من اینجا روی این زمین چه می‎کنم؟ اصلاً برای چه هستم؟ برای که؟ عمریست و نَفَسی که می‎آید و می‎رود. به دنیا می‎آییم. کم‎کم قد می‎کشیم، درس می‎خوانیم، نمی‎خوانیم، بزرگ می‎شویم، پولی در می‎آوریم، نانی می‎خریم، می‎خوابیم، می‎خوریم و می‎میریم! این فاجعه آمیزترین نوع یک زندگی است. اصلاً زندگی نمی‎تواند باشد تماماً از خود بیگانگی و نبودن است. مگر می‎شود آدم بی آنکه بداند چیست یا کیست یا کجاست بتواند دَمی، تنها دَمی نَفَس بکشد؟! حس غربت و پوچی آدم را نابود می‎کند. آمده! خواسته یا نخواسته، به جبر یا اختیار، تنها مهم این است که حالا اینجاست! همین حالا... زمانش کم است و باید بفهمد رسالتش در این زمین چه بوده و چه می‎خواهد باشد. راز امیدوار زیستن و فهمیدن این رسالت بزرگ تنها (شناختن است). شناختن خود! آدم آمده است که بفهمد چیست و کیست. و راز شناختن خود را در هر لحظه نزدیک شدن به خالقی که آدم را خلق کرده پیدا کند. خالقی که خودش از همه بهتر می‎داند چه ساخته است و این ساخته‎ی عجیب چه پیچ و خم‎هایی دارد و چه دردها و حرف‎های نگفته‎ای. امّا مشکل من! منِ آدم بر این زمین پهناور تنها همین است که دچار فراموشی‎ام. دچار ندیدن و یا نخواستن.

اول که انکار می‎کنم کسی مرا ساخته است، خدایی هست و راز آدم شدن من را می‎داند. بعد که عقل، کوتاه می‎آید و اعتراف می‎کند کسی هست به نام خدا، تازه دل هزار دلیل می‎آورد که اگر هست چرا من اینقدر تنها و غریب مانده‎ام و شکسته و بی نصیب! همیشه بهانه‎ای هست برای آدم که در برود از زیر بار شناختن و فهمیدن و دیدن و آدم شدن که هزار هزار بار هم در قرآن به آن امر شد! همیشه بهانه‎ای پیدا می‎شود که همه چیز را گردن خدا بیندازیم و یا گردن شیطان بیچاره!

صبح تا شبِ زندگیِ دنیا را در حال خرج کردنیم. اما نه خرج برای (خود) که خرج برای (ناخود)! اینگونه می‎شود که گم می‎شویم. مثل شعر مولانا:

 
در زمین دیگران خانه مکن             کار خود کن کار بیگانه نکن!

در زمین دیگری خانه می‎سازیم و بعد که می‎خواهیم برویم سراغ زندگی می‎بینیم هیچ کدام برای خودمان نبوده و یکباره آدم حس باختن می‎کند. هیچ ندارد و انگار زیر پایش به یکباره خالی شده است. حالا مدام باید بپرسد که به چه چیز خودم را فروختم و چه دارم که دستم را بگیرد؟ آنجاست که خدا می‎گوید: (وَلَبِئسَ ما شَرَوا به اَنفُسَهُم) چه بد کردید که خودتان را فروختید! حالا آدم می‎ماند با سرمایه‎ای از دست رفته، دیگر نه عمری هست و نه داشته‎ای! انسان هر چیز را که ببازد مهم نیست اما اگر خودش را باخت دیگر مسابقه‎ای نیست تا در آن ثبت نام کند و یک بار دیگر شانس انسان شدنش را بیازماید! و چه تعبیر سهمناکی‎ست اگر بفهمیم. آنجا که خداوند می‎فرماید: (اِنَّ الخاسرینَ الذینَ خَسِروا اَنفُسَهُم) ورشکستان و مالباختگان واقعی کسانی هستند که از خود ورشکسته شدند و خود را از دست داده‎اند و دچار زیان گشته‎اند هر کاری که کرده‎اند برای غیر بود نه خدا و نه خود!

با دنیا معامله می‎کنیم با چند روز، با چند هفته و چند ماه و چند سال که حتی گاهی ثانیه‎ای از آن را زندگی نکرده‎ایم! خوشحال نیستیم، تنهاییم و غمگین با این حال باور نمی‎کنیم در حالِ (خسرانیم) در حال از یاد رفتن، در حال بیگانه شدن با خود و دور شدن از مهربانیِ چشم‎های همیشه باز خدا! انسان سرمایه‎اش عمر است، عمری که نمی‎داند تا کجا پاها و چشم‎ها و دست هایش را یاری خواهد کرد. انسان سکه‎های طلاییِ زندگی‎اش، زمان و دقیقه‎هایی است که خدا به آن قسم خورده است! (والعصر اِن الانسانَ لفی خسر....)

چرا وقتی این آیات را می‎شنویم نمی‎لرزیم؟ چرا نمی‎ترسیم؟ و چرا حرکت نمی‎کنیم؟ زیان یعنی چه؟ خسران زده یعنی که؟ و راه رهایی کجاست؟ (الا الذینَ آمنوا و عملوا الصالحات).... ایمان.... ایمان.... ایمان.... و ایمان یعنی باور کردنِ تو خدایِ همیشه ناظر و منتظر! خدایی که برایِ بازگشت انسان، همیشه منتظری و یاری‎اش می‎کنی... و ایمانِ انسان یعنی حرکت برای عمل صالح! و عمل صالح یعنی معامله کردن با خود، با (تو) و نه غیر... عمل صالح یعنی دیدن، شنیدن و باور کردن.

یعنی برای رهایی از خسران با تمام وجود نیّت به (انسان شدن) کنی قربة الی الله.... وگرنه به خواب می‎روی. خوابی که تنها مرگ تو را از آن بیدار خواهد کرد. بعد تازه مصداق سخن علی ابن علی طالب می‎شوی.. الناس النیام فإذا ماتوا اِنتَبِهوا.... درد انسان تنها فراموش کردن خودش است و این فراموشی نتیجه فراموش کردن خداست. کسانی که خدا را فراموش کردند خداوند خودشان را از خودشان غافل کرد... این همان آیه‎ی تکان دهنده‎ای ایست که در سوره حشر می‎خوانیم آیه‎ای که انذاریست عظیم و بشارتی است برای بیداری! تجسم آن لحظه‎ایی که خدا تو را رها کند، تجسم مرگ است! رها که شوی دیگر هیچ قیدی نخواهی داشت هیچ یاور و دلسوز و انیسی که مرهمت باشد و کوکب هدایتت گردد! خدا به انسان گفته است.. حواست باشد هر چه را از یاد می‎بری مرا از یاد نبر که بعدش می‎شود از یاد رفتن خودت از یاد خودت و بعدتر از یاد رفتن تو از یاد من! آدم بی خدا تنهاست، هیچ ندارد. مریض می‎شود. مجرم می‎شود. محزون و مضطرب و محروم می‎شود... محروم از محبتی عمیق.

و دیگر آمدن و متولد شدن و زیستن برایش به هیچ ثمری طی خواهد شد و از فرصت حضور، تنها درد خسران و تنهایی را می‎چشد خدا تنها دارایی انسان است تنها دلیل نفس کشیدنش. انسان برای دور شدن و فراموش شدن و فراموش کردن نیامده است. آمده است تا به یاد بیاورد کشف کند و انسان شود و انسان شدن شرط اولش ایمان داشتن است. ایمان به معجزه عشق.... عشقی که انسان را آفریده تا به درک عشق برسد! جنس آدم از عشق است چرا که خالق او معناییست از اتحاد عشق و عاشق و معشوق... که انسان جز برای عاشقی آفریده نشده است، جز به دلیل عشق خلق نشده است و جز عشق ورزیدن کاری هم در این عالم نخواهد داشت و کلید عشق و درک عشق تنها در اتحاد است با اولین عاشق.... ذات حقیقی خدا و آیا عشق را می‎توان به بهای فراموشی باخت؟

نویسنده: متین السادات عرب زاده
 
منابع:
1- آیه‎ی 102 سوره مبارکه بقره
2- آیه‎ی 15 سوره مبارکه زمر
3- سوره‎ی مبارکه ولعصر
4- سوره‎ی مبارکه ولعصر
5- مردم خوابند وقتی بمیرند تازه بیدار می‎شوند...