جوحی با آن‌که خیلی فقیر و بی‏ چیز بود، اما یک روز تصمیم گرفت به رسم پیشکش، یک اردک سرخ‌شده برای حاکم، ببرد.

او بعد از خرید یک اردک، آن را به خانه برد و چون موقع طبخ بوی وسوسه‌کننده ‏ای داشت، او و زنش به خدمت یکی از ران‏ های اردک رسیدند و آن را نوش‌جان کردند.

و این‌گونه شد که جوحی اردک را با یک پا به خدمت حاکم برد.

وقتی چشم حاکم به اردک یک پا افتاد، با این فکر که جوحی قصد مسخره‌کردن پای لنگ او را دارد، عصبانی شد و فریاد زد: «پس پای دیگر این اردک چه شده است؟»

او از ترس جانش من‌من‌کنان گفت: «جناب حاکم! تمام اردک ‏های این کشور یک پا دارند.»

امیر گفت: «فکر کردی می ‏توانی با این حرف‏ ها مرا گول بزنی؟»

جوحی با نگرانی جواب داد: «من قصد چنین جسارتی نداشتم؛ اما شما می ‏توانید از پنجره اردک‏ های کنار حوض باغ را نگاه کنید که همه‌ی‏شان فقط یک پا دارند.»

وقتی حاکم بیرون را دید، متوجه شد که انگار حق با اوست؛ اردک ‏ها روی یک پای خود ایستاده بودند.

او فوراً به یکی از خدمت‌کاران دستور داد کاری کند تا اردک ‏ها به هوا بلند شوند.

خدمت‌کار هم یک تکه چوب بزرگ به طرف اردک‏ ها پرت کرد. اردک‏ ها هم که در حال استراحت، یک پای خود را جمع کرده بودند، از ترس، پای دیگر را هم روی زمین گذاشتند و همه به پرواز درآمدند و به هوا بلند شدند.

حاکم عصبانی ‏تر از قبل بر سر جوحی فریاد زد: «حالا دیدی... حرف تو دروغ بود و اردک ‏‏ها دو پا دارند!»

جوحی با قیافه‌ی حق به جانبی جواب داد: «اما جناب حاکم! اگر خدمت‌کار شما به طرف من هم چوبی به آن بزرگی پرت می‏ کرد، من هم از ترس به جای دوپا، با چهارپا فرار می ‏کردم.»

 
نویسنده: احمدعربلو