رزمنده شیرمرد!
فرمانده ی عراقی به قدری خندید که نزدیک بود از پُشت بر زمین بیفتد. او به همراه چند درجهدار دیگر، سرگرم گفتوگو بودند؛ بلندبلند حرف میزدند و وحشیانه میخندیدند. با دقّت به چهرههایشان نگاه میکردم.
فرمانده ی عراقی به قدری خندید که نزدیک بود از پُشت بر زمین بیفتد. او به همراه چند درجهدار دیگر، سرگرم گفتوگو بودند؛ بلندبلند حرف میزدند و وحشیانه میخندیدند. با دقّت به چهرههایشان نگاه میکردم. آنها از جنایتهایی که در جنگ انجام داده بودند حرف میزدند. افسرِعراقی از دریافت مدالِ شجاعتی که به خاطر آخرین جنایت جنگیاش انجام داده بود حرف میزد و از اینکه علاوه بر دریافت نشان شجاعت، چند روز هم به مرخصیاش اضافه شده است!! بین هر جمله، دیوانهوار میخندید و شادمانی میکرد.
مدّتی بعد، سه خودرو برای منتقل کردن فرماندهی عراقی و سربازانش به پُشت جبهه در جاده توقف کرد. همهی آنها سوار شدند؛ هنوز خودروها راه نیفتاده بودند که ناگهان یک گلولهی خمپاره در نزدیکی اولین خودروی پُر از سربازان ویژه منفجر شد.
انفجار این گلوله، صدمهی شدیدی به خودروها وارد نکرد؛ چون محل انفجار آن کمی دورتر بود. سربازها هنوز سرمست از پیروزی بودند و از ماشینها پیاده نشدند؛ امّا لحظاتی بعد، دوّمین خُمپاره روی شلوغترین ماشین پُر از سرباز فرودآمد و با صدای مهیبی منفجر شد. سربازها مانند شاخههای خشک درخت خرما روی زمین ریختند. کسانی که جانی در بدن داشتند، مثل گَلّهی گوسفند با وحشت رَم کردند و از منطقهی خطر فرار کردند و از ترس، پُشت سنگهای بزرگ پناه گرفتند.
تمام مرخصیها لغو شد. وحشت، همه جا را فراگرفت. نیمههای شب دستور رسید که سربازها دوباره بادقّت و احتیاط، سوار خودروهایی شوند که در محلی غیر از محل قبلی توقف کرده بودند تا دیدهبانها یا نیروهای نفوذی ایرانی متوجه آنها نشوند.
همه سوار شدند؛ با این امید که این دفعه نیروهای نفوذی ایرانی، آنها را ندیدهاند و نمیتوانند مثل شب گذشته آنجا را گلوله باران کنند؛ تمام خودروها آمادهی حرکت شدند. گلولههای رزمندگان ایرانی از آسمان شروع به باریدن کرد. دو گلولهی خُمپاره، همزمان با صدای سوتی که به ناقوس مرگ میماند، از راه رسیدند. یکی از آنها روی یک تپّهی خاکی سقوط کرد و حفرهی عمیقی ایجاد کرد؛ اما دوّمی درست وسط یکی از ماشینهای پُر از سرباز و افسر عراقی منفجر شد. ناگهان کابوس وحشتناک شب گذشته تکرار شد. افسرها و سربازهای ویژهای که تا شب قبل از پیروزی سرمست بودند و دیوانهوار میخندیدند، حالا یا بیجان بر زمین افتاده بودند یا از درد، ناله میکردند و کمک میخواستند یا مثل حیوانی که از چیزی وحشت کرده باشد با فریاد اینسو و آنسو میدویدند تا شاید پناهگاهی پیدا کنند.
اوضاع دوباره غیرعادّی شد. این گلولهها کورکورانه شلیک نمیشد. محل دقیق فرود آمدن گلولههای خُمپاره آنقدر دقیق بود که همهی عراقیها، از سربازها گرفته تا فرمانده، همگی را شگفت زده میکرد.
این دو حادثهی وحشتناک همه را در ترس و وحشت فروبرده بود. موضوع رفتن به مرخصی به یک کابوس وحشتناک تبدیل شده بود؛ چون همینکه نیروهای عراقی سوار ماشینها میشدند، ناگهان گلولههای مرگ بر سرشان باریدن میگرفت؛ بنابراین باز هم برای مدتی دیگر، مرخصیها لغو شد. ترس از رفتن به مرخصی، شدیدتر از ترس از مرگ شده بود! چند روز گذشت؛ بیآنکه حتّی گلولهای از یک مسلسل شلّیک شود. عجیب این بود که تعدادی از ماشینهای عراقی از جادّهای که در همان نزدیکی بود عبور میکرد و گلولهای به سمتشان شلیک نمیشد تا اینکه:
در یک روز تابستانی، هنگامی که داشتند میان خَدَمهی خُمپارهاندازهایی که پشت خطِّ مُقدّم بودند، غذا و آذوقه پخش میکردند، جوان بلندقامت و خوش سیمایی داخل صف ایستاد؛ نوبت به او رسید. او از مأمور عراقی، که آذوقه را پخش میکرد، سهمیهی دو نفر را خواست؛ اما مأمور توزیع غذا او را نشناخت و از او پرسید:
- «تو و دوستت در کدام گروه هستید، من تا الان شما را ندیدهام؟!»
این سؤال، آن جوان را غافلگیر کرد؛ چون قبل از آن، غذا و آذوقه را شبها پخش میکردند و کسی متوجه حضور او نمیشد؛ اما این بار توزیع غذا، هنگام صبح صورت میگرفت.
او در پاسخ، کمی مِن ومِن کرد و گفت:
- «من در اوّلِ خط هستم... یعنی... من از فیسل اول هستم؛ یعنی از دستهی یکم.»
او کلمهی «فیصل» را «فیسل» تلفظ کرد. این پاسخ، مشکوک به نظر میرسید. مأمور آذوقه درحالیکه با شک و تردید به چهرهی آن جوان نگاه میکرد دوباره پرسید:
- «چی؟ تکرار کن!»
حادثهی انفجار خودروها و هلاکت آن همه سرباز و فرمانده ی عراقی هنوز فراموش نشده بود و ترس و وحشت، هنوز در چهرهی همه موج میزد.
بین سربازهای عراقی شایعهای وجود داشت که یک دیدهبان ایرانی به داخل نیروهای عراقی نفوذ کرده و محل جمع شدن سربازهای عراقی را به دوست دیگرش گزارش میکند و او دقیقاً محل جمع شدن سربازهای عراقی را با خمپاره، گلوله باران میکند؛ به همین دلیل، یکی از افسرهای عراقی جلوتر آمد و از او پرسید:
- «اسمت چیست؟... تو از کدام تیپ هستی؟!»
او، این پرسشها را پیشبینی نکرده بود. همه از هرسو آمدند و این جوان را دوره کردند. هرکس سؤالی از او میپرسید که ناگهان انفجار یک نارنجک دستی وسط جمعیت، همه را پراکنده کرد و عدّهی دیگری از سربازها را به هلاکت رساند.
یکی از کسانی که روی زمین افتاده بود، همان رزمندهی جوان ایرانی بود که وقتی دیده بود او را شناختهاند، نارنجک دستیاش را وسط جمعیت سربازهای عراقی منفجر کرده بود.
یکی از سربازهای مجروح عراقی گفت: «حدود یک هفته بود او را میدیدم. هر شب به اینجا میآمد و غذا و آذوقه ی دو نفر را میگرفت و میرفت.»
این رزمندهی شجاع ایرانی به شهادت رسید؛ اما دوّمی، بدون شک به داخل نیروهای ایرانی بازگشت.
مدّتی بعد، سه خودرو برای منتقل کردن فرماندهی عراقی و سربازانش به پُشت جبهه در جاده توقف کرد. همهی آنها سوار شدند؛ هنوز خودروها راه نیفتاده بودند که ناگهان یک گلولهی خمپاره در نزدیکی اولین خودروی پُر از سربازان ویژه منفجر شد.
انفجار این گلوله، صدمهی شدیدی به خودروها وارد نکرد؛ چون محل انفجار آن کمی دورتر بود. سربازها هنوز سرمست از پیروزی بودند و از ماشینها پیاده نشدند؛ امّا لحظاتی بعد، دوّمین خُمپاره روی شلوغترین ماشین پُر از سرباز فرودآمد و با صدای مهیبی منفجر شد. سربازها مانند شاخههای خشک درخت خرما روی زمین ریختند. کسانی که جانی در بدن داشتند، مثل گَلّهی گوسفند با وحشت رَم کردند و از منطقهی خطر فرار کردند و از ترس، پُشت سنگهای بزرگ پناه گرفتند.
تمام مرخصیها لغو شد. وحشت، همه جا را فراگرفت. نیمههای شب دستور رسید که سربازها دوباره بادقّت و احتیاط، سوار خودروهایی شوند که در محلی غیر از محل قبلی توقف کرده بودند تا دیدهبانها یا نیروهای نفوذی ایرانی متوجه آنها نشوند.
همه سوار شدند؛ با این امید که این دفعه نیروهای نفوذی ایرانی، آنها را ندیدهاند و نمیتوانند مثل شب گذشته آنجا را گلوله باران کنند؛ تمام خودروها آمادهی حرکت شدند. گلولههای رزمندگان ایرانی از آسمان شروع به باریدن کرد. دو گلولهی خُمپاره، همزمان با صدای سوتی که به ناقوس مرگ میماند، از راه رسیدند. یکی از آنها روی یک تپّهی خاکی سقوط کرد و حفرهی عمیقی ایجاد کرد؛ اما دوّمی درست وسط یکی از ماشینهای پُر از سرباز و افسر عراقی منفجر شد. ناگهان کابوس وحشتناک شب گذشته تکرار شد. افسرها و سربازهای ویژهای که تا شب قبل از پیروزی سرمست بودند و دیوانهوار میخندیدند، حالا یا بیجان بر زمین افتاده بودند یا از درد، ناله میکردند و کمک میخواستند یا مثل حیوانی که از چیزی وحشت کرده باشد با فریاد اینسو و آنسو میدویدند تا شاید پناهگاهی پیدا کنند.
اوضاع دوباره غیرعادّی شد. این گلولهها کورکورانه شلیک نمیشد. محل دقیق فرود آمدن گلولههای خُمپاره آنقدر دقیق بود که همهی عراقیها، از سربازها گرفته تا فرمانده، همگی را شگفت زده میکرد.
این دو حادثهی وحشتناک همه را در ترس و وحشت فروبرده بود. موضوع رفتن به مرخصی به یک کابوس وحشتناک تبدیل شده بود؛ چون همینکه نیروهای عراقی سوار ماشینها میشدند، ناگهان گلولههای مرگ بر سرشان باریدن میگرفت؛ بنابراین باز هم برای مدتی دیگر، مرخصیها لغو شد. ترس از رفتن به مرخصی، شدیدتر از ترس از مرگ شده بود! چند روز گذشت؛ بیآنکه حتّی گلولهای از یک مسلسل شلّیک شود. عجیب این بود که تعدادی از ماشینهای عراقی از جادّهای که در همان نزدیکی بود عبور میکرد و گلولهای به سمتشان شلیک نمیشد تا اینکه:
در یک روز تابستانی، هنگامی که داشتند میان خَدَمهی خُمپارهاندازهایی که پشت خطِّ مُقدّم بودند، غذا و آذوقه پخش میکردند، جوان بلندقامت و خوش سیمایی داخل صف ایستاد؛ نوبت به او رسید. او از مأمور عراقی، که آذوقه را پخش میکرد، سهمیهی دو نفر را خواست؛ اما مأمور توزیع غذا او را نشناخت و از او پرسید:
- «تو و دوستت در کدام گروه هستید، من تا الان شما را ندیدهام؟!»
این سؤال، آن جوان را غافلگیر کرد؛ چون قبل از آن، غذا و آذوقه را شبها پخش میکردند و کسی متوجه حضور او نمیشد؛ اما این بار توزیع غذا، هنگام صبح صورت میگرفت.
او در پاسخ، کمی مِن ومِن کرد و گفت:
- «من در اوّلِ خط هستم... یعنی... من از فیسل اول هستم؛ یعنی از دستهی یکم.»
او کلمهی «فیصل» را «فیسل» تلفظ کرد. این پاسخ، مشکوک به نظر میرسید. مأمور آذوقه درحالیکه با شک و تردید به چهرهی آن جوان نگاه میکرد دوباره پرسید:
- «چی؟ تکرار کن!»
حادثهی انفجار خودروها و هلاکت آن همه سرباز و فرمانده ی عراقی هنوز فراموش نشده بود و ترس و وحشت، هنوز در چهرهی همه موج میزد.
بین سربازهای عراقی شایعهای وجود داشت که یک دیدهبان ایرانی به داخل نیروهای عراقی نفوذ کرده و محل جمع شدن سربازهای عراقی را به دوست دیگرش گزارش میکند و او دقیقاً محل جمع شدن سربازهای عراقی را با خمپاره، گلوله باران میکند؛ به همین دلیل، یکی از افسرهای عراقی جلوتر آمد و از او پرسید:
- «اسمت چیست؟... تو از کدام تیپ هستی؟!»
او، این پرسشها را پیشبینی نکرده بود. همه از هرسو آمدند و این جوان را دوره کردند. هرکس سؤالی از او میپرسید که ناگهان انفجار یک نارنجک دستی وسط جمعیت، همه را پراکنده کرد و عدّهی دیگری از سربازها را به هلاکت رساند.
یکی از کسانی که روی زمین افتاده بود، همان رزمندهی جوان ایرانی بود که وقتی دیده بود او را شناختهاند، نارنجک دستیاش را وسط جمعیت سربازهای عراقی منفجر کرده بود.
یکی از سربازهای مجروح عراقی گفت: «حدود یک هفته بود او را میدیدم. هر شب به اینجا میآمد و غذا و آذوقه ی دو نفر را میگرفت و میرفت.»
این رزمندهی شجاع ایرانی به شهادت رسید؛ اما دوّمی، بدون شک به داخل نیروهای ایرانی بازگشت.
نویسنده: احمد عربلو
پینوشت:
1. این خاطره از قول یک افسر عراقی نقل و بازآفرینی شده است. (کتاب مدال و مرخصی)
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}