داستانی درباره صلوات به قلم فاطمه بختیاری
امام خمینی (ره) همیشه با شنیدن صدای صلوات، صلوات می فرستادند و این یکی از عادت های پسندیده ایشان بود.
جماران شلوغ بود. هرجا که میدیدی، مردم ایستاده بودند. در ساختمان جماران بسته شد. یکی از مأموران گفت: «لطفا ساکت باشید!»
ساختمان جماران پر از مردم خوشحالی بود که برای دیدن امام آمده بودند. دیگر جای خالی پیدا نمیشد. بچهها بیشتر از بقیه به جایی که امام مینشست و سخنرانی میکرد، نگاه میکردند. منتظر بودند تا ایشان را ببینند. پیرمردی از بین جمعیت گفت: «صلوات.»
صدای جمعیت بلند شد. مردی که در جماران کار میکرد، با خودش گفت: «وقتش است تا امام را خبر کنم بیاید. ایشان از اینکه مردم معطل بمانند ناراحت میشود.»
مرد به راه افتاد، به حیاط خانه رسید. بوی گلهای محمدی در حیاط پیچیده بود. صدای مردم از جماران به گوشش میرسید، هنوز صلوات میفرستادند. مرد جلوی در اتاق رسید. امام را روبهروی آیینه دید. امام دستی به محاسنش کشید. مرد گفت: «مردم آمدهاند و بیصبرانه منتظر شما هستند.»
امام عمامهی سیاهش را روی سرش مرتب کرد، از اتاق بیرون آمد. صدای صلوات هنوز شنیده میشد. امام صلوات فرستاد. امام نگاهی به گلهای محمدی باغچه کرد و باز صلوات فرستاد. مرد فکر کرد: «هیچ وقت ندیدم امام صلوات را بشنود و خودش صلوات نفرستد.»
مرد با خودش فکر کرد: «چرا من این کار را کمتر انجام میدهم؟»
امام آرام قدم برداشت. مرد زمزمهی صلوات امام را میشنید. مرد هم تکرار کرد. با هر حرفی که از دهانش بیرون میآمد، عطر گلهای محمدی را بیشتر حس میکرد.
ساختمان جماران پر از مردم خوشحالی بود که برای دیدن امام آمده بودند. دیگر جای خالی پیدا نمیشد. بچهها بیشتر از بقیه به جایی که امام مینشست و سخنرانی میکرد، نگاه میکردند. منتظر بودند تا ایشان را ببینند. پیرمردی از بین جمعیت گفت: «صلوات.»
صدای جمعیت بلند شد. مردی که در جماران کار میکرد، با خودش گفت: «وقتش است تا امام را خبر کنم بیاید. ایشان از اینکه مردم معطل بمانند ناراحت میشود.»
مرد به راه افتاد، به حیاط خانه رسید. بوی گلهای محمدی در حیاط پیچیده بود. صدای مردم از جماران به گوشش میرسید، هنوز صلوات میفرستادند. مرد جلوی در اتاق رسید. امام را روبهروی آیینه دید. امام دستی به محاسنش کشید. مرد گفت: «مردم آمدهاند و بیصبرانه منتظر شما هستند.»
امام عمامهی سیاهش را روی سرش مرتب کرد، از اتاق بیرون آمد. صدای صلوات هنوز شنیده میشد. امام صلوات فرستاد. امام نگاهی به گلهای محمدی باغچه کرد و باز صلوات فرستاد. مرد فکر کرد: «هیچ وقت ندیدم امام صلوات را بشنود و خودش صلوات نفرستد.»
مرد با خودش فکر کرد: «چرا من این کار را کمتر انجام میدهم؟»
امام آرام قدم برداشت. مرد زمزمهی صلوات امام را میشنید. مرد هم تکرار کرد. با هر حرفی که از دهانش بیرون میآمد، عطر گلهای محمدی را بیشتر حس میکرد.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}