داستانی درباره افطار به قلم مریم کوچکی
« کلید گم شده بود» داستانی است از مریم کوچکی و با موضوع ماه رمضان، روزه و افطار.
تمام سوراخسمبههای کولهام را گشتم. جیبهای پشت، کناری، زیبها، لای دفتر و کتاب زبانم را. چندبار جامدادیام را بالا پایین کردم؛ ولی نبود که نبود. انگار این کلید لعنتی آب شده بود و رفته بود توی شکم کوله یا مداد، دفتر و کتاب زبانم.
از عصبانیت کوبیدم به در خانه؛ ولی مگر با کوبیدن این در باز میشد. صدای زنگ تلفن چندبار آمد. مامان بود. همیشه همین موقع تماس میگرفت ببیند از کلاس آمدهام یا نه. من رسیده بودم؛ ولی توی خانه نبودم، بلکه بدون کلید بیرون خانه نشسته بودم. چه برنامهای داشتم. یادش که میافتم دلم زیرورو میشود. میخواستم تا رسیدم، اول حسابی بخوابم و بعد برای شام لازانیا درست کنم. برای افطار هم به مامان قول داده بودم سبزی بخرم. خوب شد سبزی نخریدم. پنیر پیتزا را گذاشتم روی پلهها.
پلهها خنک بود. شاید اینطور برایش بهتر بود. چه بدبختی! نشستم روی پلهها. تصور تختخوابم اینکه الان بدون من تک و تنها گوشهی اتاق است. ای کاش الان زیر باد خنک کولر دراز کشیده بودم!
صدای گریه باران، دختر مریمخانم، بلند شد. داشت ماما، ماما میگفت. مریمخانم هم قربان قد و بالایش میرفت و یکدفعه باران ساکت شد.
نسیم خنک کولر از زیر در بیرون میآمد. دلم یک لیوان آب خنک میخواست، فقط یک لیوان. ای کاش مثل بچه کوچکها روزهی کلهگنجشکی میگرفتم!
از طبقهی پایین صدای رفتوآمد میآمد. دوباره همهجا ساکت شد. مامان ساعت 6 تازه از محل کارش میآمد بیرون. بابا هم که بعد از افطار میآمد. حالا من باید چه کار میکردم؟ کاش موبایلم بود! مامانبزرگ هم رفته بود خانهی خالهپری.
پنیر پیتزا را برداشتم. دانهدانه قطرههای آب، از توی پلاستیک قل میخورد و میآمد ته بستهبندی. در خانه مریمخانم را زدم. چند دقیقه طول کشید. باران به بغلم آمد. عاشق باران هستم. پر از نمک است. به قول مامانبزرگش گلولهی نمک!
از عصبانیت کوبیدم به در خانه؛ ولی مگر با کوبیدن این در باز میشد. صدای زنگ تلفن چندبار آمد. مامان بود. همیشه همین موقع تماس میگرفت ببیند از کلاس آمدهام یا نه. من رسیده بودم؛ ولی توی خانه نبودم، بلکه بدون کلید بیرون خانه نشسته بودم. چه برنامهای داشتم. یادش که میافتم دلم زیرورو میشود. میخواستم تا رسیدم، اول حسابی بخوابم و بعد برای شام لازانیا درست کنم. برای افطار هم به مامان قول داده بودم سبزی بخرم. خوب شد سبزی نخریدم. پنیر پیتزا را گذاشتم روی پلهها.
پلهها خنک بود. شاید اینطور برایش بهتر بود. چه بدبختی! نشستم روی پلهها. تصور تختخوابم اینکه الان بدون من تک و تنها گوشهی اتاق است. ای کاش الان زیر باد خنک کولر دراز کشیده بودم!
صدای گریه باران، دختر مریمخانم، بلند شد. داشت ماما، ماما میگفت. مریمخانم هم قربان قد و بالایش میرفت و یکدفعه باران ساکت شد.
نسیم خنک کولر از زیر در بیرون میآمد. دلم یک لیوان آب خنک میخواست، فقط یک لیوان. ای کاش مثل بچه کوچکها روزهی کلهگنجشکی میگرفتم!
از طبقهی پایین صدای رفتوآمد میآمد. دوباره همهجا ساکت شد. مامان ساعت 6 تازه از محل کارش میآمد بیرون. بابا هم که بعد از افطار میآمد. حالا من باید چه کار میکردم؟ کاش موبایلم بود! مامانبزرگ هم رفته بود خانهی خالهپری.
پنیر پیتزا را برداشتم. دانهدانه قطرههای آب، از توی پلاستیک قل میخورد و میآمد ته بستهبندی. در خانه مریمخانم را زدم. چند دقیقه طول کشید. باران به بغلم آمد. عاشق باران هستم. پر از نمک است. به قول مامانبزرگش گلولهی نمک!
- «سلام سارا جون! چطوری؟»
باران را بوسیدم.
- «مریمخانم! کلیدم گم شده. لطف میکنید این رو بذارید تو یخچالتون تا مامانم بیاد، خراب میشه!»
به در خانهمان نگاه کرد. انگار میخواست مطمئن شود در باز نیست.
- «مریمخانم! کلیدم گم شده. لطف میکنید این رو بذارید تو یخچالتون تا مامانم بیاد، خراب میشه!»
به در خانهمان نگاه کرد. انگار میخواست مطمئن شود در باز نیست.
- «بیا تو! بیا خونه ما!»
- «نه، نه! تعارف نمیکنم. فقط اینو بذارید یخچال.»
مریمخانم دستم را کشید.
- «ای بابا! دختر چقدر تعارفی هستی. ما هرشب خونه شماییم.»
- «پس بذارید وسایلم رو بیارم.»
اصلاً دلم نمیخواست برم؛ ولی مجبور بودم. کولهام را جمعوجور کردم و رفتم. بوی خورشت قیمه و خنکی هوا، بدجوری توی اتاقها جولان میداد. نشستم روی مبل. تلویزیون روشن بود. مریمخانم هرشبکه را میگیرد. برایش مهم نیست چه فیلمی باشد. مامانم همیشه به من میگوید: «بهتره فیلم رو انتخاب کنی. این نشون میده تو روی خوراک فکریات هم حساسی و فکر میکنی.»
- «سارا جان! بیا تو آشپزخونه. کسی نیست. راحت باش.»
کولهام را گذاشتم روی مبل و رفتم توی آشپزخانه. روی میز پلو و خورشت قیمه گذاشته بود. لب و لوچهی باران نارنجی است.
- «بیا عزیزم! تا سرد نشده بخور.»
رفتم، روی عروسک پلاستیکی باران و صدای جیغ خرس بلند شد. باران نگاهم کرد و دست زد.
مریمخانم صورتش را شست؛ ولی هنوز دور لبش مایل به نارنجی کم رنگ بود.
وای خدای من! سیبزمینیهای سرخ شده ردیف به ردیف کنار لپهها و یک لیمو عمانی درشت. روی بشقاب خورشت روغن نارنجی موج میزد. کنارش ماست.
دلم ضعف رفت. مریمخانم عروسکهای پلاستیکی دندان باران را دستش داد و گفت:
- «نذری مادر شوهرمه. دیشب بود.»
مریمخانم صورتش را شست؛ ولی هنوز دور لبش مایل به نارنجی کم رنگ بود.
وای خدای من! سیبزمینیهای سرخ شده ردیف به ردیف کنار لپهها و یک لیمو عمانی درشت. روی بشقاب خورشت روغن نارنجی موج میزد. کنارش ماست.
دلم ضعف رفت. مریمخانم عروسکهای پلاستیکی دندان باران را دستش داد و گفت:
- «نذری مادر شوهرمه. دیشب بود.»
- «قبول باشه مریمخانم! من روزهام.»
صورت باران را با حوله پاک کرد.
- «الهی بمیرم، جدی سارا! تو با این جون و جسه؟ من اگر به جای مامانت بودم... .»
خندیدم.
- «نه دیگه واجبه روزه بگیرم. تا الان هم که گرفتم.»
مریمخانم بشقابها را جمع کرد. خورشت و برنج را برگرداند توی قابلمههای روی گاز. از آشپزخانه بیرون آمدم. خوشحال شدم. به قول مجری دیشب برنامه مناجات: بر نفسم غلبه کردم!
باران بدوبدو دنبالم آمد. مریمخانم هم آمد.
- «مامانت دیر مییاد، روزه هم میگیره؟ از کلهی سحر تا حالا؟ طفلی؟ چه طاقتی داره!!!»
فرصت جوابدادن به سؤالاتش را نمیداد.
- «نه دیگه واجبه روزه بگیرم. تا الان هم که گرفتم.»
مریمخانم بشقابها را جمع کرد. خورشت و برنج را برگرداند توی قابلمههای روی گاز. از آشپزخانه بیرون آمدم. خوشحال شدم. به قول مجری دیشب برنامه مناجات: بر نفسم غلبه کردم!
باران بدوبدو دنبالم آمد. مریمخانم هم آمد.
- «مامانت دیر مییاد، روزه هم میگیره؟ از کلهی سحر تا حالا؟ طفلی؟ چه طاقتی داره!!!»
فرصت جوابدادن به سؤالاتش را نمیداد.
- «بله مریمخانم! همیشه میگیره.»
- «پس کی افطار درست میکنه؟ بلند شد و رفت توی آشپزخانه.»
دوباره یاد افطار و شام افتادم. یاد مامان. کلید و لازانیا.
دوباره یاد افطار و شام افتادم. یاد مامان. کلید و لازانیا.
- «مریمخانم! اجازه هست یه زنگی به مامان بزنم بگم اینجام؟»
با یک سینی و یک سفره برگشت.
- «بله عزیزم! اون تلفن.»
باران را خواباند. برایش لالایی گفت. چهقدر قشنگ بلد بود لالایی بگوید!
به مامان زنگ زدم و گفتم خانهی مریمخانم هستم و کلید خانه را یا جا گذاشتهام یا گم شده است. بالای تلفن یک قاب بود. قاب کشاورزانی که داشتند در یک ظهر تابستان محصول درو میکردند. یاد حرف بابامحمد افتادم، وقتی از روزهگرفتن در روستا و زمان کشت و دروی محصول میگفت.
همیشه افتخار میکرد که زیر آن برق آفتاب روزه میگرفته و اینکه وقتی به آب خنک (اسل ماهی) میرسیده، با چه لذتی توی آن شنا میکرده، بدون اینکه با آن همه تشنگی یک قطره از آن آب خنک و زیاد بخورد.
مریمخانم پرسید: «به چی نگاه میکنی؟»
ماجرای بابامحمد را برایش تعریف کردم. گفت: «خدا رحمتش کنه!»
سبزیها را گذاشت توی سفره پاک کند. باران خوابید. میخواستم کمکش کنم، نگذاشت. رفت و برایم یک بالش و یک پتوی مسافرتی آورد. پرسید: «نماز خوندی سارا جون؟»
جورابهایم را درآوردم.
- «بله عزیزم! اون تلفن.»
باران را خواباند. برایش لالایی گفت. چهقدر قشنگ بلد بود لالایی بگوید!
به مامان زنگ زدم و گفتم خانهی مریمخانم هستم و کلید خانه را یا جا گذاشتهام یا گم شده است. بالای تلفن یک قاب بود. قاب کشاورزانی که داشتند در یک ظهر تابستان محصول درو میکردند. یاد حرف بابامحمد افتادم، وقتی از روزهگرفتن در روستا و زمان کشت و دروی محصول میگفت.
همیشه افتخار میکرد که زیر آن برق آفتاب روزه میگرفته و اینکه وقتی به آب خنک (اسل ماهی) میرسیده، با چه لذتی توی آن شنا میکرده، بدون اینکه با آن همه تشنگی یک قطره از آن آب خنک و زیاد بخورد.
مریمخانم پرسید: «به چی نگاه میکنی؟»
ماجرای بابامحمد را برایش تعریف کردم. گفت: «خدا رحمتش کنه!»
سبزیها را گذاشت توی سفره پاک کند. باران خوابید. میخواستم کمکش کنم، نگذاشت. رفت و برایم یک بالش و یک پتوی مسافرتی آورد. پرسید: «نماز خوندی سارا جون؟»
جورابهایم را درآوردم.
- «بله قبل از اینکه برم کلاس!»
سرم را گذاشتم روی بالش. روبهروی کولر. باد خنک... .»
- «سارا جان! ساران جان!»
چشمهایم را باز کردم. اینجا کجاست؟ به همهجا نگاه کردم. یادم آمد. باران خندید.
- «سارا جان! مامانت جلوی دره. آمده، بلند شو عزیزم.»
از پنجره نگاه کردم. برقها روشن بود و بیرون سیاه.
پتو را تا کردم و گذاشتم روی بالش. از مریمخانم تشکر کردم و باران را بوسیدم. در خانهیمان نیمهباز بود. مامان رفته بود توی خانه. تازه باید زیر کتری را روشن میکردیم و... .
مریمخانم صدایم زد: «درو نبند.»
توی یک سینی نان، پنیر، سبزی و برنج و قیمه گذاشته بود، نان سنگک هم بود. آن هم مال نذری دیشبشان بود. چهقدر خوشحال شدم.
پتو را تا کردم و گذاشتم روی بالش. از مریمخانم تشکر کردم و باران را بوسیدم. در خانهیمان نیمهباز بود. مامان رفته بود توی خانه. تازه باید زیر کتری را روشن میکردیم و... .
مریمخانم صدایم زد: «درو نبند.»
توی یک سینی نان، پنیر، سبزی و برنج و قیمه گذاشته بود، نان سنگک هم بود. آن هم مال نذری دیشبشان بود. چهقدر خوشحال شدم.
- «وای، دستتون درد نکنه مریمخانم!»
- «نوش جان، التماس دعا عزیزم!»
در را بستم. چهقدر هوای خانه خنک و عالی بود!
اولین چیزی که این بار روی دیوار دیدم، عکس بابامحمد بود. توی دلم گفتم: «خدا رحمتش کنه!»
اولین چیزی که این بار روی دیوار دیدم، عکس بابامحمد بود. توی دلم گفتم: «خدا رحمتش کنه!»
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}