روزی که مسیح را دیدم




اشاره:

مجموعه داستان "روزی که مسیح را دیدم" باالهام از خاطراتی درباره امام خمینی (س) نوشته شده است.
"دکترمحسن پرویز" نویسنده این کتاب که اثرش را به سفارش واحد ادبیات نوشته است از نویسندگان متعهد و جوان معاصر است.
مجموعه داستان فوق‏الذکر در مرحله تصویرگری و حروف‏چینی است و بزودی از سوی مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س) منتشر می‏شود.
یکی از داستانهای این مجموعه را تقدیم خوانندگان حضور می‏کنیم.

توضیح و تقدیم:

از من خواسته‏اند تا خاطره خودم را از ایام حضور آیة الله خمینی در دهکده " نوفل لوشاتو" برای بچه‏های ایرانی بنویسم. اگر چه من نویسنده نیستم ولی به نظرم آمد که ثبت چنین خاطره‏ای هم کمک به تاریخ بشریت است و هم ادای احترام است‏به مردان بزرگی که دنیا را متحول کرده‏اند. همان طور که خواهید دید حضور آن مرد بزرگ اثر زیادی در دهکده ما - و حتی همه فرانسه - برجا گذاشت. من سعی کرده‏ام به خاطره‏ام شکل داستانی بدهم تا خواندنی‏تر شود. دوست ایرانیم، آقای دیلماج، ترجمه به فارسی و ویرایش متن فارسی آن را برعهده گرفتند که به این وسیله از ایشان تشکر می‏کنم.
در خاتمه، این خاطره - یا داستان - را تقدیم می‏کنم به همه بچه‏های خوب ایرانی.

لویی

"نوفل لوشاتو" ساکت‏بود و آرام; درست همان طور که پدر می‏خواست. البته بهتر است‏بگویم همان طور که پزشکان می‏خواستند! آنها به پدر توصیه کرده بودند تا در یک منطقه آرام و بی‏سر و صدا استراحت‏بکند. به نظر آنها، دور بودن از محیط شلوغ و پر سر و صدای پاریس، بهترین دارو برای پدر بود. توی این چند هفته‏ای که به نوفل لوشاتو آمده بودیم، حال پدر بهتر شده بود. دیگر مثل گذشته عصبی نبود. اگرچه هنوز هم صورتش خشماگین و اخمو بود ولی خیلی آرامتر شده بود.
چند ماه پیش، وقتی که پدر برای اولین بار کنترل خودش را از دست داد و به صورت مادر سیلی زد و بعد هم به داخل اتاق خودش رفت و در را قفل کرد، تازه فهمیدم که اتفاقی افتاده است. پدر همیشه صبور و آرام بود و قبل از آن ندیده بودم به مادر پرخاش کند. کم کم متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است. شرکتی که پدر رئیس آن بود، ورشکست‏شده بود. خیلیها می‏گفتند که پدر تقصیری نداشته و مسایل دیگری در این ورشکستگی مؤثر بوده است ولی پدر خودش را مقصر می‏دانست. کم کم چهره خندان پدر تبدیل به یک صورت اخمو شد. حالا او حساس شده بود و بر اثر کوچکترین موضوعی ناراحت می‏شد و به همه پرخاش می‏کرد. پزشک خانوادگیمان توصیه کرد به روانپزشک مراجعه شود و همه روانپزشکانی که با آنها مشورت کردیم، معتقد بودند که باید از پاریس خارج شویم و در یک منطقه آرام و بی‏سر و صدا زندگی کنیم. دهکده نوفل لوشاتو بهترین محل بود. فاصله چهل کیلومتری آن تا پاریس آن قدر زیاد نبود که به حساب آید; می‏توانستیم برای انجام کارهای ضروری به پاریس برویم و برگردیم. محیط آرام و زیبای دهکده باعث‏شده بود تا حال پدر روز به روز بهتر از پیش شود. بوی عید از همه جا احساس می‏شد. مدت زیادی تا عید باقی نمانده بود. هر سال جشنهای شب عید تولد مسیح و سال نوی میلادی خوشحالمان می‏کرد ولی امسال چیز دیگری باعث‏شده بود تا از سالهای گذشته هم خوشحالتر باشیم; حال پدر هم بهتر شده بود. نیاز او به دارو کمتر شده بود و کم کم حالت طبیعی گذشته خودش را پیدا می‏کرد. دیگر لازم نبود مشت مشت از آن قرصهای رنگارنگ بخورد و مثل یک آدم معتاد، بیحال روی خت‏بیفتد، حالا می‏توانست روزی چند ساعت قدم بزند و از طبیعت زیبا استفاده کند.
و همه چیز بخوبی پیش می‏رفت تا این که آن اتفاق افتاد!
یک روز که از مدرسه بر می‏گشتم، شلوغی بی‏سابقه‏ای در کوچه‏مان توجهم را جلب کرد. جلوی باغی که کمی آن طرف‏تر از خانه‏مان بود، جمعیت زیادی جمع شده بودند. خبرنگارانی که دوربین‏هایشان را به گردن آویخته بودند و از پشت در چوبی و سبز رنگ باغ سرک می‏کشیدند، حس کنجکاوی هر عابری را تحریک می‏کردند. داخل باغ اتفاقی افتاده بود که من از آن بی‏خبر بودم. خود را داخل جمعیت کردم و جلو رفتم تا ببینم چه خبر است. هرچه سرک کشیدم چیزی نفهمیدم. از یک خبرنگار پرسیدیم: "اینجا اتفاقی افتاده است؟ "
خبرنگاه پاسخ داد: "هنوز نه; ولی از حالا به بعد اتفاقهای مهمی خواهد افتاد! " و پرسید: "شما اهل این دهکده هستید؟ "
از حرفهای او چیزی سردر نیاورده بودم. جواب دادم: "بله; خانه‏مان کمی آن طرفتر است. "
خبرنگار گفت: " بزودی دهکده‏تان مشهورترین دهکده دنیا خواهد شد! "
با تعجب پرسیدم: "متوجه نمی‏شوم. چه اتفاقهای مهمی قرار است در دهکده ما بیفتد که باعث‏شهرت آن می‏شود؟ "
جواب داد: "تا به حال اسم آیة‏الله خمینی را شنیده‏ای؟ "
این اسم را شنیده بودم. هم در اخبار رادیو وتلویزیون اسمش را شنیده بودم و هم توی روزنامه‏ها عکسش را دیده بودم. می‏دانستم که رهبر مذهبی ایران است. گفتم: " همان که رهبر مذهبی ایران است؟ "
گفت: "آفرین پسر; خودش است! حالا همسایه شماست! به اینجا آمده! "
با شنیدن این موضوع، هیجان زده شدم. پرسیدم: "حالا شما برای چه اینجا جمع شده‏اید؟ مگر قرار است‏بیرون بیاید؟ "
پاسخ داد: "نه، بیرون نمی‏آید ولی قرار است مصاحبه کند. منتظریم تا اجازه بدهند و به داخل باغ برویم. "
کنجکاوی باعث‏شده بود تا بخواهم هر طور شده او را ببینم. دیدن کسی که هر روز عکسش توی روزنامه‏ها چاپ می‏شد، یک افتخار بزرگ بود و می‏توانستم پیش همکلاسیهایم پز بدهم!
پرسیدم: "اگر من هم منتظر بمان، راهم می‏دهند؟ "
گفت: "نمی‏دانم; باید از آن آقا بپرسی! "
به سویی که اشاره می‏کرد، نگاه کردم. مردی با کت و شلوار اتو زده و سر و وضع مرتب، آن طرف در چوبی، داخل باغ ایستاده بود. به سوی او رفتم و صدایش کردم.
"ببخشید! منزل ما چند خانه آن طرفتر است. به من گفتند که آیة الله خمینی به اینجا آمده است. آیا می‏توانم او را از نزدیک ببینم؟ "
مرد، فرانسوی نبود. این را بعد از اینکه صحبت کرد، از لهجه‏اش فهمیدم; ولی خیلی خوب فرانسه را می‏فهمید و می‏توانست فرانسوی صحبت کند.
پرسید: " از آیة الله خمینی چه می‏دانی؟ "
گفتم: "این که رهبر مذهبی ایران است و هر روز در روزنامه‏ها عکسش را می‏اندازند! "
گفت: "می‏دانی که در ایران انقلاب شده و ایشان رهبر این انقلاب است؟ "
چیز زیادی نمی‏دانستم. کلا خیلی از سیاست‏سر در نمی‏آوردم و علاقه‏ای به بحث راجع به آن نداشتم . گفتم: "ببخشید; جواب سوالم را ندادید! آیا می‏توانم او را ببینم؟ "
کمی فکر کرد و گفت: "به غیر از شما، کس دیگری هم هست؟ "
به خبرنگارها اشاره کردم و گفتم: "خوب می‏بینید که; اینها هم هستند! "
لبخندی زد و گفت: "خبرنگارها قبلا دعوت شده‏اند; می‏خواهند مصاحبه کنند. آنها را نمی‏گویم! اگر شما تنها باشید، مانعی ندارد; ولی باید قول بدهید که فقط یک گوشه بنشینید و نگاه کنید. نباید نظم جلسه را به هم بزنید! "
گفتم: "قول می‏دهم! " و چند لحظه بعد که در باغ گشوده شد، من هم همراه خبرنگارها به داخل رفتم. آیة الله خمینی پیرمردی بود با لباس روحانی و پارچه سیاهی که دور سر پیچیده بود. وقتی که برای اولین بار نظرم به چهره او افتاد، ضربان قلبم تندتر از قبل شد. چیزی در چهره‏اش بود که بیننده را به خودش جذب می‏کرد. من مسیح را دوست داشتم. همیشه یک چهره نورانی از او در نظرم مجسم می‏کردم; چهره‏ای مهربان و با جذبه. مجسمه‏های مسیح و تصاویر کلیسا نمی‏توانستند مرا قانع کنند. چهره‏ای که از مسیح در نظر داشتم، با همه اینها فرق می‏کرد شاید برای یک مسیحی اعتراف سختی باشد، ولی اعتراف می‏کنم که برای یک لحظه احساس کردم مسیح در مقابلم نشسته است! چیزی در وجود او بود که مرا بهت زده می‏کرد. عکاسها تند تند عکس می‏انداختند و خبرنگارها سئوال می‏کردند و او پاسخ می‏داد و همان آقایی که دم در دیده بودم، ترجمه می‏کرد ولی من توجهی به سؤال و جوابها نداشتم; محو تماشای چهره نورانی او شده بودم. آن قدر از خود بیخود شده بودم که نفهمیدم چگونه یک ساعت گذشت و وقت مصاحبه به پایان رسید.
مادر - برخلاف پدر - مذهبی بود. مسیحی مومنی بود که هر هفته به کلیسا می‏رفت و مراسم مذهبی را انجام می‏داد. همه می‏گفتند که من هم به مادر کشیده‏ام; آخر من هم دوست داشتم همراه او به کلیسا بروم. البته حالا که به گذشته‏ها فکر می‏کنم، می‏بینم شاید این امر به سن و سال من بوده است. خیلی از نوجوانها در سنین بلوغ به سمت مذهب کشیده می‏شوند و من هم یکی ازآنها بودم; یکی از نوجوانهایی که دوست دارند جواب سؤالهای فراوانشان را در کلیسا پیدا کنند.
وقتی به خانه رسیدم، مادر نگران شده بود. پرسید: "چرا این قدر دیر کردی؟ "
گفتم: "ببخشید، فکر نمی‏کردم این قدر طول بکشد. الان توضیح می‏دهم. "
و بعد، همه چیز را برایش توضیح دادم. احساس می‏کردم هرچه بیشتر توضیح می‏دهم، نگرانی مادر بیشتر و بیشتر می‏شود. نگرانی و دلشوره را می‏شد از چهره او خواند. شنیدم که زیرلب گفت: "پس این همه رفت و آمد، به خاطر این بود! "
پرسیدم: "مادر، می‏خواهی مسیح را ببینی؟ "
با تعجب گفت: "مثل این که توی این چند ساعت‏خیلی فرق کرده‏ای! این حرفها چیست که می‏زنی؟ "
گفتم: "مادر، به خدا خود مسیح است که برگشته! باید از نزدیک او را ببینی! "
مادر با ناراحتی گفت: "دیگر این حرف را تکرار نکن! درست است که ادیان الهی ریشه مشترکی دارند و باید به افراد روحانی احترام گذاشت ولی یادت باشد که نباید هیچ کس را با مسیح مقایسه کنی! "
می‏دانستم که اگر او را ببیند، خودش هم احساس مرا پیدا می‏کند، ولی دیگر چیزی نگفتم. مادر هنوز هم نگران بود. از او پرسیدم: " به نظر شما آمدن او به اینجا اشکال دارد؟ "
مادر گفت: "نه; از نظر من، نه! ولی پدرت دنبال یک جای ساکت و آرام می‏گشت. حالا دیگر اینجا آرام نخواهد بود! نمی‏دانم عکس العمل او چه باشد. الان هم که پدرت بیرون است. امیدوارم دوباره وضع روحی او خراب نشود! "
توی کوچه، سروصدای رفت و آمد آدمها و ماشینها سکوت قدیمی و همیشگی دهکده را به هم زده بود و چند دقیقه بعد که پدر از راه رسید، فهمیدم که نگرانی مادر بی‏دلیل نبوده است. او درست پیش‏بینی کرده بود. پدر عصبانی بود. دوباره چند تا قرص خورد، کتش را درآورد و خودش را ولو کرد روی مبل راحتی.
با ناراحتی گفت: "امسال سال بدبیاری من است. هرجا می‏روم، بدشانسی هم دنبالم حرکت می‏کند! آن از ورشکستگی شرکت; این هم از وضعیت اینجا! "
مادر سعی کرد او را آرام کند; گفت: "خیلی طول نمی‏کشد. شاید تا چند روز دیگر دهکده آرام شود! "
پدر با عصبانیت گفت: "خدا کند این طور باشد; خدا کند این طور باشد! تازه حالم کمی بهتر شده بود. "
مادر گفت: "توی روزنامه خوانده‏ام که او قصد دارد به ایران برگردد. شاید هم همین چند روز آینده برود! "
شنیدن این که ممکن است‏خیلی زود از دهکده برود، ناراحت کننده بود. گفتم: "راست می‏گویید؟ خیلی حیف است! "
پدر با ناراحتی گفت: "حالا چرا به اینجا آمده؟ به این دهکده کوچک؟ ! "
مادر جواب داد: "نمی‏دانم. توی روزنامه که نوشته بود در پاریس می‏ماند. "
گفتم: "نمی‏دانید چقدر خبرنگار جمع شده بود! از همه جا خبرنگار آمده بود; از همه جای دنیا! "
و بعد رو به پدر کردم و ادامه دادم: "کاش شما هم آمده بودی و او را می‏دیدی; انگار خود . . . "
قبل از اینکه اسم "مسیح" را بر زبان بیاورم، یاد حرف مادر افتادم و ادامه صحبتم را خوردم! بعد از لحظه‏ای ادامه دادم: "خیلی با جذبه و روحانی است! "
پدر با تمسخر گفت: " خودمان به اندازه کافی کشیش داریم! "
گفتم: "ولی او با همه کشیشها فرق دارد. یک جور دیگر است! "
مادر برای این که به بحث ما خاتمه بدهد، گفت: "خیلی خوب; بهتر نیست تو به اتاق خودت بروی و به درسهایت‏برسی؟ "
فقط چند روز تا تعطیلات سال نو باقی مانده بود. باید این چند روز را هم تحمل می‏کردم. توی اتاق رفتم و کتابهای درسی خودم را جلوی رویم پهن کرد. اما حوصله درس خواندن نداشتم. یک جاذبه روحانی در او بود که انسان را به طرف خودش می‏کشید. دایم در فکر او بودم. طوری بود که آدم از نگاه کردنش سر نمی‏شد. احساس نیاز می‏کردم; نیاز به او. احساس می‏کردم باید دوباره او را ببینم; بنشینم و به او نگاه کنم; همین!
پدر عصبانی بود. عصبانی‏تر از روزهای پیش. توی اتاق قدم می‏زد و با خودش صحبت می‏کرد.
" آسایش ما را گرفته‏اند. توی این دهکده دورافتاده هم راحتی نداریم. همه‏اش سروصدا. همه‏اش شلوغی. همه‏اش رفت و آمد. خسته شدیم! دیگر نمی‏شود از این خانه بیرون رفت. همه جا شلوغ است. همه جا سرو صدا است. همه جا رفت و آمد است. چقدر پلیس! چقدر خبرنگار! "
وقتی پدر عصبانی بود، نمی‏شد با او صحبت کرد. این را به تجربه فهمیده بودم. این بود که چیزی نگفتم.
پدر هنوز هم قدم می‏زد و با خودش صحبت می‏کرد.
"باید به پلیس شکایت کنم; این جور نمی‏شود! ما هم حق و حقوقی داریم; چقدر عذاب بکشیم؟ "
دیگر نمی‏شد سکوت کرد. می‏دانستم اگر پدر به این نتیجه برسد که باید شکایت کند، حتما خواهد کرد. آن وقت مشکل بزرگی ایجاد می‏شد. دلم را به دریا زدم و گفتم: "الان توی این مدت که او اینجاست، شما یک بار هم به دیدنش نرفته‏اید. شما که کاری ندارید، حالا یک بار به دیدن او بروید، شاید فایده‏ای داشته باشد. "
پدر گفت: "چه فایده‏ای! او هم مثل بقیه کشیشهاست; حتما همه‏اش نصیحت می‏کند! من حوصله نصیحت‏شنیدن ندارم. تازه او که به زبان ما صحبت نمی‏کند; چه فایده‏ای دارد؟ "
گفتم: "پدر! من فکر می‏کردم شما یک فرد منطقی هستید! شما خودتان قبلا به من یاد داده‏اید که آدم نباید زود قضاوت کند! من که می‏گویم او مثل بقیه نیست. لازم هم نیست زبانش را بفهمی; آدم از دیدنش هم لذت می‏برد! همین دیروز که سخنرانی می‏کرد، تعدادی دانشجوی فرانسوی هم آمده بودند. یک خبرنگار از آنها پرسید که وقتی فارسی بلد نیستند، چرا می‏آیند و پای سخنرانی او می‏نشینند؟ آنها هم گفتند که از جاذبه روحانی جلسه استفاده می‏کنند. اولش فکر می‏کردم که فقط من این طوری هستم ولی دیروز دیدم که خیلیها مثل من هستند! شما که نمی‏دانید چه جاذبه‏ای دارد. شما را به خدا، یک بار هم که شده، بیایید; ضرر که ندارد! "
پدر کمی آرام شده بود. روی صندلی نشست و به فکر فرو رفت. احساس کردم کم کم راضی می‏شود. دوباره گفتم: "حالا شما یک دفعه بیاید. همین امروز سخنرانی می‏کند. به خاطر من که پسرتان هستم، بیاید. فقط چند دقیقه آنجا بنشینید; اگر خوشتان نیامد، برگردید! شما که کاری ندارید! "
پدر آرام بود. گفت: "خیلی خوب! کی باید برویم؟ "
کمتر از نیم ساعت تا زمان سخنرانی وقت‏باقی بود. می‏دانستم که او خیلی وقت‏شناس است این را توی همین چند روز فهمیده بودم. اگر می‏گفت فلان ساعت‏سخنرانی می‏کنم، دقیقه‏ای تاخیر نمی‏شد. گفتم : "می‏توانیم همین حالا برویم. "
پدر آماده شد و راه افتادیم. از این که می‏دیدم توانسته‏ام موقتا پدر را از شکایت‏خودش منصرف کنم، خوشحال بودم.
جمعیت مشتاق شنیدن سخنرانی او روز به روز بیشتر می‏شد. به غیر از خبرنگارها، خیلی از مردم به آنجا می‏آمدند. و جالب آن بود که بعضیهایشان - مثل ما - حتی کلمه‏ای از حرفهای او را نمی‏فهمیدند!
او که آمد، همه به احترامش ایستادند. توجه من بیشتر از همه، متوجه پدر بود. با دیدن قطره‏های اشکی که در چشمانش حلقه زده بود، خیالم راحت‏شد و به او چشم دوختم. باز هم جاذبه روحانی‏اش مرا به سمت‏خود کشید و از خود بیخودم کرد!
بعد از آن روز، پدر هم برای شنیدن سخنرانی او هر روز با من می‏آمد و حالش روز به روز بهتر می‏شد. با وجود آن که شلوغی و رفت و آمد در دهکده کم نشده بود، پدر دیگر آن حالت عصبانیت و ناراحتی گذشته را نداشت.
آن شب، شب تولد مسیح بود. جشنهای سال نوی آن سال با همه سالهای دیگر فرق می‏کرد. جشن تولد مسیح در دهکده ما، یک جشن درست و حسابی بود; یک جشن معنوی!
دور درخت کاج شب کریسمس جمع شده بودیم که زنگ در به صدا درآمد. به همدیگر نگاه کردیم. این وقت‏شب کسی را نداشتیم که زنگ بزند. خواستم بروم و در را باز کنم که پدر گفت: "نه، من خودم می‏روم! "
مادر به من اشاره کرد و من هم به دنبال او راه افتادم. در را که گشود، مردی با چند شاخه گل و یک جعبه شیرینی پشت در ایستاده بود. مرد با خوشرویی سلام کرد و گفت: "اینها را از طرف آیة‏الله خمینی آورده‏ام. ایشان تولد حضرت مسیح پیغمبر (ص) را به شما تبریک گفتند و از این که ممکن است‏حضورشان در دهکده موجب زحمت‏شما شده باشد، عذرخواهی کردند! "
پدر حیرت‏زده ایستاده بود و چیزی نمی‏گفت. من هم غافلگیر شده بود. یعنی او تا این اندازه به فکر مردم بود! مرد می‏خواست‏برود.
پدر شیرینی و گل را گرفت و گفت: "از جانب ما از ایشان تشکر کنید! "
مرد که رفت، پدر به داخل آمد و در را بست. جلو رفتم و گلها و شیرینی را از دستش گرفتم و به سمت اتاق برگشتیم.
مادر پرسید: "چه کسی بود؟ "
قبل از اینکه پدر چیزی بگوید، به خود جرات دادم و گفتم: "امسال ازطرف مسیح برایمان هدیه فرستاده‏اند; گل و شیرینی! "
پدر بی‏آن که چیزی بگوید، به سمت اتاق خودش رفت و چند لحظه بعد صدای هق هق گریه‏اش را شنیدم! گویی چیزی در درونش شکسته بود و برای اولین بار می‏دیدم که بلند بلند گریه می‏کرد. پدر دگرگون شده بود!
پدر زودتر از همه آماده شده بود. درست مثل روز یکشنبه هفته قبل که همه با هم به کلیسا رفتیم، تصمیم گرفته بودیم که سه نفری به سخنرانی او برویم! از در که بیرون آمدیم، پدر با نگرانی ایستاد و به اطراف نگاه کرد. کوچه حالت طبیعی نداشت. افرادی در گوشه و کنار کوچه ایستاده بودند. تعداد پلیسها بیش از هر روز بود و همه چیز مشکوک به نظر می‏آمد. مادر گفت: "می‏خواهید امروز نرویم! "
دست هر دوشان را کشیدم و گفتم: "برویم! "
پدر گفت: "می‏رویم! "
و راه افتادیم. آن طرف کوچه چند نفر ایستاده بودند و به سوی ما نگاه می‏کردند. یکی شان پدر را به دیگری نشان داد و به سرعت دور شد. آن دیگری به سوی ما دوید و وقتی به پدر رسید یقه او را گرفت و بدون هیچ پرسش و جوابی، سیلی محکمی به گوش او زد! مادر جیغ کشید! پدر هیچ نگفت! ناگهان پلیسها از همه طرف بیرون ریختند و مرد را دستگیر کردند. سروصداها که بالا گرفت، چند نفر از باغ سبز بیرون آمدند و به سمت ما دویدند. در مدت چند دقیقه کوچه شلوغ شد. پلیسها و خبرنگارها ما را دوره کردند. یکی از پلیسها به پدر گفت: "شما باید برای تنظیم پرونده و شکایت از این فرد با ما به پاسگاه پلیس بیایید! ما خودمان شاهد همه چیز بودیم! "
پدر با آرامش غیر منتظره‏ای پاسخ داد: "ولی من از کسی شکایت ندارم. رهایش کنید برود! "
پلیس با تعجب گفت: "ولی او به شما اهانت کرد. او جلوی چشم همه ما، بدون دلیل به شما سیلی زد! "
پدر گفت: "عیبی ندارد. بگذارید برود; من شکایتی ندارم! "
و دست من و مادر را کشید و راهمان را به سوی در سبز باغ باز کرد. خبرنگارها و پلیسها همان طور حیرت‏زده ایستاده بودند. یکی از کسانی که از باغ خارج شده بود، خودش را به پدر رساند و گفت: "این مرد دفعه اولش نیست. چند روز است که در اینجا از این دیوانه‏بازی‏ها در می‏آورد. پلیس هم می‏گوید تا کسی از او شکایت نکند، ما نمی‏توانیم کاری بکنیم. چرا از او شکایت نمی‏کنید؟ "
پدر گفت: "این یک نقشه است. شما با قوانین اینجا آشنا نیستید. اینها می‏دانند که من مریض هستم. به این فرد پول داده‏اند تا این کار را بکند وبعد بگویند از وقتی که آیة‏الله خمینی به اینجا آمده، وضع امنیت محل به هم ریخته است و دولت فرانسه نمی‏تواند ناامنی را تحمل کند و زمینه اخراج ایشان را فراهم بکنند. اگر من کایت‏بکنم، مطمئن باشید که فردا این موضوع در روزنامه‏ها مطرح می‏شود و در پارلمان هم مطرح می‏کنند و می‏گویند به خاطر حضور آیة الله به یک فرانسوی اهانت‏شده است. شکایت من به ضرر ایشان تمام می‏شود. من شکایت نمی‏کنم! "
ته دل خودم به پدر آفرین گفتم و دست او را محکمتر از قبل در دست‏خود فشردم.
وقتی به محل سخنرانی رسیدیم، بوی خوشی توجهم را جلب کرد; بوی عطر گلهای سیب! رخت‏سیبی که او هنگام سخنرانی به آن تکیه می‏کرد، گل داده بود و بوی عطر گلهایش فضا را پر کرده بود! بوی عطری که با خود شادی به ارمغان می‏آورد.
حضور :: تابستان 1377، شماره 24
منبع: http://www.hawzah.net