقوق كامل اعطا كردم. من سپاه دانش را به عنوان مشعلدار يك جهاد ملي اعلام كردم. من تصميم گرفتم كه دستگاه قضايي را با انقلاب سفيد هماهنگ كنم. من تصميم به خرد كردن فئوداليسم صنعتي گرفتم. به حزب رستاخيز قدرت بي‌نهايت دادم.» او به موضع‌گيري دولت ايران در مسائل مختلف به عنوان سياستي مهم اشاره مي‌كرد. كساني كه زماني همكار او شمرده مي‌شدند به آدمهاي من يا كاركنان من تبديل شدند. (54)
در ماجراي بركناري ارتشبد جم به خوبي مي‌توان به خودبزرگ بيني شاه پي برد.
جم يك روز در جمع فرماندهان نظامي موقع صحبت راجع به نارضايتي شاه از بعضي واحدهاي ارتش خطاب به آنها مي‌گويد «من نه تنها شاهنشاه را فرمانده خود مي‌دانم، بلكه به او به عنوان برادر خود، عشق مي‌ورزم ...» بعد از اين ماجرا اسدالله علم در ملاقاتي كه با جم داشته به او مي‌گويد، شاه از اين بي‌مبالاتي و اينكه شاه را برادر خود دانسته‌اي شديداً ناخشنود است.
همچنين علم به او مي‌گويد: چنانكه قصد استعفا دارد شاه با تقاضايش موافقت خواهد كرد. چند روز بعد هم، اردشير زاهدي به منزل جم تلفن مي‌كند و مي‌گويد شاه ميل دارد او را به عنوان سفير ايران در فرانسه و يا هر جاي ديگري كه خودش بخواهد منصوب كند.
خود جم مي‌گويد كه من هرگز موفق نشدم براي اين سئوال پاسخي پيدا كنم كه واقعاً چه خطايي از من سر زده بود. (55)
خود بزرگ بيني شاه باعث شده بود كه نتواند اين مسئله را كه فردي ديگر همسنگ او باشد و او را برادر خطاب كند تحمل نمايد و همين باعث شد تا براي فروكش كردن خشم و ناراحتي خود از اين ماجرا جم را بركنار سازد.
فريدون هويدا، در كتاب سقوط شاه مي‌نويسد:
توهمات عظمت‌گرايانه شاه به قدري او را از حقايق دور ساخته بود كه حتي سازمان «سيا» نيز ضمن گزارش محرمانه‌اي در سال 1976 [1355] شاه را به عنوان مردي كه خطرات ناشي از عقدة خودبزرگ بيني او را تهديد مي‌كند، توصيف كرده بود.
و در ادامه آورده است كه سرعت رشد عقده خود بزرگ‌بيني شاه، او را به جايي كشانده بود كه گاه افكاري سخيف را به صورت بسيار جدي بيان مي‌داشت از جمله بايد اشاره كرد كه او يكبار براي ضعيف و ناچيز نشان دادن نيروهاي مخالف خود طي مصاحبه‌اي كه با نشريه «اخبار آمريكا و گزاشهاي جهان» (22 مارس 1976) داشت دربارة آنها گفت: «علت عمده ناراحتي و آشوبگري مخالفان من اين است كه دسترسي به وسايل تبليغاتي ندارند...». (56)
علم در كتاب خاطرات خود مطلبي را نقل كرده است كه عقده خودبزرگ بيني شاه در آن نيز بسيار روشن است.
در 19 تير 1355 سفير جديد انگليس در منزلش با علم درباره ايران و مطبوعات صحبت مي‌كند كه علم در اين زمينه مي‌نويسد: «سفير انگليس تعريف كرد كه يك بار در مأموريتش در پاريس از طرف وزارت خارجه به او دستور داده شده بود كه مطالعه‌اي در مورد شخصيت دوگل به عمل آورد. او معتقد است كه دوگل از بسياري جهات به شاه شبيه بود. ژنرال دوگل اعلام كرده بود كه او فرانسه است و شاه هم درست همين گونه درباره ايران مي‌انديشد. من كاملاً با او موافق بودم و به عنوان يك مثال، مورد كاخ كيش را شرح دادم، وقتي سند كاخ كيش را به شاه تقديم كردم و آن را به نام او نامگذاري كردم آنها را به صورتم پرت كرد و گفت، چرا مي‌خواهي مرا صاحب يك تكه زمين ناقابل بكني. بي‌آنكه بخواهم ادعاي مالكيت خصوصي قطعه زميني را بكنم تمام اين مملكت به من تعلق دارد. همه چيز در اختيار يك رهبر قدرتمند است و اما در مورد قدرت خودم، سند و اين قبيل اوراق بي‌اهميت چيزي بر من نمي‌افزايند. (57)
معمول‎ترين وسيله دفاعي افراد خود شيفته، فخر فروشي است. فرد خودشيفته به واسطة عقده حقارت فخرفروشي مي‌كند و بدين وسيله تصور مي‌نمايد از ناتواني خويش جلوگيري مي‌كند و به ديگران مي‌فهماند كه نبايد او را دست كم بگيرند.
علم تلگرافي را از اردشير زاهدي به شاه مي‎دهد كه گزارشي بود از مقاله‎اي كه در واشنگتن پست چاپ شده بود. در اين مقاله، اظهارنظرهاي مختلف شخصيتهاي مهم آمريكايي دربارة ايران، گردآوري و ارائه شده بود. شاه به علم مي‌گويد از او بپرسيد چرا اين قدر به نوشته‌هاي مطبوعات اهميت مي‌دهيد. اين مطالب چه به نفع ما باشد چه به ضرر ما، كوچكترين تفاوتي در نحوة اجراي سياست ما نمي‌گذارد. فكر مي‌كنيد چه كسي ايران را به موقعيت شكوهمند فعلي‌اش رسانده؟ روزنامه‌نگاران خارجي يا خود من. (58)
در دوازدهم خرداد سال 1352 هـ‎. ش اسدالله علم براي تقديم جزئيات سفر قريب‌الوقوع شاه و همسرش به حضور شاه مي‌رود. شاه اسامي چند نفر از كساني را كه به عنوان ملتزمين ركاب پيشنهاد شده بودند، حذف مي‌كند؛ از جمله امير متقي، معاون اسدالله علم. علم به شاه اشاره مي‌كند كه اميرمتقي تقريباً كليه افراد مهم را در دولت و مطبوعات فرانسه مي‌شناسد و ذكر مي‌كند كه حضور او در اين سفر امتياز محسوب مي‌شود. ولي شاه در پاسخ علم مي‌گويد: «اين امتيازات ديگر به درد نمي‌خورد. من ديگر آن قدر در دنيا مهم هستم كه در فرانسه هم مثل همه جاي ديگر پوشش خبري خوبي داشته باشم.» (59) در يكي ديگر از گفتگوهايي كه علم با شاه داشته، مي‌توان از سخنان شاه، خود بزرگ بيني‌اش را درك كرد. شاه طي گفتگويش با علم مي‌گويد: «... مردم ايران امروز عاشق من هستند و هرگز به من پشت نخواهند كرد.» (60) غرور و خود بزرگ بيني شاه در مراسم تاجگذاري او نيز آشكار است. به جاي آنكه توسط نماينده‌اي از سوي مردم تاج بر سر بگذارد، خود تاج را برداشت و بر سر نهاد. در حالي كه با اين كار حداقل مي‌توانست به صورتي سمبليك نشان دهد كه علاوه بر مقام موروثي، منتخب ملت نيز هست. (61)
عدم تعادل و خودپسندي شاه او را به عظمت طلبي و همراه آن تكبر و تحقير سوق داد. در سال 1973 م (1352 هـ . ش)، شاه حكومت خود را به عنوان تمدن بزرگ معرفي مي‌كند. (62) در سال 1974 م (1353 هـ . ش) در مصاحبه با نيويورك تايمز گفت: «در ايران آنچه به حساب مي‌آيد، يك واژه جادويي است و اين واژه شاه است».(63)
وجه ديگري از عظمت طلبي شاه هنگامي خود را آشكار ساخت كه در سال 1976 م برابر با سال 1355 هـ . ش، به مناسبت پنجاهمين سالگرد بنيانگذاري سلسلة پهلوي تقويم ايرانيان را رسماً تغيير داد. (64) سال 1355 هـ . ش به يكباره به 2535 شاهنشاهي تبديل شد. در سالهاي اوج عظمت پهلوي، شاه اصطلاح جديد فرماندهي را به كار برد و خود را فرمانده ناميد:
«من به عنوان فرمانده اين پادشاهي جاوداني با تاريخ ايران پيمان مي‌بندم كه اين عصر طلايي ايران نو به پيروزي كامل خواهد رسيد و هيچ قدرتي در روي زمين قادر نخواهد بود در مقابل پيوند آهنين ميان شاه و ملت بايستد.» (65)

عوامل تقويت رواني شاه

حال اين سئوال مطرح مي‌شود كه شاه با وجود اين ويژگيها، چگونه توانست 37 سال بر مردم ايران حكومت كند و خود را به عنوان شاه حفظ نمايد. البته عوامل زيادي را مي‌توان در اين راستا نام برد ولي مهم‎ترين آنها چهار عامل كليدي است كه در ذيل به طور مختصر بررسي مي‌شود. كليه دستگاههاي حكومت شاه از جمله: ارتش، علائم و نشانها و مراسم و جشنها از نمادهاي قدرت حكومت پهلوي بود و همه در خدمت جلب ستايش و تحسين مردم ايران قرار داشت. شاه به ستايش و حمايت مردم ايران شديداً احتياج داشت تا جرأت و قدرت رواني لازم را براي ادامه حكومت به دست آورد و اين عوامل باعث مي‌شد شاه محبوبيت خود را باور كند و تقويت رواني بشود.
شاه از منبع ديگري كه تقويت رواني مي‌شد گروهي معدود از دوستان و نزديكان شخصي‌اش بود كه با آنها پيوند عاطفي شديدي برقرار كرده بود به طوري كه مي‌توان اين پيوندها را پيوندهاي رواني و روحي دانست.
سه نفر از مهم‎ترين آنها به ترتيب ذيل بودند: ارنست پرون، امير اسدالله علم و خواهرش اشرف.
1. ارنست پرون، فرزند باغبان دبيرستان له‎روزه در سوئيس بود كه محمدرضا در آنجا تحصيل مي‌كرد و در سال 1315 به ايران آمد و تا اواسط دهة 1950 ميلادي در كاخ شاه زندگي مي‌كرد.
2. اسدالله علم، دوست دوران كودكي و نخست‌وزير و وزير دربار پهلوي بود.
3. اشرف پهلوي، خواهر دوقلويش كه به شاه وابستگي زيادي داشت.
البته افراد ديگري هم بودند كه شاه به آنها اعتماد داشت ولي با هيچكدام به اندازه سه نفر فوق‌الذكر پيوند عاطفي نداشت. در طول 37 سال سلطنت شاه، درهم‌ آميختگي رواني ميان وي و افراد مذكور به او نوعي قدرت و اعتماد به نفس مي‌داد.
سومين منبع تقويت رواني شاه، اعتقادش به حمايت الهي از خودش بود. وي در تمام طول سلطنت خود اعتقاد به حمايت خداوند از خود را حفظ كرد. بر اين باور بود كه براي انجام يك مأموريت الهي برگزيده شده است و چهارمين منبع تقويت رواني شاه، پيوندهاي روانشناختي شخصي و سياسي با آمريكا بود. از آنجا كه شاه در طول سلطنتش با هشت رئيس جمهور آمريكا مراوده و ملاقات داشته، خود را مورد حمايت نيرومندترين دولت جهان مي‌دانست.
اين چهار عامل كه به طور مداوم شاه را تقويت رواني مي‌كرد باعث شده بود كه شاه بتواند شخصيت ضعيف و وابسته خودش را حفظ نمايد. البته شاه در جهت تكميل اين چهار عامل از همانندسازي با پدرش نيز استفاده مي‌كرد.
در بحبوحة اوج‌گيري انقلاب اسلامي كه بيشتر از هر وقت ديگري به تقويت عوامل نامبرده نياز داشت تا بتواند خودش را حفظ كند، هيچكدام از چهار عامل تقويت‎كنندة مذكور نمي‎توانستند اثرگذار باشند.
در طول دهة 1350 حمايت و تحسين مردم ايران به تدريج كاهش يافت به طوري كه در سال 57 به روشني آشكار شد كه تمام مردم ايران خواستار بركناري شخص او و نظام سلطنتي پهلوي هستند. سه نفري كه به عنوان مثلث تقويت رواني شاه از آنها نام برده شد، براي مشاوره و نيرو دادن به شاه نبودند. ارنست پرون سالها قبل در سوئيس مرده بود. اسدالله علم نيز در سال 1356 حدود يك سال قبل از انقلاب اسلامي بر اثر سرطان خون درگذشت. اشرف نيز به دليل دردسرهايي كه پديد آورده بود درخارج از كشور بود و شاه ارتباط خود را با او قطع كرده بود و به همين دليل امكان بهره‌بردن از آنها براي شاه ميسر نبود.
همچنين اعتقاد شاه به حمايت الهي از خود نيز پس از اطلاع از مبتلا شدن به سرطان از بين رفته بود. هنگامي كه اسدالله علم جفت رواني شاه درگذشت و مردم ايران نيز عليه او اقدام كردند باورش به حمايت الهي به طور كامل از بين رفت.
به علاوه، در آن مقطع آمريكا نيز نتوانست حمايت رواني لازم را كه منظور شاه بود، به عمل آورد. هنگامي كه چهار عامل تقويت و حمايت رواني شاه از بين رفتند، تعادل فكري، رواني شاه نيز گسسته شد و فروپاشي رژيم پهلوي آهنگ شتاباني به خود گرفت و با فشار بيشتر مردم كه تبديل به انقلابي پرشور عليه او و نظام سلطنتي شده بود مقاومت خود را به طور كامل از دست داد. به تدريج، ضعف شخصيتي‎اش آشكار شد و جرئت انجام هر اقدامي از او گرفته شد. بدين ترتيب با اختلال در تصميم‌گيري شاه كه به صورت فردي حكومت مي‌كرد اختلال در ساير سازمانها و مراكز اداري نيز به وجود آمد و در نهايت به سقوط حكومت پهلوي انجاميد. به اختصار مي‌توان گفت، آنچه شاه انجام داده بود، و نيز تمامي آن‎كارهايي كه نتوانست انجام دهد، او را به سراشيب سقوط بدرقه كرد. (66)

پی نوشت ها :

40. انصاري، مسعود؛ روانشناسي جرائم و انحرافات جنسي، انتشارات اشراقي، تهران، 1352، ص 41.
41. فردوست، حسين؛ همان، ص 48.
42. همان، صص 49 و 50.
43. من و فرح پهلوي، ج 2، ص 863 ؛ و، خاطرات مريم معتضدالملك معروف به مريم مشهدي، ص 22.
44. همان، ج 2، صص 885 ـ 886، تهران، نشريه به آفرين، 1380.
45. فردوست، حسين؛ همان، ص 209.
46. كاپوشينسكي، نشر نو، تهران، 1376.
47. آيرملو، تاج‌الملوك؛ انتشارات به آفرين، تهران، 1380.
48. آرامش، احمد؛ پيكار من با اهريمن، يادداشتهاي زندان به كوشش خسرو آرامش، انتشارات فردوس، صص 114 و 115.
49. فردوست، حسين؛ همان، ص 15.
50. اسفندياري، ثريا؛ خاطرات ثريا، ترجمه موسي مجيدي از آلماني، تهران، چاپخانه سعادت، بي تا، صص 46 و 63.
51. پهلوي، محمدرضا؛ مأموريت براي وطنم، ص 52، از متن انگليسي.
52. Bursten. Ben. “some narcissistic personality. Types.” International Journal of Psychoarrlysis
53. زونيس، ماروين؛ شكست شاهانه،‌ مترجم عباس مخبر، انتشارات طرح نو، 1370، صص 161ـ 162.
54. آموزگار، جهانگير؛ فراز و فرود دودمان پهلوي، ترجمه اردشير لطفعليان، مركز ترجمه و نشر كتاب، 1375، صص 406 و 407.
55. راجي، پرويز؛ همان، ص 110.
56. هويدا، فريدون؛ همان، ص 156.
57. علم، امير اسدالله؛ همان، ج 1، ص 355.
58. همان، ج 2، ص 592.
59. همان، ج 2، ص 593.
60. همان، ج 1، ص 277.
61. هويدا، فريدون؛ همان، ص 123.
63. فرامرزي، برزو؛ به سوي تمدن بزرگ، تهران، وزارت اطلاعات، 1974، ص 1.
64. 3 P. , 1974, 31New York Times, march
65. Amei Arjomand, The Turban for The Crown : The Islamic Revolution in Iran (New York oxford university press, 1988, P.68).
66. كيهان بين‌المللي، 23 مارس 1976، ص 4.

منبع: موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی