رضا کمربندهای چرمی را برمی­داشت. بندهای چرمی را با دقت روی شانه ­هایش صاف می­ کرد و کمرش را محکم می­ بست. از جنس کمربندها معلوم بود که خیلی برای سلام و چلچراغ عالی و مناسب ­اند. شاید می­ شد دوتا چلچراغ را هم روی آن­ ها گذاشت.

از من پرسید : به نظرت کدومش بهتره؟

من یکی از زنجیرها را برداشتم. زنجیر خودم به درد بهرام می­ خورد پسر خاله­ ی نگین. فقط چند رشته­ ی زنجیر کم و تنک داشت؛ ولی این زنجیر پُر و خوبی بود. می ­توانست بین زنجیرهای دیگر آبروداری کند. به قول بابا جون­دار به­ نظر می­ آمد.

رضا دوباره پرسید:  «خوبه؟ به نظرت کدومش بهتره؟»

- «جنسش چطوره؟ نمی­دونم از فروشنده بپرس!» 

فروشنده با دستمال مرطوبی کمربند را پاک کرد. کمربند برق می­ زد. بوی چرم بدجوری توی دماغ می ­پیچید.

- «پسر جون! چرمش اصل اصله... ببین اگر چرم اصلی باشه باید پشتش این جوری باشه.»

بعد هم روی چرمی کمربند را برگرداند و آن طرفش پرز پرز بود. صورتی رنگ. رضا کیف پولش را درآورد:

- «آقا! می­خوام باهاش چلچراغ بلند کنم.»

- «خیالت راحت راحت... برای من هم دعا کنید!»

پول کمربند و زنجیر را دادیم. در و دیوار بازار سیاه­ پوش بود. از زیر یکی از پرچم ­های سبز رد شدیم.

-«رضا! توی مسابقه شعر لاله­ های کربلا شرکت می ­کنی؟»

رضا هنوز داشت سگک کمربندش را باز و بسته می­ کرد.

- «نه مسعود! تو چی؟ شعری گفتی؟»

- «آره، شب برات می­ ذارم تو واتساپ بیا ببین نظر بده.»

***
صدای قژقژ قلم بابا بزرگ تنها صدای توی اتاق بود. به چرخش قلم نگاه می­ کردم. می­ خواستم ببینم چطور «چه» را می ­نویسد.

باز این چه نوحه و...

بابابزرگ داشت برای دیوار حسینیه، شعر محتشم را خوش­نویسی می­ کرد.

- «چایی ­تون سرد نشه!»

بابابزرگ قلم را کنار قلم­دان گذاشت. نبات را برداشت و ریخت توی چایی. رگه ­های شیرین نبات مثل نخ­ هایی ظریف جان می­ گرفتند و بالا می ­آمدند.

-«پس مسعود جان امسال محرم تنها شدی! ایلیا هم رفته خونه مادر بزرگش.»

قلم را زدم توی جوهر. روی چرک ­نویس نوشتم.. چه چه چه...»

- «مادربزرگش نذری داره. رضا هم امسال رفته توی هیئت علمدار کربلا. هیئت خیابون محسنی چلچراغ خریدن ... وای اگر ببینید. کاش منم می­ تونستم چلچراغ بلند کنم!»

بابابزرگ قاشق را کنار بشقابش گذاشت و چای را سر کشید.

- «کاش نذری داشتیم بابا بزرگ، حلیمی... آبگوشتی...!»

- «مسعود جان! هرکس برای امام حسین علیه ­السلام کاری می­ کنه تا دلش آروم بگیره. یکی نذری میده، یکی چلچراغ بلند می ­کنه، یکی مثل مامانت میره برنج نذری کمک همسایه پاک می­ کنه. باید ببینی دلت چی می­گه! خودت دوست داری چه کار کنی که باعث خشنودی امام بشی و آروم بشی؟»

گفتم: «البته یکی هم برای حسینیه­ ها خوش­نویسی می­ کنه و شعر محتشم رو می­نویسه.»

بابابزرگ خندید: «پیر شی پسرم! یه چایی دیگه برام بیار.»

***
چندتا ازبچه­ ها شعرم را خوانده و نظر هم گذاشته بودند. رضا نوشته بود: دمت گرم استاد، چه شعری!

دختری تنها

در یک دشت

دشتی بی­ انتها

نه پر از آب و بوته

دشتی خشک و سوزان

دختری سه ­ساله ...

دشتی پر از لاله، لاله ­های بی ­سر

دختری تنها، زنجیر بردل

زنجیر بر دست

بدون بابا... بدون یاور...

فرزاد جعفری نوشته بود: «آفرین! ادامه بده هنوز می­شه ادامه­ دار باشه، کامل­تر بشه.»

پویا هم چند تا عکس از خودش توی گروه گذاشته بود که نشان می ­داد توی یک کلاس نشسته است. پایینش نوشته بود: «عصر فرهنگسرای جوانه­ ها، کلاس آموزش شبیه­ خوانی استاد نعیمی.»

تعجب کردم. مگر برای تعزیه­ خوانی هم باید آموزش می ­دیدی؟

نوشتم: «جدی پوریا  کلاس رفتی تا تعزیه ­خون بشی؟ آفرین! واقعا استعدادشو داری... صدات عالیه پسر!»

یک دسته گل برایم گذاشت و فیلم کوتاهی از تمرین توی کلاسش را. از دیدنش گریه­ ام گرفت. اگر بابابزرگ این­جا بود حتما گریه می­ کرد. پوریا توی آن کلاس، لباس سبز پوشیده بود. به قول خودش اولیاخوان بود. بقیه گوش می­ کردند و او از روی یک کاغذ می­ خواند و شمشیرش را تکان می داد:

یوسف مه­لقا منم

تیغ گرفته­ ام به کف تا ز عدو کنم تلف

سر ز تن مخالفان افکنم از قفا منم

یوسف کربلا منم

شکل ذبیح سرمدم    شکل جمال احمدم...

خیلی محکم و خوب می­ خواند. داشت شمر را برای یک جنگ درست ­وحسابی دعوت می­ کرد، بدون یک ذره ترس.

شمر هم عصبانی دور و برش می­ چرخید و هی دندان­ هایش را به هم می ­سایید و شمشیر می­ چرخاند.

نوشتم: «پسر، چه محکم و باجذبه می­ خونی!»

جواب داد: «بله مثلا حضرت علی­ اکبرم،  مسعودجان!»
 
***
یک چیزی انگار توی وجودم بود. دلم می­ خواست به قول بابابزرگ کاری کنم؛ ولی نمی ­دانستم چه کاری. شعرم را بلندبلند برای خودم خواندم: «دختری تنها در یک دشت...»

مامان گفت: «آفرین پسرم، چه قشنگ بود! شعر خودته؟ دستت درد نکنه عزیزم! چقدر قشنگ بود،کاش جایی چاپ بشه! بقیه شعر رو برام بخون.»

یک دفعه حس کردم آن چیزی را که دنبالش بودم پیدا کردم. من که عاشق شعر و کتاب و نوشتن بودم، باید یک گروه می ­ساختم تا بچه ها عکس­ ها و دل­نوشته­ های محرمی­ شان را آن­جا بگذارند؛ فقط و فقط درباره ­ی محرم و امام حسین.

گروه را ساختم. اسمش را گذاشتم: «بوی دشت لاله­ ها.»

اول شعر محتشم را گذاشتم: باز این چه شورش است.

خداخدا می ­کردم بچه­ ها فعال شوند و از گروه استقبال شود.

تا شب، گروه حسابی شکل گرفت... پُر از شعر و عکس و خاطره­ ی محرمی شد. شعرم را که حالا کامل شده بود، به اشتراک گذاشتم. گروه هی بیش­تر و بیش­تر می شد. بابابزرگ درست گفت، هرکس وظیفه ­ای دارد، باید خودش آن را پیدا کند.

نویسنده: مریم کوچکی