مرد سرگردان میان جنازه­ها می­گشت. دستش را فرو برد توی موهای سیاه و سپیدش. سفیدها سرخ شدند. «کاپشن کتان!» و دوید طرف جنازه.

- «خودشه. احمد! احمد! پسرم!» دست­های جنازه سرد بود و بی­جان.

- «عزیز بابا! احمد!» و اشک از گوشه­ی چشمش سُر خورد روی گونه­ هایش.

کسی فریاد زد: «زود باشید! بوی تعفّن­شون همه ­جا رو گرفت» و صدای پا کوبیدن و دویدن، خیابان را پُر کرد.

 مرد دندان قروچه کرد و لبش را گزید: «به عزای بچه­ هاتون بشینید!»

کسی جلو آمد، ایستاد بالای سرش. مرد سرش را چسباند به دیوار. تار می ­دید. سرباز بود انگار!

- «پسرتونه؟»

مرد لب جنباند: «بود!»

سرباز زانو زد: «غم آخرتون باشه. من رو هم در غم­تون شریک بدونید!»

مرد گفت: «در غمش نه؛ ولی در مرگش چرا!»

سرباز گفت: «ما وظیفه­ مون رو انجام می­ دیم. ما هم پدر و مادر داریم دیگه» و دست دراز کرد.

مرد به دست­ های خالی نگاه کرد و به سرباز. سرباز این­ پا و آن ­پا کرد: «پولش!»

مرد چشم ریز کرد: «پول چی؟!»

سرباز شانه بالا انداخت: «پول فِشنگی که با اون پسرتون رو زدیم. دو تا گلوله.»

 
نویسنده: سیده­عذرا موسوی