آقای کوچکی را با هزار مکافات رد می‌کنم. کلافه تکیه می­دهم به در و سرمای درِ آهنی بدنم را مور­مور می­ کند. کی می ­شود از دست کوچکی راحت شویم؟ امروز دیگر حرف دلم را به بابا می‌گویم. می ­گویم که حاج آقا رسولی می‌گوید: «دروغ، دروغ است. بچه و بزرگ، با دلیل و بی‌­دلیل هم ندارد!» درِ کوچه را می بندم و می‌روم خانه.

خودم را می­ چسبانم به بخاری و دست­ های سردم از گرمای بخاری کیف می­ کنند. بابا از اتاق در­می ­آید و دلواپس می‌پرسد: «چی شد؟»

لباس مشکی را از چوب­ لباسی برم ی­دارم و‌ می‌پوشم، می‌گویم: «کلّی دروغ برایش سرهم کردم تا رفت. بابا تو رو به خدا من را قاطی کارهای خودتان نکنید، آن‌ هم تو این ماه‌ عزیز!» بابا می­ نشیند کنار بخاری و دست می‌کشد به موهای‌ آشفته‌اش.

ـ «دستم تنگه، چه کنم؟ حالا چیزی نگفت؟»

زنجیر را از روی طاقچه بر­می‌دارم.

ـ «گفت دفعۀ دیگه با مأمور می‌آید، خسته شده از این موش و گربه ­بازی­ ها! تا کی می‌خواهید خودتان را قایم...»

صدای مامان حرفم را می‌برد.

ـ «معین، غُر نزن! بچه با پدرش این­طوری صحبت نمی‌کنه!»

می‌گویم: «آخه مامان! دروغ بدترین...»

صدای مامان می ­آید: «پاشو بیا این­جا ببینم!»

می‌روم‌ آشپزخانه. مامان دارد سبزی پاک ‌می‌کند. چپ­ چپ نگاهم می­ کند و آرام می‌گوید: «خوبه زیردست خودش بزرگ شدی! تو دیگه نصیحتش نکن!»

با سبزی­ ها ور می‌روم و فکر می­ کنم ما آدم ­ها هم مثل سبزی­ ها، خوب و بدمان قاطی ‌است؛ کاش می‌شد پاک­مان کرد و آشغال­مان را سوا کرد!

می‌گویم: «آخه گناهِ دروغ­ هایش را پای من می‌نویسند! چرا راست و حسینی نمی‌گوید پولش را دزدیده­ اند؟»

ـ «کوچکی حرف راست حالیش می‌شود؟ او پنج میلیون پولش را می‌خواهد! تازه تو وظیفه­ ات احترام به پدرت است!»

نگاه میکنم به سبزی­ ها که دارند مراحل پاک شدن را طی می‌کنند و با خودم کلنجار می­ روم که بالاخره وظیفه­ ی من چیست؟ بگویم یا نگویم؟

از مامان خداحافظی می­ کنم و می ­روم. بابا سرش را توی دست­ هایش گرفته و حسابی توی فکر است. دلم برایش می­ سوزد. رفتنی می‌گویم: «بابا! نمی‌آیی برویم هیئت؟ امشب شب حضرت علی‌اکبر است‌ها!» بابا سرش را بالا می‌اندازد.

ـ «نه بابا، دیگه جای من آن­جا نیست! برم به چندتا آشنا سر بزنم، ببینم چه خاکی به سر بریزم!»

کاپشن را می ­اندازم تنم، از خانه که درمی‌آیم صدای بابا را می‌شنوم: «خدا هیچ­کس را کوچیک نکنه، بچه راست می‌گه...»

می‌روم مسجد. از همه­ ی کوچه­ ها و خیابان­ ها صدای عزاداری می ­آید. چه حال و هوایی دارد اربعین! به­ خصوص امسال که به آقا قول آدم بودن داده ­ام؛ اما مگر بابا گذاشت؟! هر روز توبه‌ام را یک جوری شکست. دلم می­ خواهد بهش بفهمانم اشتباه می‌کند؛ هرچند می ­دانم بیچاره خودش هم عذاب می‌کشد!

وارد مسجد که می‌شوم، عطر قیمه گرسنه‌ام‌ می‌کند. قربان آقا بروم که همه­ چیزش باحال است. از سینه ­زنی و زنجیر زنی ­اش گرفته تا شام مجلس­ هایش که مزه ­اش با همه­ ی شام­ های دنیا فرق می­ کند.

علی و رضا با بچه­ ها نشسته ­اند دم آبدارخانه و استکان­ های چایی را می­ چینند توی سینی. هرچه اشاره می­ کنند که بروم کنارشان نمی ­روم. دلم می­ خواهد تنها باشم و خوب فکر کنم، باید تکلیفم را امشب معلوم کنم.

می‌نشینم گوشه­ ی مسجد و غرق حرف­ های حاج ­آقارسولی می ­شوم که خیلی به دل می ­نشیند. از آقا می‌گوید و هدف قیامش و من به بابا فکر می‌کنم و این­که چطور می‌شود راه آقا را رفت؛ چطور به پدرم امر به معروف کنم بدون این­که ناراحت شود. بالاخره بگویم یا نگویم؟ آقاجان ‌خودت کمکم کن!

سخنرانی که تمام می‌شود، تصمیمم را گرفته­ ام، یاحسین می‌گویم ‌و می ­روم کنار حاج ­آقارسولی.

***

از مدرسه که برمی­ گردم زود می­ چسبم به درس­ ها تا شب با خیال راحت به عزاداری برسم. بابا که می­ آید خانه، دستش را می­ گذارد روی شانه ­ام و می­ گوید: «امشب اگه خدا بخواهد با هم می ­رویم مسجد.» بعد تلفن را برمی ­دارد و زنگ می‌زند به‌ کوچکی. با تعجب ‌مامان را نگاه می‌کنم و می­ پرسم: «چی شده؟»

مامان لبخند می­ زند و می‌گوید: «صبح که مدرسه بودی حاج ­آقارسولی آمده بود. بابات نمی ­خواست مشکلش را بگوید؛ اما حاج­ آقا که اصرار کرد، او هم قضیه­ ی قرض را تعریف کرد. شب پول‌ کوچکی حاضر است.»

ضربان قلبم تند می­ شود؛ یعنی پول از کجا آمده؟ یعنی دعاهای من... یاد حرف ­های خودم با آقا می ­افتم، این­که دلم می­ خواست راه او را بروم؛ اما نمی ­دانستم چطوری! این­که دلم می­ خواست آبروی پدرم حفظ شود؛ اما پولی نداشتم آبرویش را بخرم!

می­ گویم: «آخر چطوری پول حاضر شده؟»

ـ «حاج ­آقا گفت تو همین شب­ های محرّم، یک نفر خَیّر پولش را وقف مسجد کرده که مثل وام به قرض ­مندها بدهند، بدون هیچ سود و بهره ­ای. یک زمانِ چندماهه هم تعیین می­ کنند تا پول را برگردانیم و پول را به قرض ­مند بعدی بدهند.

رویم را از مامان برمی­ گردانم و از مهربانی و بزرگی آقا، اشک پر می‌شود تو چشم­ هایم. چقدر مهربان است که این­ طوری به کم ک­مان آمد وگرنه من­ که به حاج ‌آقارسولی چیزی از قرض نگفته بودم، من فقط پرسیده بودم‌ چطور خوب و بدمان را سوا کنیم؟ چطور راه او را برویم؟ اما آقا خودش سراغ­مان آمده بود، خودش راه را نشان­مان داده بود.

 
نویسنده: فاطمه نفری