آخرین امتحان را داده بودیم و نشسته بودیم روی پله‌های جلوی سالن امتحان. نشسته که نه، ولو شده بودیم چون احساس راحتی خاصی می‌کردیم.

دیگر نه ترسی بود، نه دلهره‌ای، نه التماس دعا به شاگرد زرنگ ها.

نجفی گفت: «به ننه‌ام گفته‌ام رختخوابم را جمع نکند، شیرجه می‌زنم توی رختخواب. یک خواب عمیق تا فردا بعدازظهر به تلافی دو هفته ذلت کشیدن.»

صبوری گفت: «آدم باید برنامه‌ریزی داشته باشد تا از وقتش بهترین استفاده را بکند. من برنامه ریزی کردم.
صبح تا ظهر می‌خوابم، بعدازظهرها چند دست فوتبال بازی می‌کنم. می‌خواهیم توی تابستان همه‌ی تیم‌های شهر را ببریم مگر نه حسنی؟»

به جای من علوی جواب داد: «آدم باید از اوقات فراغتش ریشه‌ای استفاده کند. بهترین کار این است که برویم اسممان را توی یک باشگاه بنویسیم و فوتبال را پایه‌ای یاد بگیریم. مگر نه حسنی؟»

خواستم اظهار نظر کنم که رئیسی گفت: «بیچاره‌ها، به جای دنبال توپ پلاستیکی دویدن، راحت روی صندلی لم بدهید و فوتبال خارجی نگاه کنید. آقا جان قول داده اگر قبول شوم یک سفر خارجی جایزه‌ام است فکرش را بکن مثلاً بازی بارسلونا و رئال مادرید را از نزدیک...»

اصغری گفت: «پس چون شرط قبولی گذاشته باید بی‌خیال آن بشوی.»

کلی خندیدم. رئیسی هم چند تا حرف بد زد، اخم کرد و بلند شد و رفت. فولادی سر تکان داد و گفت: «بدبخت ها، به فکر آینده‌اتان باشید، من از همین فردا می‌روم سر مغازه‌ی داداشم مکانیکی، هم کار یاد می‌گیرم هم ورزش است هم پول در می‌آورم.»

سروری صدایی مثل«هی ی ی ف» از خودش درآورد و گفت: «پس کی کتاب های سال آینده را مطالعه می‌کنید؟ شاید هم تجدیدی...» و ریز خندید. بچه‌ها به هم نگاه کردند. غلامی گفت: «ما مثل تو خُل نیستیم.» و همه خندیدیم. صورت سروری سرخ و سفید شد. اخم کرد سرش را زیر انداخت و او هم بلند شد و رفت.

شمس آبادی به غلامی گفت: «مراقب حرف زدنت باش.»

غلامی گفت: «چیه، حالا که دیگر مبصر نیستی.»

 شمس آبادی هم گفت: «ولی بَلَدم چطور حال تو را بگیرم.» و پریدند به هم، ما هم شروع کردیم به تشویق کردن. یکدفعه صدای آقای کریم آبادی، ناظم بلند شد تو بلندگو، می‌گفت: «شما نمی‌خواهید دست از سر ما بردارید. من که می‌دانم همه‌ی شما تجدید می‌آورید و چند روز دیگر با گردن کج برمی‌گردید. لااقل این چند روز را بگذارید راحت باشیم.»

ما هم خندیدیم و از مدرسه بیرون زدیم. توی راه هم کلی بحث کردیم و برنامه ریختیم؛ ولی به هیچ نتیجه‌ای نرسیدیم. قرار شد بعداً درباره چگونه گذراندن تعطیلات صحبت کنیم.

جلوی خانه از بچه‌ها خداحافظی کردم و آمدم تو. کتاب ها را گوشه حیاط پرت کردم. ننه از توی آشپزخانه گفت: «کی بود؟ چی بود؟»

گفتم: «امتحان ها تمام شد... هوراااا.»

ننه گفت: «منظورت سلام است؟»

باز هم...خودم را به نشنیدن زدم و رفتم توی اتاق، به خودم گفتم: «خب، حالا باید از کجا شروع کنم.» و اولین چیزی که به ذهنم رسید پاره کردن دفترها و آتش زدن کتاب هایم بود. خواستم بروم کبریت بیاورم؛ اما بی‌خیال شدم. هنوز کارنامه نگرفته بودم، اگرخدای نکرده، دور از جان تجدید می‌آوردم چی؟ پس موقتاً فکر کتاب سوزی را کنار گذاشتم. یادم آمد که در این دو هفته امتحانات بعضی شب ها مجبور شدم کمتر بخوابم پس بد ندیدم برای روکم کنی نجفی هم شده تا فردا غروب چرتی بزنم. متکا را برداشتم و گوشه اتاق دراز کشیدم. با اینکه گرسنه‌ام بود سر ناهار هم هرچه ننه صدایم زد جواب ندادم، یعنی خوابم. ننه هم یواشکی به بابا گفت: «طفلکی خسته است این چند وقت به خاطر امتحان ها خیلی به خودش فشار آورد.»

می‌خواستم تا فردا غروب بخوابم؛ اما نمی‌دانم چرا به محض بلند شدن صدای زنگ در از جا پریدم. از ننه که توی حیاط به طرف در می‌رفت جلو زدم و در را باز کردم. صبوری بود: «نمی‌آیی؟»

-«کجا؟»

-«فوتبال.»

-«راستش...»

-«کوچه پایین‌ها را دعوت کردم. از شکست دادن این ها شروع می‌کنیم. تا آخر تابستان همه‌ی تیم‌های شهر را... »

-«لااقل می‌گذاشتی از فردا. کمی خستگی امتحانات از تنمان در برود.»

-«نمی‌رسیم. من برنامه‌ریزی کردم، می‌دانی توی شهر چندتا تیم هست؟»

کتانی‌هایم را پا کردم و زدم بیرون. آن روز دوبازی، فردایش پنج بازی، پس فردایش شش بازی کردیم. شب ها هم با خیال راحت پای تلویزیون می‌نشستم فوتبال خارجی می‌دیدم. در جواب غرزدن های بابا هم ننه آهسته که من نشنوم به بابا می‌گفت: «ولش کن، طفلکی این چند روز همه‌اش سرش توی کتاب بود. نوجوان است احتیاج به تغییر آب و هوا دارد.»

 روزها هم تا لنگ ظهر می‌خوابیدم؛ اما کم‌کم خسته شدم. کارهایم داشت تکراری می‌شد، تا اینکه یک روز علوی کاغذ به دست آمد و گفت: «مژده... معروف شدید، ما را فراموش نکنید.»

گفتم: «یعنی چی؟»

علوی گفت: «قول؟»

صبوری گفت: «خودت را لوس نکن. من قول می‌دهم فوتبالیست معروفی شدم کفش هایم را فقط به تو بدهم تا واکس بزنی.»

می‌خواستند دعوا کنند که جلویشان را گرفتم و بالاخره علوی برگه توی دستش را نشانمان داد اطلاعیه بود. از مدرسه فوتبال، ثبت‌نام از نوجوانان مستعد آموزش زیر نظر مربیان مجرب. کلی بالا و پایین پریدیم و کلی اسم بازیکنانی که قرار بود ما مثل آنها بشویم را بردیم و بعد هم دو ساعت تمرین کردیم تا برای فردا آماده باشیم.

هفت صبح علوی آمد جلوی در و سوت بلبلی زد. علامتمان بود. راستش نمی‌دانم چرا نیم ساعت قبل خود به خود بیدار شده بودم. ساکم را دیشب آماده کرده بودم. دو دست لباس ورزشی و یک جفت کتانی برداشتم و از خانه بیرون آمدم. سر کوچه صبوری هم رسید و سه نفری راه افتادیم. باشگاه پایین‌تر از میدان «رازان» بود. دورا دورش نرده‌های آهنی بود. چندبار به آنجا رفته بودم و از پشت نرده‌ها زمین بازی و آدم هایی که بازی می‌کردند را دیده بودم. از در بزرگ آهنی باشگاه که خواستیم برویم تو نگهبان کت و شلوار سرمه‌ای پوش جلویمان را گرفت: «کجا؟»

-«آمدیم ثبت نام کنیم.»

-«مدرسه فوتبال.»

انگار اصلاً خوشحال نشد. شاید هم پسرش در همان مدرسه است و می‌ترسد بازی خوب ما او را نیمکت‌نشین کند. چین به پیشانی انداخت و گفت: «سمت راست، ساختمان وسطی.»

دو تیم با لباسهای ورزشی رنگارنگ توی زمین چمن بازی می‌کردند. علوی گفت: «فکر کنم اینها هم مال مدرسه فوتبال هستند.»

صبوری گفت: «پس چرا لباس هایشان یک دست نیست؟»

 گفتم:«هنوز کلاس بندی نکرده‌اند، شیر تو شیر است. مثل اول سال مدرسه خودمان.»

رسیدیم به ساختمان وسطی. همان اطلاعیه‌ها را دو طرف در ساختمان چسبانده بودند. وارد شدیم. یک راهرو دراز که چند تا اتاق این طرف و آن طرفش بود. روی در یکی از اتاق‌ها نوشته بود: « ثبت نام مدرسه فوتبال»

نمی‌دانم چرا یکهو ضربان قلبم تند شد. یکدفعه ایستادم به علوی و صبوری نگاه کردم. علوی که خیس عرق بود. صبوری هم رنگ به صورت نداشت با صدای ضعیفی گفت: «چرا ایستادی؟»

با صدای عجیبی جواب دادم: «خودت... چرا... ایستادی؟»

علوی گفت: «با هم...یکدفعه برویم؟»

قبول کردیم؛ ولی بعد از سه بار از یک تا سه شمردن بالاخره هجوم بردیم به در. در محکم به دیوار خورد. آقایی که پشت میز روبروی در نشسته بود از جا پرید. هر سه نفس نفس می‌زدیم. آقاهه با چشم های از حدقه درآمده نگاهمان می‌کرد. با هم گفتیم: «آقا اجازه!...»

مرد از پارچ روی میز آب توی لیوان ریخت و سرکشید. ما هم کمی آرام شدیم. یکدفعه داد زد: «چه خبرتان است؟»

این بار ما پریدیم. علوی گفت: «می‌بخشید، اشتباه آمدیم.»

دستش را گرفتم: «کجا، نامرد.»

صبوری گفت: «اطلاعیه... ثبت نام... مدرسه.»

مرد چیزهای نامفهومی گفت و نشست روی صندلی و اشاره کرد به دیوار. یک کاغذ هم آنجا چسبیده بود که رویش نوشته بود شرایط ثبت نام:
 1- متولدین بعد از سال... .  
2- رضایتنامه کتبی.
3- ......
4- ......
5- ......
6-......
7- پرداخت شهریه ماهیانه 600000 ریال.

انگار سیم لخت بهم وصل کرده باشند پریدم هوا. دوباره به شماره هفت نگاه کردم، نه‌خیر درست دیده بودم به دوست هایم نگاه کردم. علوی انگار می‌خواست گریه کند. دهان صبوری تا آخرین حد باز شده بود.

دوباره به مبلغ شهریه نگاه کردم. سربرگرداندم به طرف آقاهه، نمی‌دانم داشت چرا نیشخند می‌زد پرسیدم: «این شرط، شماره صفرهایش کم و زیاد نشده؟»

نیشش بازتر شد و گفت: «نچ، درست درست است.»

صدای عجیبی شنیدم. سربرگرداندم، انگار صبوری حرف می‌زد: «این شهریه را شما می‌دهید یا ما؟»

نیش آقا خیلی باز شد: «شما که می‌خواهید فوتبالیست شوید.»

صدای غریبی به گوشم خورد. این طرف را نگاه کردم، مثل اینکه از علوی بود: «همه‌ی فوتبالیست ها این شهریه را پرداخت کرده‌اند که فوتبالیست شدند؟»

نیش آقاهه بسته شد. چند لحظه کج‌کج نگاهمان کرد و بعد گفت: «خب دیگر، شرایط را فهمیدید بروید هر وقت همه شرایط را آماده کردید بیایید ثبت نام. زود باشید بروید بیرون کار دارم.»

با بی‌حالی به طرف در راه افتادیم؛ اما طاقت نیاوردم و توی چهار چوب در برگشتم و گفتم: «اِهکی، هم بدویم عرق بریزیم، زحمت بکشیم گل بزنیم، برایتان افتخار کسب کنیم، هم پول بدهیم! خیال می‌کنی خیلی زرنگ...»

آقاهه از پشت میز بیرون پرید و ما پا به فرار گذاشتیم. جلوی در نگهبانی، رئیسی با پیراهن و شورت ورزشی دست توی دست پدرش که مثل خودش تپل بود را دیدیم تا ما را دید گفت: «اِ، شما هم مدرسه فوتبال ثبت نام کردید؟»

به هم نگاه کردیم علوی گفت: «نه بابا، شصت...»پریدم و جلوی دهانش را گرفتم و گفتم: «نه بابا، باشگاهش به درد نمی‌خورد. تیم بزرگسالانش تازه سقوط کرده دسته اول می‌رویم دنبال یک باشگاه لیگ برتری بگردیم.»

خداحافظ و خارج شدیم روی تیر چراغ برق روبروی باشگاه برگه‌ای چسبیده بود. رویش نوشته بود: «تابستان را چگونه می‌گذرانید؟ برنامه‌های متنوع کانون فرهنگی، کلاسهای آموزشی، شنا، فوتبال، اردو و...»

به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم.
نویسنده: علی مهر