آقا جان سلام! الان شب است. من از پشت پنجره به آسمان نگاه می‌کنم. ماه مثل یک توپ گرد و قشنگ در آسمان است. احساس می‌کنم به من لبخند می‌زند. ماه مهربان همه‌جا را روشن کرده؛ انگار برای شما جشن تولد گرفته.  امشب شب تولد شماست. دوست دارم شما را از نزدیک ببینم؛ اما می‌گویند مثل ماه هستید که پشت ابرها پنهان شده. ابرها کارهای بد مردم است؛ کسانی که شما و پدران شما را اذیت کردند. اگر آن‌ها نبودند، الان شما در زمین بودید و همه‌جا آباد و قشنگ می‌شد.

 فردا در کوچه‌ی‌مان یک جشن داریم. یک چادر زدیم با بچه‌های محل. کوچه‌ها را با بچه‌های محل ریسه کشیدیم. فردا قرار است به‌خاطر روز تولد شما به همه شیرینی و شربت بدهیم. آقاجان! خواهش می‌کنم شما هم به چادر ما سر بزنید. دوست دارم به شما شربت تولد بدهم. شما شربت را از دست من بگیرید و با لبخند مهربان‌تان دست روی سر ما بچه‌ها بکشید. می‌دانم فردا می‌آیید. اگر وقت نکردید بیایید، اقلاً امشب به خوابم بیایید. دوست‌تان دارم آقا. تولدتان مبارک!

 
نویسنده: احسان خردمند