می‌گویم: «حاجی! شما هرچه دستور بدهید به دیده ­ی منّت. الان بگو چاه بِکَنم، بگو از دیوار راست بالا بروم، بگو با دست‌هایم برایت خاکریز بزنم، اصلاً بگو تا یک ماه به مادرزنم زنگ نزنم، تمام این کارها شدنی است؛ اما به من نگو که با این پانزده تا مین که برای­مان مانده، دشت به این بزرگی را مین‌گذاری کنم! هیچی نباشه واسه­ ی مین‌گذاری این منطقه، هزار تا مین لازم داریم. دشت است، زمین فوتبال دستی نیست که نوکرتم!»

حاجی از حرف‌هایم خنده‌اش می‌گیرد؛ اما به زور سعی می‌کند جلوی خنده‌اش را بگیرد. می‌گوید:

ـ «حاج ­احمد آقا! پسر گل و گلاب! دشمن نزدیک است که توی این دشت وسیع عملیات کند. توکّلت به خدا باشد. چه ­بسا همین پانزده تا مین هم برای­مان کاری افتاد. خدا را چه دیدی برادر من! از قدیم گفته‌اند کاچی به از هیچی! شما همین پانزده تا مین را مقابل دشمن کار بگذارید، خداوند کریم است.»

نمی‌دانم چه بگویم. روی حرف حاجی که خودش از مردان بزرگ و قدیمی تخریب است، حرفی نمی‌توانم بزنم؛ اما این کاری که از ما می‌خواهد، درست مثل این است که بخواهیم با یک کاسه‌ی ماست، از آب یک دریاچه، دوغ درست کنیم.

حاجی آن­قدر مهربان و دوست­ داشتنی است که جرئت می­ کنم برای آخرین بار با شوخی از این کارش انتقاد کنم. می‌گویم:

ـ «هرچه شما بفرمایید حاجی؛ اما خدا­وکیلی ما را که سرکار نگذاشته‌ای؟ بالا­غیرتاً اگر می‌خواهی ما را دنبال نخودسیاه و این­جور چیزها بفرستی بگو! به جان مادرم به جای این مین‌ها از صبح تا شب توی این دشت، پاره ­آجر و سنگ و کلوخ کار می‌گذارم!»

حاجی جلو می‌آید. پیشانی‌ام را می‌بوسد. دست‌هایم را توی دستش می‌گیرد و می‌گوید: «مؤمن خدا! ما که باشیم که شما را سرکار بگذاریم. ما پانزده تا مین داریم و غیر از این هم نداریم و راه چاره‌ای هم فعلاً نداریم. باید به تکلیف­مان عمل کنیم. بروید و به هروسیله‌ که شده این مین‌ها را توی دشت، روبه‌روی دشمن کار بگذارید. خداوند کریم است. بروید و معطل نکنید.»

با این­که ته دلم از این کار بی‌نتیجه سر درنمی‌آورم، اما فرمان حاجی برایم اجرا­نشدنی نیست. چاره‌ای ندارم. باید این کار را انجام بدهم.

دوستم احمدرضا را صدا می‌زنم و ماجرا را به او می‌گویم. تصمیم می‌گیریم برویم سوسنگرد و قاطری پیدا کنیم و مین‌ها را بار قاطر کنیم و بزنیم به دشت، روبه‌روی مواضع عراقی‌ها.

اولین قاطر را که می‌بینیم، تصمیم به خریدش می‌گیریم. احمدرضا زل می‌زند به چشمان قاطر و انگاری که صد سال قاطرشناس بوده، آرام در گوشم می‌گوید:

ـ  «احمد! این قاطر، قاطر خوبی نیست. خیلی چموش است. من می‌دانم که کار دست­مان می‌دهد! از چشمانش شرارت و حیله‌گری می‌بارد!»

احمدرضا چنان جدّی حرف می‌زند که نزدیک است باورم شود. می‌گویم:

ـ «مرد حسابی! قاطر، قاطر است دیگر. ما که نیامده‌ایم خرید و فروش قاطر کنیم. مین‌ها را که کاشتیم، قاطر را می‌آوریم به قیمت خوب دوباره به صاحبش می‌فروشیم. نکند خیال کردی این قاطر، جاسوس صدام است؟!»

احمدرضا اخلاقش همین­طوری است. خنده‌دارترین چیزها را آن­قدر جدّی می‌گوید که آدم نمی‌داند باور کند یا نه!

قاطر هنوز اول کاری چموشی می‌کند و هرچه افسارش را می‌کشیم جلو نمی‌آید؛ اما بالاخره بعد از ساعتی مین‌ها را بار قاطر می‌کنیم و راه دشت را در پیش می‌گیریم.

قاطر آرام راه می‌آید و گاهی می‌ایستد و این­ سو و آن­ سو را بو می‌کشد و علف و خاری را پوزه می‌زند و دوباره راه می‌افتد.

نزدیک‌تر که می‌شویم، اوضاع خطرناک می‌شود. احمدرضا افسار قاطر را در دست گرفته و او را قدم­ به ­قدم و بااحتیاط جلو می‌کشد، من هم  از پشت سر، قاطر را هی می‌کنم! کم‌کم به محلی که باید مین‌ها را روی زمین بکاریم می‌رسیم. هفت تا مین یک طرف قاطر و هشت تا مین هم سمت دیگر، بار کرده‌ایم.

احمدرضا می‌گوید: «بهتر است قاطر را روی زمین بنشانیم.»

اما قاطر، قاطری نیست که به این آسانی‌ها حرف ما را گوش کند و مثل بچه‌ی قاطر روی زمین بنشیند!

احمدرضا اول به شوخی دهانش را داخل گوش قاطر می‌کند و آرام می‌گوید:

ـ «قاطرجان! بفرما بنشین. این­جوری خیلی تابلو هستی!»

اما قاطر، انگار که مگسی توی گوشش وزوز کند، سرش را محکم تکان می‌دهد و به سر و صورت احمدرضا می­ کوبد.

دو نفری سعی می‌کنیم قاطر را هرطور که هست روی زمین بنشانیم؛ اما قاطر پُرزور است و نمی‌نشیند. احمدرضا می‌گوید: «این قاطر، زبان آدمیزاد حالیش نیست. از اول هم گفتم یک قاطر زبان­ فهم بخریم، گفتی همین خوب است!»

می‌گویم: «ای بابا! این­قدر قاطرقاطر نکن. ما اگر قرار بود توسط دشمن دیده شویم که دیده می‌شدیم. بیا کمک کن مین‌ها را کار بگذاریم و برویم.»

همین که می‌خواهیم اولین مین را برداریم، ناگهان قاطر سرش را بالا می‌گیرد و با صدای بلند شروع به عرعر می‌کند.

این جای کار را دیگر نخوانده بودیم. دلم می‌خواهد دهان قاطر را با جفت دست‌هایم بگیرم و خفه‌اش کنم. ای لعنت بر دهانی که بی‌موقع باز شود!

از اول تا آخر آوازش ده ثانیه طول می‌کشد. دل توی دل­مان نیست. الان است که لو برویم و دشمن متوجه ما بشود.

آواز قاطر که تمام می‌شود، دوباره شروع می‌کند.

احمدرضا می‌گوید: «نگفتم این جاسوس دشمن است؟!»

و با خشم چنان با لگد به پشت قاطر می‌زند که قاطر آوازش را نیمه‌کاره رها می‌کند و جفتک می‌اندازد و چهار نعل به طرف خاکریزهای دشمن می‌دود.

ـ «این چه کاری بود؟ چرا قاطر را فراری دادی؟»

احمدرضا می‌گوید: «بگذار برود گم شود قاطر نفهم! حالا باید خودمان هم در برویم. الان است که لو برویم. چنان زدم که دیگر هوس نکند بی‌موقع آواز بخواند!»

چاره‌ای نیست. برخلاف مسیر قاطر می‌دویم و خودمان را از منطقه دور می‌کنیم.

به داخل مواضع خودمان که می‌رسیم نمی‌دانیم از خجالت به حاجی چه بگوییم! بگوییم عرضه‌ی کاشتن آن پانزده تا مین را هم نداشتیم؟! بگوییم حریف یک قاطر نشدیم؟!

حاجی خودش به استقبال ما می‌آید، با دیدن چهره‌های عرق­ کرده و سرهای پایین افتاده­ یمان مثل این­که ماجرا را حدس زده باشد، می‌گوید:

ـ «به‌به! دو تا پهلوان احمد! چقدر زود برگشتید؟ بالاخره کار خودتان را کردید؟!»

این جمله‌ی آخر را طوری می‌گوید که یک لحظه گمان می‌کنیم متوجه خرابکاری ما شده و به ما طعنه می‌زند؛ اما حاجی اهل این حرف‌ها نیست. می‌نشینم کنارش و با خجالت، همه­ چیز را برایش موبه ­مو توضیح می‌دهیم.

حاجی می‌خندد و بعد می‌گوید: «آن پانزده تا مین را هم به باد دادید! فقط باید مطمئن شوم که کوتاهی نکردید!»

نمی‌خواهم دروغ بگویم. اشاره به احمدرضا می‌کنم و می‌گویم: «به نظر من، این لگد آخری که احمدرضاخان به قاطر زد اضافی بود!»

***

روزهای سخت ما خیلی زود می‌رسد. مین‌هایی که قرار بود برسد، هنوز نیامده است. اگر جلوی دشمن مین­ گذاری کرده بودیم، حالا خیال­مان راحت‌تر بود.

تمام نیروها منتظر حمله‌ی دشمن هستند؛ اما یک روز، دو روز، سه روز می‌گذرد و خبری نمی‌شود.

بچه‌های شناسایی همین روزها در یک عملیات محدود، یک عراقی را اسیر کرده‌اند تا اطلاعاتی از او بگیرند.

اسیر حرف‌های عجیبی می‌زند:

ـ «عملیاتی در کار نیست. فرماندهان ما بعد از بررسی‌های زیاد به این نتیجه رسیده‌اند که با وجود هزاران مینی که ایرانی‌ها توی دشت کار گذاشته‌اند، تلفات سنگینی خواهیم داد!»

ـ «هزاران مین؟ شما از کجا فهمیدید؟»

اسیر بعثی لبخند کنایه‌آمیزی می‌زند و می‌گوید: «خیال کردید ما الاغ هستیم؟ ما آن قاطری را که بار مین رویش بود گرفتیم... همه‌ی ما از تعجب شاخ درآوردیم. آن قدر مین اضافه آوردید که بار قاطر کردید که به عقب بفرستید؛ اما خبر نداشتید که قاطر با فرار کردنش به سمت مواضع ما، همه چیز را لو داد!»

همه به هم زُل زدیم و در میان بُهت و حیرت اسیر دشمن همراه حاجی با صدای بلند از ته دل خندیدیم.

 
نویسنده: احمد عربلو