محاکمه
صدای آقای وجدانی، قاضی دادگاه در سالن دادگاه پیچید: «دادستان محترم کیفر خواست متهم را قرائت کنند.»
دادستان پوشه بنفشی را گشود و شروع به خواندن کرد: «به نام خدا، به نام خدای عدالت، به نام خدای شرافت، به نام خدای وجدان های بیدار و آگاه. متهم پرونده آقای جانیان.
صدای آقای وجدانی، قاضی دادگاه در سالن دادگاه پیچید: «دادستان محترم کیفر خواست متهم را قرائت کنند.»
دادستان پوشه بنفشی را گشود و شروع به خواندن کرد: «به نام خدا، به نام خدای عدالت، به نام خدای شرافت، به نام خدای وجدان های بیدار و آگاه. متهم پرونده آقای جانیان. اتهام وارده: یک فقره قتل عمد. دلیل: اقرار و اعتراف های مکرر متهم. با توجه به شواهد و قرائن موجود در پرونده از آنجا که متهم نامبرده پیش از این نیز به جرائم دیگری اقرار و اعتراف داشته و با وجود اقرار به گناه و اظهار ندامت و پشیمانی های مکرر باز مرتکب بزه های مشابه شده است از این روی از محضر محترم دادگاه تقاضای اشد مجازات برای متهم نامبرده را دارد.»
قاضی رو به حاضران در دادگاه کرد و گفت: «شهود پرونده به جایگاه بیایند.»
آقای تیزبین به جایگاه شهود آمد و گفت: «به نام خدای وجدان های بیدار و با سلام محضر ریاست محترم دادگاه و حاضران در جلسه، با توجه به این که من آشنایی کامل با متهم پرونده آقای جانیان دارم، چنانچه اگر بگویم تمام سوابق ایشان را به همراه فیلم هایی که در آن صحنه ها دست به جرائم گوناگون زده موجود است مبالغه نکرده ام. من فقط به چند فقره اشاره میک نم، پنجاه و پنج فقره سرقت از آبروی مردم، بیست و شش فقره قمه زنی به شخصیت افراد، بیش از چهل مورد وعده های واخواست شده...»
نگاه حاضران به متهم برگشت و پچ پچ ها شروع شد. متهم سر به زیر انداخته بود و سنگینی نگاه ها مخصوصا نگاه قاضی را با تمام وجود حس می کرد. قاضی رو به متهم کرد و گفت: «آقای جانیان، اتهامات وارده بر خودت را مستند به قرائن و شواهد موجود در پرونده استماع کردی، اکنون اگر دفاعی داری از خودت دفاع کن.»
متهم با بغضی در گلو گفت: «من هیچ دفاعی از خودم ندارم و همه اتهامات وارده را می پذیرم و از محضر دادگاه تقاضای عفو دارم.»
دادستان سر در گوش قاضی برد و گفت: «متهم در گذشته هم به همه جرائم ارتکابی اقرار کرده است ولی دوباره...»
قاضی سر تکان داد، رو به متهم کرد و گفت: «طبق یادداشت مستندی که به این جانب رسیده و حاکی از پیشینه کیفری شماست شما در گذشته چندین بار محکوم به انفصال های موقت از خدمات وجدانی گشته اید؛ اما با وجود اخطار های مکرر باز همان بزه را مرتکب شده اید. این بار شما محکوم می شوید به انفصال دائم از خدمات در هر یک از موسسات و شعبات شرکت های وجدانی.»
صدای متهم در دادگاه پیچید: «نه آقای رئیس، خواهش می کنم این کار را نکنید. فرصت دیگری به من بدهید. قول شرف می دهم گذشته را جبران کنم، قول وجدان میدهم که...»
آقای وجدانی قاضی دادگاه گفت: «کدام وجدان؟ دیگر مگر وجدانی برای تو باقی مانده است؟ تو با کمال شقاوت دست به جنایت بزرگ قتل وجدان زده ای و باز هم دم از وجدان میزنی؟»
نگاه دوم
مربی گفت: «کدام یک از شما ضرب المثل مناسب با آیه را به خاطر می آورید؟»
رضا گفت: «وجدان تنها محکمه ای است که احتیاج به قاضی ندارد.»
مربی گفت: «همین طور است. وجدان تنها محکمه ای در جهان است که احتیاج به قاضی ندارد. می دانید چرا؟ زیرا در این دادگاه در حقیقت قاضی و متهم یک نفر هستند. خود انسان. خداوند آن چنان نیرویی در دادگاه جان آدمی گذاشته که به محض ارتکاب جرمی، چه زبانی، چه دستی، چه آبرویی و چه مانند آن، قاضی وجدان که همان نفس لوامه است فورا دستور احضار متهم را که باز همان آدمی اما با نام نفس اماره است می دهد. شهود این محکمه نیز علاوه بر خود آدمی، چشم، گوش، زبان و دست و پای او هستند. حالا کدام یک از شما می توانید بگویید چرا خداوند به قیامت سوگند خورده و چه ارتباطی بین وجدان و مساله معاد وجود دارد؟»
احمد گفت: «کسی که وجدان داشته باشد قیامت را می پذیرد.»
مربی گفت: «البته که این طور است؛ اما سوال اصلی ما درباره ارتباط نزدیک تر بین وجدان و قیامت است.»
مربی خود ادامه داد: «در حقیت خداوند نمونه کوچکی از داستان معاد را در جان ما به تصویر کشیده تا از این معاد کوچک پی به معاد روز قیامت ببریم. می دانید چگونه؟ کدام یک از شما می توانید کاری چه خوب یا بد؛ اما مخفی از خودتان و دور از نگاهتان انجام دهید؟ کدام یک از شما می توانید کاری انجام دهید که خودتان از آن خبر نداشته باشید؟ چه کسی میتواند کاری را طوری انجام دهد که بتواند آن را فراموش کند؟ چگونه همه ما معاد کوچک وجدانمان را می پذیریم و باز خواست های مکرر نفس لوامه را باور می کنیم؛ اما باز خواست ها و سرزنش های آن وجدان بزرگ یعنی معاد را نمیپذیریم؟»
ارتباط آیه اول و دوم سوره قیامت به همین روشنی قابل توضیح است. آیه اول از قیامت کوچکی که هر روز و هر لحظه در صحنه جانمان بر پا می شود گفت وگو می کند، و آیه دوم از وجدان بزرگی که در جهان دیگر چشم به راه ماست. اکنون ببینید چرا خداوند به وجدان و قیامت قسم خورده است. با سوگند خوردن به این دو، اهمیت آن را به ما نشان داده است.
در آیه بعدی خداوند از همه کسانی که قیامت را قبول ندارند یک سوال می پرسد. آیا انسان می پندارد که ما استخوان هایش را جمع نخواهیم کرد؟ شما می دانید در بدن انسان استخوان های کوچک و بزرگ فراوانی وجود دارد. وقتی انسان در گور قرار می گیرد استخوان ها اندک اندک آب هایش را از دست می دهد، خشک می شود، کم کم پوسیده می شود و پس از چندی سلول های استخوانی اش با ذرات خاک آمی خته می شود و کسی که از قدرت خدا خبر ندارد می پرسد: «آیا کسی می تواند این استخوان های پوسیده را از ذرات خاک جدا کند، دوباره روح در آنها بدمد و آنها را زنده کند؟»
خدا پاسخ میدهد: «آری ما قدرت داریم انگشتان او را از جاهای مختلف خاک بیرون بیاوریم و دوباره روح، حیات و زندگی در آن بدمیم.»
نگاهی دیگر
معلم آن روز با یک جعبه کوچک به کلاس آمد. جعبه را روی میز گذاشت و به بچه ها گفت: «به نظر شما در این جعبه چیست؟»
نگاه ها به جعبه دوخته شد. هر کس چیزی گفت. یکی گفت: «آقا اجازه مرکب است.»
دیگری گفت: «قرص است.»
سومی گفت: «شربت سینه است.»
معلم گفت: «همه اینها حدس است. حدس ممکن است با حقیقت فاصله داشته باشد. حدس وقتی ارزش دارد که با واقعیت جور در بیاید. حالا اجازه دهید حدس هایتان را با حقیقت بسنجیم.»
معلم در جعبه را باز کرد، شیشه مات و تیره رنگی را بیرون آورد و به بچه ها نشان داد و گفت: «حالا خوب نگاه کنید، ببینید چه می بینید.»
بچه ها نگاه کردند. از پشت شیشه پودری تیره رنگ را دیدند. معلم گفت: «حالا بگویید چیست؟»
یک نفر گفت: «نمک است.»
دیگری گفت: «خاک است.»
سومی گفت: «آرد است.»
معلم گفت: «در جواب هایی که دادید به نیمی از حقیقت اشاره کردید. شما گفتید داخل شیشه نمک، خاک و آرد است. درست است آن چه در این شیشه است مخلوطی از این سه ماده است؛ اما این تنها نیمی از مواد موجود در شیشه است. نصف دیگر آن ماده دیگری است، که هیچ یک از شما اشاره ای به آن نکردید.»
معلم گفت: «حالا یک برگه کاغذ به من بدهید.»
معلم برگه را گرفت. مواد مخلوط را از شیشه روی کاغذ ریخت و گفت: «حالا بگویید غیر از خاک، نمک و آرد چه ماده دیگری در این مخلوط می بینید؟»
بچه ها نگاه کردند. ذرات ریز، تیز و برنده ای را دیدند. یکی از بچه ها گفت: «آقا اجازه، براده آهن است.»
معلم گفت: «بله ماده چهارم براده آهن است. حالا چه کسی می تواند براده آهن را از سه ماده دیگر جدا کند؟»
بچه ها گفتند: «نمی شود.»
علی گفت: «با ریختن مخلوط در آب می شود آنها را جدا کرد. ذرات آهن سنگین تر است و ته نشین می شود.»
معلم گفت: «شاید بشود؛ اما راه مطمئن تری هم وجود دارد. سپس آهن ربایی را از جیبش در آورد و روی صفحه کاغذ گرفت. یک دفعه همه براده ها از مخلوط جدا شدند و به آهن ربا چسبیدند.»
معلم گفت: «خداوند روز قیامت همین طور می تواند ذرات پوسیده استخوان انسان های مرده را از خاک جدا کند و در آنها روح و زندگی بدمد.»
شما می دانید آهن ربا را انسان اختراع و یا کشف کرده است و خداوند، انسان را اختراع کرده است. چرا ما قدرت انسان بر ساختن آهن ربا و جدا کردن برادهه ا از ذرات دیگر را می پذیریم؛ اما قدرت خداوند بر جدا کردن استخوان های انسان از دل خاک را باور نداریم. این همان حقیقتی است که این دو آیه از آن پرده بر می دارد.
آیا انسان مى پندارد که استخوان هاى او را جمع نخواهیم کرد؟ آرى ما قادریم که (حتى خط های سر) انگشتان او را موزون و مرتب کنیم.
سبب ذکر کردن سر انگشت شاید این باشد که خطوط سر انگشت همه آدم ها با هم متفاوت است. برای همین در جرم شناسی از خطوط بر جا مانده اثر انگشتها برای تشخیص مجرمان استفاده می شود. خداوند می فرماید: «حتی سر انگشتان شما را در قیامت جمع خواهیم کرد.»
مربی گفت: «ما در جامعه خودمان گاهی با آدم هایی رو به رو می شویم که حرف های عجیب و غریبی می زنند و سوال های جورواجوری می پرسند. آنها می گویند: قیامت دروغ است. زنده شدن مرده ها پس از مرگ افسانه است. بهشت و جهنم واقعیت ندارد و یا می پرسند: اگر قیامت حقیقت دارد کی به پا خواهد شد؟ وده ها سوال و سخن مانند آن.»
شما فکر می کنید چرا این حرف ها را می زنند و این سوال ها را می پرسند؟ آیا به خاطر آن است که قیامت را قبول ندارند؟ البته شاید بعضی از آنها این گونه باشند؛ اما بعضی از آنها هم با این که قیامت را قبول دارند ولی آن را انکار می کنند. می دانید چرا؟ چون می خواهند جلوشان باز باشد و هر کار زشتی را انجام دهند. اگر قیامت را قبول کنند باید زندگیشان را طوری برنامه ریزی کنند که با روز قیامت هماهنگ باشد. روحیه این ها درست شبیه دانش آموزی است که به خاطر بازیگوشی و یا تنبلی و تن آسایی از زیر بار تکالیف مدرسه شانه خالی می کند و به پدر و مادر می گوید: «تکلیفی به ما نداده اند.» نه این که نداده باشند؛ داده اند؛ اما اگر او به داشتن تکلیف اعتراف کند باید بخشی از وقتش را به آن اختصاص دهد. چون راحت طلب است این کار را نمی کند، و به طور کلی تکلیف را انکار می کند.
حالا باهم به این آیات بیدار کننده و آگاهی بخش گوش دهیم.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
لا أُقْسِمُ بِیَوْمِ الْقِیامَةِ(1) وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ(2) أَ یَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ(3) بَلى قادِرِینَ عَلى أَنْ نُسَوِّیَ بَنانَهُ (4) بَلْ یُرِیدُ الْإِنْسانُ لِیَفْجُرَ أَمامَهُ(5) یَسْئَلُ أَیَّانَ یَوْمُ الْقِیامَةِ(6)
به نام خداوند بخشنده مهربان
به روز قیامت قسم و به نفس ملامتگر قسم (که رستاخیز حق است). آیا انسان مى پندارد که استخوان هاى او را جمع نخواهیم کرد؟ آرى قادریم که (حتى خطهای سر) انگشتان او را موزون و مرتب کنیم. انسان ( در معاد شک ندارد) بلکه مى خواهد جلوش باز باشد (آزاد باشد و) هر چه می خواهد گناه کند. (برای همین با تمسخر و طنز) مى پرسد قیامت کى خواهد بود؟
دادستان پوشه بنفشی را گشود و شروع به خواندن کرد: «به نام خدا، به نام خدای عدالت، به نام خدای شرافت، به نام خدای وجدان های بیدار و آگاه. متهم پرونده آقای جانیان. اتهام وارده: یک فقره قتل عمد. دلیل: اقرار و اعتراف های مکرر متهم. با توجه به شواهد و قرائن موجود در پرونده از آنجا که متهم نامبرده پیش از این نیز به جرائم دیگری اقرار و اعتراف داشته و با وجود اقرار به گناه و اظهار ندامت و پشیمانی های مکرر باز مرتکب بزه های مشابه شده است از این روی از محضر محترم دادگاه تقاضای اشد مجازات برای متهم نامبرده را دارد.»
قاضی رو به حاضران در دادگاه کرد و گفت: «شهود پرونده به جایگاه بیایند.»
آقای تیزبین به جایگاه شهود آمد و گفت: «به نام خدای وجدان های بیدار و با سلام محضر ریاست محترم دادگاه و حاضران در جلسه، با توجه به این که من آشنایی کامل با متهم پرونده آقای جانیان دارم، چنانچه اگر بگویم تمام سوابق ایشان را به همراه فیلم هایی که در آن صحنه ها دست به جرائم گوناگون زده موجود است مبالغه نکرده ام. من فقط به چند فقره اشاره میک نم، پنجاه و پنج فقره سرقت از آبروی مردم، بیست و شش فقره قمه زنی به شخصیت افراد، بیش از چهل مورد وعده های واخواست شده...»
نگاه حاضران به متهم برگشت و پچ پچ ها شروع شد. متهم سر به زیر انداخته بود و سنگینی نگاه ها مخصوصا نگاه قاضی را با تمام وجود حس می کرد. قاضی رو به متهم کرد و گفت: «آقای جانیان، اتهامات وارده بر خودت را مستند به قرائن و شواهد موجود در پرونده استماع کردی، اکنون اگر دفاعی داری از خودت دفاع کن.»
متهم با بغضی در گلو گفت: «من هیچ دفاعی از خودم ندارم و همه اتهامات وارده را می پذیرم و از محضر دادگاه تقاضای عفو دارم.»
دادستان سر در گوش قاضی برد و گفت: «متهم در گذشته هم به همه جرائم ارتکابی اقرار کرده است ولی دوباره...»
قاضی سر تکان داد، رو به متهم کرد و گفت: «طبق یادداشت مستندی که به این جانب رسیده و حاکی از پیشینه کیفری شماست شما در گذشته چندین بار محکوم به انفصال های موقت از خدمات وجدانی گشته اید؛ اما با وجود اخطار های مکرر باز همان بزه را مرتکب شده اید. این بار شما محکوم می شوید به انفصال دائم از خدمات در هر یک از موسسات و شعبات شرکت های وجدانی.»
صدای متهم در دادگاه پیچید: «نه آقای رئیس، خواهش می کنم این کار را نکنید. فرصت دیگری به من بدهید. قول شرف می دهم گذشته را جبران کنم، قول وجدان میدهم که...»
آقای وجدانی قاضی دادگاه گفت: «کدام وجدان؟ دیگر مگر وجدانی برای تو باقی مانده است؟ تو با کمال شقاوت دست به جنایت بزرگ قتل وجدان زده ای و باز هم دم از وجدان میزنی؟»
نگاه دوم
مربی گفت: «کدام یک از شما ضرب المثل مناسب با آیه را به خاطر می آورید؟»
رضا گفت: «وجدان تنها محکمه ای است که احتیاج به قاضی ندارد.»
مربی گفت: «همین طور است. وجدان تنها محکمه ای در جهان است که احتیاج به قاضی ندارد. می دانید چرا؟ زیرا در این دادگاه در حقیقت قاضی و متهم یک نفر هستند. خود انسان. خداوند آن چنان نیرویی در دادگاه جان آدمی گذاشته که به محض ارتکاب جرمی، چه زبانی، چه دستی، چه آبرویی و چه مانند آن، قاضی وجدان که همان نفس لوامه است فورا دستور احضار متهم را که باز همان آدمی اما با نام نفس اماره است می دهد. شهود این محکمه نیز علاوه بر خود آدمی، چشم، گوش، زبان و دست و پای او هستند. حالا کدام یک از شما می توانید بگویید چرا خداوند به قیامت سوگند خورده و چه ارتباطی بین وجدان و مساله معاد وجود دارد؟»
احمد گفت: «کسی که وجدان داشته باشد قیامت را می پذیرد.»
مربی گفت: «البته که این طور است؛ اما سوال اصلی ما درباره ارتباط نزدیک تر بین وجدان و قیامت است.»
مربی خود ادامه داد: «در حقیت خداوند نمونه کوچکی از داستان معاد را در جان ما به تصویر کشیده تا از این معاد کوچک پی به معاد روز قیامت ببریم. می دانید چگونه؟ کدام یک از شما می توانید کاری چه خوب یا بد؛ اما مخفی از خودتان و دور از نگاهتان انجام دهید؟ کدام یک از شما می توانید کاری انجام دهید که خودتان از آن خبر نداشته باشید؟ چه کسی میتواند کاری را طوری انجام دهد که بتواند آن را فراموش کند؟ چگونه همه ما معاد کوچک وجدانمان را می پذیریم و باز خواست های مکرر نفس لوامه را باور می کنیم؛ اما باز خواست ها و سرزنش های آن وجدان بزرگ یعنی معاد را نمیپذیریم؟»
ارتباط آیه اول و دوم سوره قیامت به همین روشنی قابل توضیح است. آیه اول از قیامت کوچکی که هر روز و هر لحظه در صحنه جانمان بر پا می شود گفت وگو می کند، و آیه دوم از وجدان بزرگی که در جهان دیگر چشم به راه ماست. اکنون ببینید چرا خداوند به وجدان و قیامت قسم خورده است. با سوگند خوردن به این دو، اهمیت آن را به ما نشان داده است.
در آیه بعدی خداوند از همه کسانی که قیامت را قبول ندارند یک سوال می پرسد. آیا انسان می پندارد که ما استخوان هایش را جمع نخواهیم کرد؟ شما می دانید در بدن انسان استخوان های کوچک و بزرگ فراوانی وجود دارد. وقتی انسان در گور قرار می گیرد استخوان ها اندک اندک آب هایش را از دست می دهد، خشک می شود، کم کم پوسیده می شود و پس از چندی سلول های استخوانی اش با ذرات خاک آمی خته می شود و کسی که از قدرت خدا خبر ندارد می پرسد: «آیا کسی می تواند این استخوان های پوسیده را از ذرات خاک جدا کند، دوباره روح در آنها بدمد و آنها را زنده کند؟»
خدا پاسخ میدهد: «آری ما قدرت داریم انگشتان او را از جاهای مختلف خاک بیرون بیاوریم و دوباره روح، حیات و زندگی در آن بدمیم.»
نگاهی دیگر
معلم آن روز با یک جعبه کوچک به کلاس آمد. جعبه را روی میز گذاشت و به بچه ها گفت: «به نظر شما در این جعبه چیست؟»
نگاه ها به جعبه دوخته شد. هر کس چیزی گفت. یکی گفت: «آقا اجازه مرکب است.»
دیگری گفت: «قرص است.»
سومی گفت: «شربت سینه است.»
معلم گفت: «همه اینها حدس است. حدس ممکن است با حقیقت فاصله داشته باشد. حدس وقتی ارزش دارد که با واقعیت جور در بیاید. حالا اجازه دهید حدس هایتان را با حقیقت بسنجیم.»
معلم در جعبه را باز کرد، شیشه مات و تیره رنگی را بیرون آورد و به بچه ها نشان داد و گفت: «حالا خوب نگاه کنید، ببینید چه می بینید.»
بچه ها نگاه کردند. از پشت شیشه پودری تیره رنگ را دیدند. معلم گفت: «حالا بگویید چیست؟»
یک نفر گفت: «نمک است.»
دیگری گفت: «خاک است.»
سومی گفت: «آرد است.»
معلم گفت: «در جواب هایی که دادید به نیمی از حقیقت اشاره کردید. شما گفتید داخل شیشه نمک، خاک و آرد است. درست است آن چه در این شیشه است مخلوطی از این سه ماده است؛ اما این تنها نیمی از مواد موجود در شیشه است. نصف دیگر آن ماده دیگری است، که هیچ یک از شما اشاره ای به آن نکردید.»
معلم گفت: «حالا یک برگه کاغذ به من بدهید.»
معلم برگه را گرفت. مواد مخلوط را از شیشه روی کاغذ ریخت و گفت: «حالا بگویید غیر از خاک، نمک و آرد چه ماده دیگری در این مخلوط می بینید؟»
بچه ها نگاه کردند. ذرات ریز، تیز و برنده ای را دیدند. یکی از بچه ها گفت: «آقا اجازه، براده آهن است.»
معلم گفت: «بله ماده چهارم براده آهن است. حالا چه کسی می تواند براده آهن را از سه ماده دیگر جدا کند؟»
بچه ها گفتند: «نمی شود.»
علی گفت: «با ریختن مخلوط در آب می شود آنها را جدا کرد. ذرات آهن سنگین تر است و ته نشین می شود.»
معلم گفت: «شاید بشود؛ اما راه مطمئن تری هم وجود دارد. سپس آهن ربایی را از جیبش در آورد و روی صفحه کاغذ گرفت. یک دفعه همه براده ها از مخلوط جدا شدند و به آهن ربا چسبیدند.»
معلم گفت: «خداوند روز قیامت همین طور می تواند ذرات پوسیده استخوان انسان های مرده را از خاک جدا کند و در آنها روح و زندگی بدمد.»
شما می دانید آهن ربا را انسان اختراع و یا کشف کرده است و خداوند، انسان را اختراع کرده است. چرا ما قدرت انسان بر ساختن آهن ربا و جدا کردن برادهه ا از ذرات دیگر را می پذیریم؛ اما قدرت خداوند بر جدا کردن استخوان های انسان از دل خاک را باور نداریم. این همان حقیقتی است که این دو آیه از آن پرده بر می دارد.
آیا انسان مى پندارد که استخوان هاى او را جمع نخواهیم کرد؟ آرى ما قادریم که (حتى خط های سر) انگشتان او را موزون و مرتب کنیم.
سبب ذکر کردن سر انگشت شاید این باشد که خطوط سر انگشت همه آدم ها با هم متفاوت است. برای همین در جرم شناسی از خطوط بر جا مانده اثر انگشتها برای تشخیص مجرمان استفاده می شود. خداوند می فرماید: «حتی سر انگشتان شما را در قیامت جمع خواهیم کرد.»
مربی گفت: «ما در جامعه خودمان گاهی با آدم هایی رو به رو می شویم که حرف های عجیب و غریبی می زنند و سوال های جورواجوری می پرسند. آنها می گویند: قیامت دروغ است. زنده شدن مرده ها پس از مرگ افسانه است. بهشت و جهنم واقعیت ندارد و یا می پرسند: اگر قیامت حقیقت دارد کی به پا خواهد شد؟ وده ها سوال و سخن مانند آن.»
شما فکر می کنید چرا این حرف ها را می زنند و این سوال ها را می پرسند؟ آیا به خاطر آن است که قیامت را قبول ندارند؟ البته شاید بعضی از آنها این گونه باشند؛ اما بعضی از آنها هم با این که قیامت را قبول دارند ولی آن را انکار می کنند. می دانید چرا؟ چون می خواهند جلوشان باز باشد و هر کار زشتی را انجام دهند. اگر قیامت را قبول کنند باید زندگیشان را طوری برنامه ریزی کنند که با روز قیامت هماهنگ باشد. روحیه این ها درست شبیه دانش آموزی است که به خاطر بازیگوشی و یا تنبلی و تن آسایی از زیر بار تکالیف مدرسه شانه خالی می کند و به پدر و مادر می گوید: «تکلیفی به ما نداده اند.» نه این که نداده باشند؛ داده اند؛ اما اگر او به داشتن تکلیف اعتراف کند باید بخشی از وقتش را به آن اختصاص دهد. چون راحت طلب است این کار را نمی کند، و به طور کلی تکلیف را انکار می کند.
حالا باهم به این آیات بیدار کننده و آگاهی بخش گوش دهیم.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
لا أُقْسِمُ بِیَوْمِ الْقِیامَةِ(1) وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ(2) أَ یَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ(3) بَلى قادِرِینَ عَلى أَنْ نُسَوِّیَ بَنانَهُ (4) بَلْ یُرِیدُ الْإِنْسانُ لِیَفْجُرَ أَمامَهُ(5) یَسْئَلُ أَیَّانَ یَوْمُ الْقِیامَةِ(6)
به نام خداوند بخشنده مهربان
به روز قیامت قسم و به نفس ملامتگر قسم (که رستاخیز حق است). آیا انسان مى پندارد که استخوان هاى او را جمع نخواهیم کرد؟ آرى قادریم که (حتى خطهای سر) انگشتان او را موزون و مرتب کنیم. انسان ( در معاد شک ندارد) بلکه مى خواهد جلوش باز باشد (آزاد باشد و) هر چه می خواهد گناه کند. (برای همین با تمسخر و طنز) مى پرسد قیامت کى خواهد بود؟
سرود سوره
قسم بر زمانی که آید معاد
همان روز غمگین، همان روز شاد
به آن جان که بر حق ملامتگر است
که بر خوب و بدهای جان داور است
چه پندارد انسان؟ منم ناتوان؟
که از خاک گرد آورم استخوان؟
توانیم آن را فراهم کنیم
سر انگشتتان را فراهم کنیم
چه می خواهد انسان که باشد رها؟
چو یک شاخه از خاک گردد جدا؟
اسیری شود دست توفان و باد
که پرسد مرا کی رسد این معاد
قسم بر زمانی که آید معاد
همان روز غمگین، همان روز شاد
به آن جان که بر حق ملامتگر است
که بر خوب و بدهای جان داور است
چه پندارد انسان؟ منم ناتوان؟
که از خاک گرد آورم استخوان؟
توانیم آن را فراهم کنیم
سر انگشتتان را فراهم کنیم
چه می خواهد انسان که باشد رها؟
چو یک شاخه از خاک گردد جدا؟
اسیری شود دست توفان و باد
که پرسد مرا کی رسد این معاد
نویسنده: مرتضی دانشمند
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}