یک روز مردی با دوستانش دور هم نشسته بودند و از آرزوهای خود صحبت می‏ کردند: از این‌که اگر فلان شغل را داشتند، فلان کار را انجام می ‏دادند.

نوبت مرد شد و همه با اشتیاق منتظر بودند تا او آرزویش را بگوید. گفت: «من آرزو داشتم، فرمانروا می‏ شدم!»

یک نفر پرسید: «اگر فرمانروا می‏ شدی، چه می‏ کردی؟»

بلافاصله‏ گفت: «خب دستور می‏ دادم روزی هزاردینار به خودم بدهند، تا مجبور نباشم دیگر کار کنم و خسته بشوم!»

 
نویسنده: احمد عربلو