روزی که مسیح را دیدم
روزی که مسیح را دیدم
روزی که مسیح را دیدم
اشاره:
"دکترمحسن پرویز" نویسنده این کتاب که اثرش را به سفارش واحد ادبیات نوشته است از نویسندگان متعهد و جوان معاصر است.
مجموعه داستان فوقالذکر در مرحله تصویرگری و حروفچینی است و بزودی از سوی مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س) منتشر میشود.
یکی از داستانهای این مجموعه را تقدیم خوانندگان حضور میکنیم.
توضیح و تقدیم:
در خاتمه، این خاطره - یا داستان - را تقدیم میکنم به همه بچههای خوب ایرانی.
لویی
چند ماه پیش، وقتی که پدر برای اولین بار کنترل خودش را از دست داد و به صورت مادر سیلی زد و بعد هم به داخل اتاق خودش رفت و در را قفل کرد، تازه فهمیدم که اتفاقی افتاده است. پدر همیشه صبور و آرام بود و قبل از آن ندیده بودم به مادر پرخاش کند. کم کم متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است. شرکتی که پدر رئیس آن بود، ورشکستشده بود. خیلیها میگفتند که پدر تقصیری نداشته و مسایل دیگری در این ورشکستگی مؤثر بوده است ولی پدر خودش را مقصر میدانست. کم کم چهره خندان پدر تبدیل به یک صورت اخمو شد. حالا او حساس شده بود و بر اثر کوچکترین موضوعی ناراحت میشد و به همه پرخاش میکرد. پزشک خانوادگیمان توصیه کرد به روانپزشک مراجعه شود و همه روانپزشکانی که با آنها مشورت کردیم، معتقد بودند که باید از پاریس خارج شویم و در یک منطقه آرام و بیسر و صدا زندگی کنیم. دهکده نوفل لوشاتو بهترین محل بود. فاصله چهل کیلومتری آن تا پاریس آن قدر زیاد نبود که به حساب آید; میتوانستیم برای انجام کارهای ضروری به پاریس برویم و برگردیم. محیط آرام و زیبای دهکده باعثشده بود تا حال پدر روز به روز بهتر از پیش شود. بوی عید از همه جا احساس میشد. مدت زیادی تا عید باقی نمانده بود. هر سال جشنهای شب عید تولد مسیح و سال نوی میلادی خوشحالمان میکرد ولی امسال چیز دیگری باعثشده بود تا از سالهای گذشته هم خوشحالتر باشیم; حال پدر هم بهتر شده بود. نیاز او به دارو کمتر شده بود و کم کم حالت طبیعی گذشته خودش را پیدا میکرد. دیگر لازم نبود مشت مشت از آن قرصهای رنگارنگ بخورد و مثل یک آدم معتاد، بیحال روی ختبیفتد، حالا میتوانست روزی چند ساعت قدم بزند و از طبیعت زیبا استفاده کند.
و همه چیز بخوبی پیش میرفت تا این که آن اتفاق افتاد!
یک روز که از مدرسه بر میگشتم، شلوغی بیسابقهای در کوچهمان توجهم را جلب کرد. جلوی باغی که کمی آن طرفتر از خانهمان بود، جمعیت زیادی جمع شده بودند. خبرنگارانی که دوربینهایشان را به گردن آویخته بودند و از پشت در چوبی و سبز رنگ باغ سرک میکشیدند، حس کنجکاوی هر عابری را تحریک میکردند. داخل باغ اتفاقی افتاده بود که من از آن بیخبر بودم. خود را داخل جمعیت کردم و جلو رفتم تا ببینم چه خبر است. هرچه سرک کشیدم چیزی نفهمیدم. از یک خبرنگار پرسیدیم: "اینجا اتفاقی افتاده است؟ "
خبرنگاه پاسخ داد: "هنوز نه; ولی از حالا به بعد اتفاقهای مهمی خواهد افتاد! " و پرسید: "شما اهل این دهکده هستید؟ "
از حرفهای او چیزی سردر نیاورده بودم. جواب دادم: "بله; خانهمان کمی آن طرفتر است. "
خبرنگار گفت: " بزودی دهکدهتان مشهورترین دهکده دنیا خواهد شد! "
با تعجب پرسیدم: "متوجه نمیشوم. چه اتفاقهای مهمی قرار است در دهکده ما بیفتد که باعثشهرت آن میشود؟ "
جواب داد: "تا به حال اسم آیةالله خمینی را شنیدهای؟ "
این اسم را شنیده بودم. هم در اخبار رادیو وتلویزیون اسمش را شنیده بودم و هم توی روزنامهها عکسش را دیده بودم. میدانستم که رهبر مذهبی ایران است. گفتم: " همان که رهبر مذهبی ایران است؟ "
گفت: "آفرین پسر; خودش است! حالا همسایه شماست! به اینجا آمده! "
با شنیدن این موضوع، هیجان زده شدم. پرسیدم: "حالا شما برای چه اینجا جمع شدهاید؟ مگر قرار استبیرون بیاید؟ "
پاسخ داد: "نه، بیرون نمیآید ولی قرار است مصاحبه کند. منتظریم تا اجازه بدهند و به داخل باغ برویم. "
کنجکاوی باعثشده بود تا بخواهم هر طور شده او را ببینم. دیدن کسی که هر روز عکسش توی روزنامهها چاپ میشد، یک افتخار بزرگ بود و میتوانستم پیش همکلاسیهایم پز بدهم!
پرسیدم: "اگر من هم منتظر بمان، راهم میدهند؟ "
گفت: "نمیدانم; باید از آن آقا بپرسی! "
به سویی که اشاره میکرد، نگاه کردم. مردی با کت و شلوار اتو زده و سر و وضع مرتب، آن طرف در چوبی، داخل باغ ایستاده بود. به سوی او رفتم و صدایش کردم.
"ببخشید! منزل ما چند خانه آن طرفتر است. به من گفتند که آیة الله خمینی به اینجا آمده است. آیا میتوانم او را از نزدیک ببینم؟ "
مرد، فرانسوی نبود. این را بعد از اینکه صحبت کرد، از لهجهاش فهمیدم; ولی خیلی خوب فرانسه را میفهمید و میتوانست فرانسوی صحبت کند.
پرسید: " از آیة الله خمینی چه میدانی؟ "
گفتم: "این که رهبر مذهبی ایران است و هر روز در روزنامهها عکسش را میاندازند! "
گفت: "میدانی که در ایران انقلاب شده و ایشان رهبر این انقلاب است؟ "
چیز زیادی نمیدانستم. کلا خیلی از سیاستسر در نمیآوردم و علاقهای به بحث راجع به آن نداشتم . گفتم: "ببخشید; جواب سوالم را ندادید! آیا میتوانم او را ببینم؟ "
کمی فکر کرد و گفت: "به غیر از شما، کس دیگری هم هست؟ "
به خبرنگارها اشاره کردم و گفتم: "خوب میبینید که; اینها هم هستند! "
لبخندی زد و گفت: "خبرنگارها قبلا دعوت شدهاند; میخواهند مصاحبه کنند. آنها را نمیگویم! اگر شما تنها باشید، مانعی ندارد; ولی باید قول بدهید که فقط یک گوشه بنشینید و نگاه کنید. نباید نظم جلسه را به هم بزنید! "
گفتم: "قول میدهم! " و چند لحظه بعد که در باغ گشوده شد، من هم همراه خبرنگارها به داخل رفتم. آیة الله خمینی پیرمردی بود با لباس روحانی و پارچه سیاهی که دور سر پیچیده بود. وقتی که برای اولین بار نظرم به چهره او افتاد، ضربان قلبم تندتر از قبل شد. چیزی در چهرهاش بود که بیننده را به خودش جذب میکرد. من مسیح را دوست داشتم. همیشه یک چهره نورانی از او در نظرم مجسم میکردم; چهرهای مهربان و با جذبه. مجسمههای مسیح و تصاویر کلیسا نمیتوانستند مرا قانع کنند. چهرهای که از مسیح در نظر داشتم، با همه اینها فرق میکرد شاید برای یک مسیحی اعتراف سختی باشد، ولی اعتراف میکنم که برای یک لحظه احساس کردم مسیح در مقابلم نشسته است! چیزی در وجود او بود که مرا بهت زده میکرد. عکاسها تند تند عکس میانداختند و خبرنگارها سئوال میکردند و او پاسخ میداد و همان آقایی که دم در دیده بودم، ترجمه میکرد ولی من توجهی به سؤال و جوابها نداشتم; محو تماشای چهره نورانی او شده بودم. آن قدر از خود بیخود شده بودم که نفهمیدم چگونه یک ساعت گذشت و وقت مصاحبه به پایان رسید.
مادر - برخلاف پدر - مذهبی بود. مسیحی مومنی بود که هر هفته به کلیسا میرفت و مراسم مذهبی را انجام میداد. همه میگفتند که من هم به مادر کشیدهام; آخر من هم دوست داشتم همراه او به کلیسا بروم. البته حالا که به گذشتهها فکر میکنم، میبینم شاید این امر به سن و سال من بوده است. خیلی از نوجوانها در سنین بلوغ به سمت مذهب کشیده میشوند و من هم یکی ازآنها بودم; یکی از نوجوانهایی که دوست دارند جواب سؤالهای فراوانشان را در کلیسا پیدا کنند.
وقتی به خانه رسیدم، مادر نگران شده بود. پرسید: "چرا این قدر دیر کردی؟ "
گفتم: "ببخشید، فکر نمیکردم این قدر طول بکشد. الان توضیح میدهم. "
و بعد، همه چیز را برایش توضیح دادم. احساس میکردم هرچه بیشتر توضیح میدهم، نگرانی مادر بیشتر و بیشتر میشود. نگرانی و دلشوره را میشد از چهره او خواند. شنیدم که زیرلب گفت: "پس این همه رفت و آمد، به خاطر این بود! "
پرسیدم: "مادر، میخواهی مسیح را ببینی؟ "
با تعجب گفت: "مثل این که توی این چند ساعتخیلی فرق کردهای! این حرفها چیست که میزنی؟ "
گفتم: "مادر، به خدا خود مسیح است که برگشته! باید از نزدیک او را ببینی! "
مادر با ناراحتی گفت: "دیگر این حرف را تکرار نکن! درست است که ادیان الهی ریشه مشترکی دارند و باید به افراد روحانی احترام گذاشت ولی یادت باشد که نباید هیچ کس را با مسیح مقایسه کنی! "
میدانستم که اگر او را ببیند، خودش هم احساس مرا پیدا میکند، ولی دیگر چیزی نگفتم. مادر هنوز هم نگران بود. از او پرسیدم: " به نظر شما آمدن او به اینجا اشکال دارد؟ "
مادر گفت: "نه; از نظر من، نه! ولی پدرت دنبال یک جای ساکت و آرام میگشت. حالا دیگر اینجا آرام نخواهد بود! نمیدانم عکس العمل او چه باشد. الان هم که پدرت بیرون است. امیدوارم دوباره وضع روحی او خراب نشود! "
توی کوچه، سروصدای رفت و آمد آدمها و ماشینها سکوت قدیمی و همیشگی دهکده را به هم زده بود و چند دقیقه بعد که پدر از راه رسید، فهمیدم که نگرانی مادر بیدلیل نبوده است. او درست پیشبینی کرده بود. پدر عصبانی بود. دوباره چند تا قرص خورد، کتش را درآورد و خودش را ولو کرد روی مبل راحتی.
با ناراحتی گفت: "امسال سال بدبیاری من است. هرجا میروم، بدشانسی هم دنبالم حرکت میکند! آن از ورشکستگی شرکت; این هم از وضعیت اینجا! "
مادر سعی کرد او را آرام کند; گفت: "خیلی طول نمیکشد. شاید تا چند روز دیگر دهکده آرام شود! "
پدر با عصبانیت گفت: "خدا کند این طور باشد; خدا کند این طور باشد! تازه حالم کمی بهتر شده بود. "
مادر گفت: "توی روزنامه خواندهام که او قصد دارد به ایران برگردد. شاید هم همین چند روز آینده برود! "
شنیدن این که ممکن استخیلی زود از دهکده برود، ناراحت کننده بود. گفتم: "راست میگویید؟ خیلی حیف است! "
پدر با ناراحتی گفت: "حالا چرا به اینجا آمده؟ به این دهکده کوچک؟ ! "
مادر جواب داد: "نمیدانم. توی روزنامه که نوشته بود در پاریس میماند. "
گفتم: "نمیدانید چقدر خبرنگار جمع شده بود! از همه جا خبرنگار آمده بود; از همه جای دنیا! "
و بعد رو به پدر کردم و ادامه دادم: "کاش شما هم آمده بودی و او را میدیدی; انگار خود . . . "
قبل از اینکه اسم "مسیح" را بر زبان بیاورم، یاد حرف مادر افتادم و ادامه صحبتم را خوردم! بعد از لحظهای ادامه دادم: "خیلی با جذبه و روحانی است! "
پدر با تمسخر گفت: " خودمان به اندازه کافی کشیش داریم! "
گفتم: "ولی او با همه کشیشها فرق دارد. یک جور دیگر است! "
مادر برای این که به بحث ما خاتمه بدهد، گفت: "خیلی خوب; بهتر نیست تو به اتاق خودت بروی و به درسهایتبرسی؟ "
فقط چند روز تا تعطیلات سال نو باقی مانده بود. باید این چند روز را هم تحمل میکردم. توی اتاق رفتم و کتابهای درسی خودم را جلوی رویم پهن کرد. اما حوصله درس خواندن نداشتم. یک جاذبه روحانی در او بود که انسان را به طرف خودش میکشید. دایم در فکر او بودم. طوری بود که آدم از نگاه کردنش سر نمیشد. احساس نیاز میکردم; نیاز به او. احساس میکردم باید دوباره او را ببینم; بنشینم و به او نگاه کنم; همین!
پدر عصبانی بود. عصبانیتر از روزهای پیش. توی اتاق قدم میزد و با خودش صحبت میکرد.
" آسایش ما را گرفتهاند. توی این دهکده دورافتاده هم راحتی نداریم. همهاش سروصدا. همهاش شلوغی. همهاش رفت و آمد. خسته شدیم! دیگر نمیشود از این خانه بیرون رفت. همه جا شلوغ است. همه جا سرو صدا است. همه جا رفت و آمد است. چقدر پلیس! چقدر خبرنگار! "
وقتی پدر عصبانی بود، نمیشد با او صحبت کرد. این را به تجربه فهمیده بودم. این بود که چیزی نگفتم.
پدر هنوز هم قدم میزد و با خودش صحبت میکرد.
"باید به پلیس شکایت کنم; این جور نمیشود! ما هم حق و حقوقی داریم; چقدر عذاب بکشیم؟ "
دیگر نمیشد سکوت کرد. میدانستم اگر پدر به این نتیجه برسد که باید شکایت کند، حتما خواهد کرد. آن وقت مشکل بزرگی ایجاد میشد. دلم را به دریا زدم و گفتم: "الان توی این مدت که او اینجاست، شما یک بار هم به دیدنش نرفتهاید. شما که کاری ندارید، حالا یک بار به دیدن او بروید، شاید فایدهای داشته باشد. "
پدر گفت: "چه فایدهای! او هم مثل بقیه کشیشهاست; حتما همهاش نصیحت میکند! من حوصله نصیحتشنیدن ندارم. تازه او که به زبان ما صحبت نمیکند; چه فایدهای دارد؟ "
گفتم: "پدر! من فکر میکردم شما یک فرد منطقی هستید! شما خودتان قبلا به من یاد دادهاید که آدم نباید زود قضاوت کند! من که میگویم او مثل بقیه نیست. لازم هم نیست زبانش را بفهمی; آدم از دیدنش هم لذت میبرد! همین دیروز که سخنرانی میکرد، تعدادی دانشجوی فرانسوی هم آمده بودند. یک خبرنگار از آنها پرسید که وقتی فارسی بلد نیستند، چرا میآیند و پای سخنرانی او مینشینند؟ آنها هم گفتند که از جاذبه روحانی جلسه استفاده میکنند. اولش فکر میکردم که فقط من این طوری هستم ولی دیروز دیدم که خیلیها مثل من هستند! شما که نمیدانید چه جاذبهای دارد. شما را به خدا، یک بار هم که شده، بیایید; ضرر که ندارد! "
پدر کمی آرام شده بود. روی صندلی نشست و به فکر فرو رفت. احساس کردم کم کم راضی میشود. دوباره گفتم: "حالا شما یک دفعه بیاید. همین امروز سخنرانی میکند. به خاطر من که پسرتان هستم، بیاید. فقط چند دقیقه آنجا بنشینید; اگر خوشتان نیامد، برگردید! شما که کاری ندارید! "
پدر آرام بود. گفت: "خیلی خوب! کی باید برویم؟ "
کمتر از نیم ساعت تا زمان سخنرانی وقتباقی بود. میدانستم که او خیلی وقتشناس است این را توی همین چند روز فهمیده بودم. اگر میگفت فلان ساعتسخنرانی میکنم، دقیقهای تاخیر نمیشد. گفتم : "میتوانیم همین حالا برویم. "
پدر آماده شد و راه افتادیم. از این که میدیدم توانستهام موقتا پدر را از شکایتخودش منصرف کنم، خوشحال بودم.
جمعیت مشتاق شنیدن سخنرانی او روز به روز بیشتر میشد. به غیر از خبرنگارها، خیلی از مردم به آنجا میآمدند. و جالب آن بود که بعضیهایشان - مثل ما - حتی کلمهای از حرفهای او را نمیفهمیدند!
او که آمد، همه به احترامش ایستادند. توجه من بیشتر از همه، متوجه پدر بود. با دیدن قطرههای اشکی که در چشمانش حلقه زده بود، خیالم راحتشد و به او چشم دوختم. باز هم جاذبه روحانیاش مرا به سمتخود کشید و از خود بیخودم کرد!
بعد از آن روز، پدر هم برای شنیدن سخنرانی او هر روز با من میآمد و حالش روز به روز بهتر میشد. با وجود آن که شلوغی و رفت و آمد در دهکده کم نشده بود، پدر دیگر آن حالت عصبانیت و ناراحتی گذشته را نداشت.
آن شب، شب تولد مسیح بود. جشنهای سال نوی آن سال با همه سالهای دیگر فرق میکرد. جشن تولد مسیح در دهکده ما، یک جشن درست و حسابی بود; یک جشن معنوی!
دور درخت کاج شب کریسمس جمع شده بودیم که زنگ در به صدا درآمد. به همدیگر نگاه کردیم. این وقتشب کسی را نداشتیم که زنگ بزند. خواستم بروم و در را باز کنم که پدر گفت: "نه، من خودم میروم! "
مادر به من اشاره کرد و من هم به دنبال او راه افتادم. در را که گشود، مردی با چند شاخه گل و یک جعبه شیرینی پشت در ایستاده بود. مرد با خوشرویی سلام کرد و گفت: "اینها را از طرف آیةالله خمینی آوردهام. ایشان تولد حضرت مسیح پیغمبر (ص) را به شما تبریک گفتند و از این که ممکن استحضورشان در دهکده موجب زحمتشما شده باشد، عذرخواهی کردند! "
پدر حیرتزده ایستاده بود و چیزی نمیگفت. من هم غافلگیر شده بود. یعنی او تا این اندازه به فکر مردم بود! مرد میخواستبرود.
پدر شیرینی و گل را گرفت و گفت: "از جانب ما از ایشان تشکر کنید! "
مرد که رفت، پدر به داخل آمد و در را بست. جلو رفتم و گلها و شیرینی را از دستش گرفتم و به سمت اتاق برگشتیم.
مادر پرسید: "چه کسی بود؟ "
قبل از اینکه پدر چیزی بگوید، به خود جرات دادم و گفتم: "امسال ازطرف مسیح برایمان هدیه فرستادهاند; گل و شیرینی! "
پدر بیآن که چیزی بگوید، به سمت اتاق خودش رفت و چند لحظه بعد صدای هق هق گریهاش را شنیدم! گویی چیزی در درونش شکسته بود و برای اولین بار میدیدم که بلند بلند گریه میکرد. پدر دگرگون شده بود!
پدر زودتر از همه آماده شده بود. درست مثل روز یکشنبه هفته قبل که همه با هم به کلیسا رفتیم، تصمیم گرفته بودیم که سه نفری به سخنرانی او برویم! از در که بیرون آمدیم، پدر با نگرانی ایستاد و به اطراف نگاه کرد. کوچه حالت طبیعی نداشت. افرادی در گوشه و کنار کوچه ایستاده بودند. تعداد پلیسها بیش از هر روز بود و همه چیز مشکوک به نظر میآمد. مادر گفت: "میخواهید امروز نرویم! "
دست هر دوشان را کشیدم و گفتم: "برویم! "
پدر گفت: "میرویم! "
و راه افتادیم. آن طرف کوچه چند نفر ایستاده بودند و به سوی ما نگاه میکردند. یکی شان پدر را به دیگری نشان داد و به سرعت دور شد. آن دیگری به سوی ما دوید و وقتی به پدر رسید یقه او را گرفت و بدون هیچ پرسش و جوابی، سیلی محکمی به گوش او زد! مادر جیغ کشید! پدر هیچ نگفت! ناگهان پلیسها از همه طرف بیرون ریختند و مرد را دستگیر کردند. سروصداها که بالا گرفت، چند نفر از باغ سبز بیرون آمدند و به سمت ما دویدند. در مدت چند دقیقه کوچه شلوغ شد. پلیسها و خبرنگارها ما را دوره کردند. یکی از پلیسها به پدر گفت: "شما باید برای تنظیم پرونده و شکایت از این فرد با ما به پاسگاه پلیس بیایید! ما خودمان شاهد همه چیز بودیم! "
پدر با آرامش غیر منتظرهای پاسخ داد: "ولی من از کسی شکایت ندارم. رهایش کنید برود! "
پلیس با تعجب گفت: "ولی او به شما اهانت کرد. او جلوی چشم همه ما، بدون دلیل به شما سیلی زد! "
پدر گفت: "عیبی ندارد. بگذارید برود; من شکایتی ندارم! "
و دست من و مادر را کشید و راهمان را به سوی در سبز باغ باز کرد. خبرنگارها و پلیسها همان طور حیرتزده ایستاده بودند. یکی از کسانی که از باغ خارج شده بود، خودش را به پدر رساند و گفت: "این مرد دفعه اولش نیست. چند روز است که در اینجا از این دیوانهبازیها در میآورد. پلیس هم میگوید تا کسی از او شکایت نکند، ما نمیتوانیم کاری بکنیم. چرا از او شکایت نمیکنید؟ "
پدر گفت: "این یک نقشه است. شما با قوانین اینجا آشنا نیستید. اینها میدانند که من مریض هستم. به این فرد پول دادهاند تا این کار را بکند وبعد بگویند از وقتی که آیةالله خمینی به اینجا آمده، وضع امنیت محل به هم ریخته است و دولت فرانسه نمیتواند ناامنی را تحمل کند و زمینه اخراج ایشان را فراهم بکنند. اگر من کایتبکنم، مطمئن باشید که فردا این موضوع در روزنامهها مطرح میشود و در پارلمان هم مطرح میکنند و میگویند به خاطر حضور آیة الله به یک فرانسوی اهانتشده است. شکایت من به ضرر ایشان تمام میشود. من شکایت نمیکنم! "
ته دل خودم به پدر آفرین گفتم و دست او را محکمتر از قبل در دستخود فشردم.
وقتی به محل سخنرانی رسیدیم، بوی خوشی توجهم را جلب کرد; بوی عطر گلهای سیب! رختسیبی که او هنگام سخنرانی به آن تکیه میکرد، گل داده بود و بوی عطر گلهایش فضا را پر کرده بود! بوی عطری که با خود شادی به ارمغان میآورد.
حضور :: تابستان 1377، شماره 24
منبع: http://www.hawzah.net /س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}