شهری با دست و روی زخمی
اسفند که از گَردِ راه می رسد، بوی بیدمشک و بنفشه در مشام شهر می پیچد و آسمان به تماشای تاب بازی پرستوها روی سیم های برق می نشیند؛ پنجره ها باز می شوند، پرده ها کنار می روند و اتاق هایی که تمام زمستان از گرمای بخاری دَم کرده بودند، نفس تازه می کنند.
اسفند که از گَردِ راه می رسد، بوی بیدمشک و بنفشه در مشام شهر می پیچد و آسمان به تماشای تاب بازی پرستوها روی سیم های برق می نشیند؛ پنجره ها باز می شوند، پرده ها کنار می روند و اتاق هایی که تمام زمستان از گرمای بخاری دَم کرده بودند، نفس تازه می کنند.
اما چرا وقتی تقویم را ورق می زنیم، در آخرین روزهای سال صدای انفجار می آید؟
در این جغرافیای نیم سوخته ی کاغذی هم می توان دید که چگونه آتش به دامن آخرین چهارشنبه ی سال رسیده است؟
خیابان ها انگار میدان جنگ اند؛ این را صدای ترقه ها و نارنجک های دستی، پی درپی اعلام می کنند. دلم مثل دلِ شهر می لرزد، از کابوس رُعب آوری که عابران را بر جا میخکوب کرده است.
چهارشنبه سوری چه رسم ترسناک بدعاقبتی!
کسی نیست بپرسد این همه مصیبت، وحشت، مرگ و نقص عضو، به چه منظور؟ کاش می شد در انتهای خانه تکانی، به جای آتش بازی و جنگ افروزی، تمام خاطرات بد و تلخ، فکرهای تیره و ناامیدکننده و عادت های ناپسند و آزاردهنده را از خانه ی دل و جان بیرون ریخت! کاش می شد شاخه های خشک تنهایی و دلتنگی را همراه بوته های کینه و خشم و نفرت در گوشه ای جمع کرد و سوزاند.
این روزها هرچه عقربه های ساعت سریعتر می دوند، قلب شهر هم تُندتر می تپد و من از خودم می پرسم: «حالا شهرمان با این دست و روی زخمی، چگونه به استقبال بهار خواهد رفت؟»
اما چرا وقتی تقویم را ورق می زنیم، در آخرین روزهای سال صدای انفجار می آید؟
در این جغرافیای نیم سوخته ی کاغذی هم می توان دید که چگونه آتش به دامن آخرین چهارشنبه ی سال رسیده است؟
خیابان ها انگار میدان جنگ اند؛ این را صدای ترقه ها و نارنجک های دستی، پی درپی اعلام می کنند. دلم مثل دلِ شهر می لرزد، از کابوس رُعب آوری که عابران را بر جا میخکوب کرده است.
چهارشنبه سوری چه رسم ترسناک بدعاقبتی!
کسی نیست بپرسد این همه مصیبت، وحشت، مرگ و نقص عضو، به چه منظور؟ کاش می شد در انتهای خانه تکانی، به جای آتش بازی و جنگ افروزی، تمام خاطرات بد و تلخ، فکرهای تیره و ناامیدکننده و عادت های ناپسند و آزاردهنده را از خانه ی دل و جان بیرون ریخت! کاش می شد شاخه های خشک تنهایی و دلتنگی را همراه بوته های کینه و خشم و نفرت در گوشه ای جمع کرد و سوزاند.
این روزها هرچه عقربه های ساعت سریعتر می دوند، قلب شهر هم تُندتر می تپد و من از خودم می پرسم: «حالا شهرمان با این دست و روی زخمی، چگونه به استقبال بهار خواهد رفت؟»
نویسنده: سعیده اصلاحی
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}