حضور

نویسنده: محمدرضا سرشار




دستها بال مي‎روند و بر سرها فرود مي‎آيند. دست, دست, دست... دستهاي سفيد, از ميان جمعيت درياگون. مثل نشستن و برخاستن فوجهايي از پرندگاني اثيري, بر زمينه‎اي زنده و موّاج, موزون, منظم, اما ديوانه‎وار. محکم و از سر حسرت.
ـ استغفرالله ربي و اتوب اليه. يعني حالا چه مي‎شود؟
اين اولين حرفي است که با شنيدن خبر, بر زبانم جاري مي‎شود. و به دنبال آن, بي‎اختيار دستهايم بالا مي‎رود و مکرر, محکم بر سرم فرود مي‎آيد, و هق‎هق بلند گريه‎ام, فضاي خانه را پر مي‎کند.
ـ سرم درد گرفته. تخم چشمهايم تير مي‎کشد.
ـ بيشتر بزن توي سرت! محکم‎تر!
ـ از اثر آفتاب هم هست. کم نيست! شش ـ هفت ساعت توي آفتاب!
سرم درد گرفته است. چشمهايم هم. سر, چه عضو حساسي است. مي‎گويند زدن توي سر, روي چشم اثر مي‎گذارد. گاهي حتي باعث آسيب ديدن عصبهاي بينايي هم مي‎شود. کوري موقت. اما وقتي سر اصلي رفت, سرِ ما و چشمهايمان چه ارزشي دارد!
بگذار تا بگريم, چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران
چشمهاي اشکبار بارش خونِ دل, از روزن چشم. سيل. شکستن دل. شکستن سد خويشتنداري و غرور. مردِ چه, زنِ چه, کودکِ چه! خيابان باشد يا نباشد. جلو ديگران باشد مگر ديگران غير من‎اند! اصلاً ديگر خويش کجا بود؟ غرور چيست؟
بي‎خويشي, شکستگي, مچالگي, گريه, گريه, گريه... گرية گم‎کردگان. چه دردي است درد فقدان و از دست دادگي.
گلي گم‎کرده‎ام, مي‎جويم او را
به هر گل مي‎رسم مي‎بويم او را
حسرت گم‎کردگي چه هستي سوز است! چه بي‎تاب و بي‎طاقت مي‎کند آدم را! دل, برکنده مي‎شود. آرامش مي‎رود. دانة بيقرار گندم بر تابة گداخته. يک جا ايستادن نمي‎تواني. نمي‎داني هم به کجا بايد بروي. هر جا, پا به پا مي‎کني. سر به چپ و راست مي‎لنگاني؛ مثل پاندول يک ساعت فرسوده, که آخرين لحظه‎هاي عمرش را طي مي‎کند. آه از سينه مي‎کشي. خود را مي‎جنباني. مي‎نالي. ماهيچه‎هاي گلويت منقبض مي‎شود. گلو و شقيقه‎هايت درد مي‎گيرد. اشک مي‎آيد و نمي‎آيد. باز آرام نمي‎شوي. سؤالهاي بيهوده مي‎کني. معلوم نيست از کي؛ خودت يا ديگران؟ شايد از آسمان؟ بلکه از گم‎کرده‎ات؟ شايد هم از هيچ‎کس. مهم نيست از کي. مي‎داني که جوابي برايشان دريافت نخواهي کرد. انتظار پاسخ نيز نداري. چيزي از درونت متصاعد مي‎شود: بخار جگر؛ دود دل؛ دود واويلا. بايد راهي به بيرون بجويد. روزني براي خروج؛ تخليه؛ وگرنه منفجرت مي‎کند. از درون, از هم مي‎پاشانَدَت.
«چرا رفتي...؟ چرا رفتي, اي امام؟ چرا ما را تنها گذاشتي؟ نگفتي بعد از تو, چه بر سر انقلاب و بچه‎هايت خواهد آمد؟! درست است که از ما زياد بدي ديدي. بي‎وفايي ديدي. خيليها دل نازنينت را به درد آوردند. خيلي از ما, تو را نفهميديم. هر يک, تو را از پشت عينک خودمان ديديم تو را به ميل خودمان تفسير کرديم, نه آن طور که واقعاً بودي. اما چه کنيم؟ شايد عيب از ما هم نبود. عيب از تو بود که بسيار بزرگتر از منظر چشم ظاهربين ما بودي. تمام وجود تو, در اين حدقه‎هاي تنگ ما نمي‎گنجيد.»
... تخته‎سنگي بزرگ از مرمري سفيد و ناب, در ميان دشتي وسيع, بر زمين گسترده است. روي آن, جسم مرمرين و صاف و جوان مردي خوش سيما, دراز کشيده است. انگار اصلاٌ مجسمه‎اي است از مرمر. نورافکن‎هايي بي‎شمار, سنگ و مرد دراز کشيده بر آن را روشن مي‎کنند. علي‎رغم شادابي و جواني جسم, موهاي سر و صورت, به سفيدي نقره‎اند: آبشار نقره.
پير جوان يا جوان پير, معلوم نيست خواب است يا مرده. بي‎حرکت بر تخته‎سنگ عظيم آرميده است. درشت و بلند بالاست؛ آن قدر که بايد از زمين دور شوي و در فضا اوج بگيري تا بتواني از سر تا پاي او را يکجا و در يک نگاه ببيني؛ وگرنه تنها قطعة کوچکي از او را خواهي ديد. و خيلي عظيم, در سه گروه, در آن فراز, به نظاره و طواف او مشغولند. خيلي بي‎شمار, که آثاري از يک آشنايي دور و همگاني ـ آشنايي‎اي ناشي از يادها و خاطرات نهفته در حافظة تاريخي‎ات ـ در چهره‎هاشان هست در يک سو, خيلي ديگر که به عدد, دهها هزار نفر, اما از دو خيل ديگر کوچکتراند, در سويي ديگر. اينان کاملاٌ آشنا هستند. آثار گلوله‎ها و سرنيزه‎ها و داغ و درفش‎ها و شلاقها, هنوز بر تنهاي نيمه عريانشان خود مي‎نمايد و جاي زخمهايشان خون‎چکان است. و خيل سوم, که به عدد, نزديک به دو برابر اين خيل است, از همه آشناتراَند. اغلب لباسهاي خاکي يا سبزرنگ بر تن دارند. عده‎شان, از صد هزار بيشتر است و از دويست هزار کمتر. همه‎شان را به اسم و رسم و حتي نام ونشاني شهر و محله و کوچه‎شان مي‎توان شناخت. در اين ميان اما, يک چيز, بيشتر ـ و شايد اکثريت نزديک به تمام ـ آنها را به هم شبيه مي‎کند: آفتاب‎سوختگي و چينهاي عميق چهره‎ها, پينه‎هاي دستها, شکستگي قامتها, تکيدگي اندامها؛ همراه با چشماني که با اين همه, آرامشي از جنس ابديت در آنها موج مي‎زند.
در پايين اما, دريايي از آدمهاست. از سويي وارد مي‎شوند و از سويي خارج. چشمها همه بسته است. کوراَند, آيا يا خواب, يا خويش را به خواب زده‎اند و يا آنکه چشمها را بسته‎اند, معلوم نيست. اغلب اما, شتابزده‎اند. گويي فرصتي اندک دارند. بايد به گذري و به لمس دستي, مرد آرميده بر سنگ را بشناسند. برخي, بي‎اراده, چون پر کاهي, به هر سو که فشار امواجِ پشت سر براندشان مي‎روند. گويا تنها به اين قصد آمده‎اند که از طرفي وارد شوند و از طرفي خارج.
بسياري ديگر, انگار سوي خاصي مد نظرشان نيست. سر از پا نشناخته‎اند. پروانه‎صفت مي‎آيند و مي‎چرخند. دستي انگار ندارند اينان با همة عضوها و حواس مي‎خواهند مرد را لمس کنند, با پا, دست, سر, سينه, گوشت, پوست, خون... ديگران را به عقب مي‎رانند و با تمام وجود, خود را به بدن معشوق مي‎مالند. چنان که گويي مي‎خواهند ضربان قلبش را بشنوند, گوش بر سينة او مي‎چسبانند. انگار که مي‎خواهند از حرارت تنش تن خود را گرم کنند, پوست بر پوست او مي‎سايند مي‎بويندش, و... بعضي ديگر, با دبدبه و کبکبة بسيار مي‎آيند. شکوهمند مي‎نمايند. حرکاتشان از روي تأني و وقار است؛ اما چونان کساني که تظاهر به کاري مي‎کنند که زياد آزمودة آن نيستند, نوعي خامي در حرکاتشان ديده مي‎شود. بسيار نيستند, اما گامهايشان, طنيني سنگين دارد. اينان از سمت راست جوان مي‎روند و او را لمس مي‎کنند.
خيلي ديگر, از سوي چپ او در حرکت و حال لمس‎اند. بعضي, تنها گرداگرد مرد در چرخش‎اند, و مي‎کوشند دقايق سر او را لمس کنند و به خاطر بسپارند. جمعي ديگر, با زحمت بسيار خود را در حوالي سينه‎اش متمرکز ساخته‎اند و به ديگر اعضاي او بي‎توجه‎اند. گويي مرادشان را تنها در آنجا مي‎جويند. برخي تا پايان, همت لمس او را نمي‎‎يابند, و به دست کشيدني بر کف, و نهايت ساق پاهاي او اکتفا مي‎کنند. سپس, پروانه‎هايي بسيار, تک تک و گاه دسته دسته, از ميان درياي آدمها به آسمان برمي‎خيزند و اوج مي‎گيرند...
صدايي از بلندگوي جيبي که صداي راديو را تقويت مي‎کند به گوش مي‎رسد.
***
ـ صداي تيري مي‎شنوم, ظاهراً تير مشقي است... نمي‎دانم, شايد هم تيراندازي براي متفرق کردن مردم باشد. ازدحام به حد خطرناکي رسيده است. خدايا؛ نمي‎دانم چه پيش خواهد آمد.
ـ صداي تير مي‎آيد. تک‎تير, گاهي دو تير پشت سر هم. بعضي وقتها هم رگبار با فاصله اما شهر چه ساکت است در فاصلة بين هر صداي تيراندازي! سکوتي غريب, سکوتي که به گوش فرصتي مي‎دهد تا همهمه‎هاي جادويي و گنگ و آواهاي غريب و غمگين و مبهم دوردستها را بشنود. چه شکوه ترسناکي دارد اين سکوت او من, که به حکم بزرگترها ناگزيرم پا از خانه بيرون نگذارم, چه احساس وهمناک و در عين حال سکرآميزي دارم نسبت به اين سکوت از همين روست شايد که صداي گهگاه تير که سکوت را آن گونه وقيحانه جِر مي‎دهد از جا مي‎پراندم و توي دلم را خالي مي‎کند.
به ما گفته‎اند که نبايد پا از خانه بيرون بگذاريم که شهر شلوغ است. که حکومت نظامي است که نظاميان, مردم را در شاه‎چراغ و مسجد جمعه و مسجد نو و فلکة احمدي و حوالي آن به تير مي‎بندند.
من نمي‎فهمم چرا کسي هم براي من توضيح نمي‎دهد که موضوع چيست. شايد فکر مي‎کنند که يک بچة هشت ساله, چه مي‎تواند بفهمد از اين چيزها شايد هم مي‎گويند دانستن و ندانستنش چه فرقي برايش مي‎کند! شايد هم از گوشهاي موشهاي ديوارها مي‎ترسند! نمي‎دانم.
عمو مجبور است به خاطر کارش بيرون برود يا براي سر و گوش آب دادن مي‎رود, نمي‎دانم. اما هر روز مي‎رود و مي‎آيد و خبرهاي تازه مي‎آورد.
ــ امروز توي شاهچراغ, يک نفر را با تير زدند, مرده, يک بچه را هم کول گرفته بود. پدر و پسر را به هم دوختند.
ــ مي‎گويند آ سيد عبدالحسين دستغيب را هم گرفته‎اند.
باز نمي‎فهمم موضوع چيست راستش بدم نمي‎آيد بدانم موضوع از چه قرار است ـ صرفاً از سر کنجکاوي ـ , اما دانستنش, خيلي هم برايم حياتي نيست. هرچه هست, به نظرم, مربوط به عالم بزرگترهاست. درک نمي‎کنم چرا بايد اين طور بشود. برايم قابل لمس نيست که اصلاً چرا اين طور شده است. لحن عمو هم آن طور نيست که لااقل در ذهن, تکليفم را روشن کند که بايد طرفدار کدام سو باشم. به همين سبب, تصميم نگرفته‎ام که دلم مي‎خواهد کدام طرف پيروز شود. حتي گاهي به خودم مي‎گويم: «چرا بايد يک عده, کاري بکنند که مأمورهاي دولت به طرفشان تيراندازي کند؟» هرچه هست, اين چيزها بازي ما را به هم ريخته است. شاديهاي کوچک روزانة ما را به هم زده است. ديگر نمي‎توانيم به راحتي هر روز به خانة هم برويم و يا در کوچة بن‎بستمان, جلو خانه‎هايمان جمع شويم و بازي کنيم.
نمي‎دانم دکانها بسته‎اند يا مادربزرگ جرأت نمي‎کند به زير بازارچه برود و براي ما چيزي بخرد, هرچه هست, از روزي که اين وضع پيش آمده, تنقلات هر روزي ما هم دچار وقفه و گاه تعطيلي شده است. بايد به همان خوردنيهايي که داخل خانه پيدا مي‎شود اکتفا کنيم و پشت درگاهيِ اتاقمان, رو به حياط بنشينيم و با اسباب‎بازي‎هايمان بازي کنيم. هر وقت هم که از بازي خسته شديم چشم به باغچة کوچک گوشه حياط يا پشت‎بامِ رو به رو بدوزيم و به صداهايي که گهگاه از بيرون مي‎آيد, گوش بسپاريم.
آقا, اشتباه مي‎کند بيخودي مردم را به کشتن مي‎دهد و خودش را هم به دردسر مي‎اندازد, بعضي از آقايان هم همين را مي‎گويند. مگر مي‎شود با حکومت درافتاد!
اين تنها چيزي است که از صحبت بعضي بزرگترها ناخواسته در گوشم مي‎نشيند و چون اسرار مگويي, در گوشه‎اي از ذهنم حک مي‎شود. اما هنوز زود است که کسي به من بگويد اين «آقا» کيست, و موضوع چيست.
***
با مصطفي وارد اتاق مهمانخانه‎شان مي‎شويم. يک اتاق پنج‎دري نسبتاً بزرگ, در ارتفاع چند متري از کف حياط. مثلاً طبقة دوم خانه.
خيلي وقت نيست با او آشنا شده‎ام؛ و اين اولين بار است که به خانه‎شان مي‎آيم. ديدارهايمان عمدتاً در مسجد حاج ميرزا کريم بوده است؛ شبهاي سه‎شنبه. جلسة مخصوص جوانها, بچه‎هاي دبيرستاني, هنرستاني, و تک و توکي هم دانشجو و معلم و ... آشنايي‎مان هم از همانجا بوده است. هر دو, عضو گروه نمايش رادويي جلسه هستيم, و با هم, در يک نمايش هم‎ بازي کرده‎ايم. مجموعه‎اي از اضداد است. آن قدر پخته و مهربان است, که گاهي تعجبم را برمي‎انگيزد که بچه‎اي در اين سن و سال, چه‎طور مي‎تواند اين‎چنين باشد, و گاه جسارتهايي ازش سر مي‎زند که آن هم به حيرتم مي‎اندازد.
سيني شربت در دست, از اول رديف جنوبي جمعيت نشسته در شبستان شروع مي‎کند و جلو مي‎آيد. بعد از من, دو مرد نسبتاً جا افتاده نشسته‎اند. در مجموع, قيافه و وضعي متفاوت با ما دارند. به مقابل آنها که مي‎رسد, مردها دستشان را به طرف سيني دراز مي‎کنند تا مثل بقيه, ليواني شربت بردارند. اما او, با اين وانمود که انگار حواسش نيست با سرعتي ناگهاني, سيني را از جلو آنها رد مي‎کند و دستهاي آن دو, با بهت و وارفتگي, در هوا خشک مي‎شود. بعد هم سيني را جلو نفر بعد از آنها مي‎گيرد ولي پشتش را به آن دو مي‎کند و طوري مي‎ايستد که آنها نتوانند شربت بردارند.
آخر جلسه که مي‎بينمش, مي‎پرسم: «شيطان, چرا به آن دو نفر شربت ندادي؟»
ــ مگر نمي‎داني؟
ــ چي را؟
ــ اين پدرسوخته‎ها ساواکي‎اند, قيافه‎شان که از دور داد مي‎زند.
ــ فقط از روي قيافه‎شان مي‎گويي؟
ــ نه بچه‎ها مي‎شناسندشان. به آسيد علي اصغر هم که نشانشان داديم گفتند درست است. مي‎گويي نه, امشب که بعد از جلسه, آقا مي‎روند خانه, برو دنبالشان. تا درِ خانة آقا مي‎روند, و تا مطمئن نشوند او رفته توي خانه, نمي‎روند پي کارشان.
و باز, شيطنتش گل مي‎کند. آن دو را که هنوز سر جاي قبلي نشسته‎اند و با کسي حرف مي‎زنند نشانم مي‎دهد و مي‎گويد: طرف چپ سينه, زير کت آن درازتره را نگاه کن....
برجسته به نظر مي‎رسد, انگار چيز نسبتاً بزرگي را توي جيب بغل کتش قايم کرده است.
ــ ضبط صوت است. ميکروفونش را هم نگاه کن ـ زده زير سگک کمر شلوارش ـ بدبخت فکر مي‎کند ديده نمي‎شود! حالا صبر کن؛ ببين چه جور اذيتش مي‎کنم!
موضوع را جدي نمي‎گيرم.
مشغول ورق زدن کتاب که از کتابخانة مسجد امانت گرفته‎ام هستم, که از گوشه‎اي پيدا مي‎شود. دستم را مي‎گيرد و مي‎کشد, مي‎برد نزديک منبر, کنار آقا سيد علي‎اصغر دستغيب. فکر مي‎کنم با او کاري دارد, اما بعد توجهم را به آن دو ساواکي جلب مي‎کند که در چند قدمي آنجا ايستاده‎اند, و به ظاهر, خودشان را به صحبت با يکديگر, مشغول نشان مي‎دهند.
بچه‎ها, دو نفر دو نفر يا چند نفر چند نفر, نشسته يا ايستاده گُله به گُله جمع شده‎اند و با هم صحبت مي‎کنند هميشه همين طور است. هميشه آخر جلسه تا ساعتي, اغلب بچه‎ها به خانه نمي‎روند و گرم حرف زدن با هم مي‎شوند. راستش اين, زنده‎ترين مسجدي است که در عمرم ديده‎ام. تا اين زمان, هيچ مسجد و هيچ روحاني‎اي نتوانسته است تا اين حد مرا به خود جذب کند گمان مي‎کنم ديگران هم همين احساس مرا دارند.
ــ معلوم نيست چرا بعضيها آلتشان را مي‎زنند به کمرشان!
صداي تمسخرآلود مصطفي است. اما سر که برمي‎گردانم, اثري از او نمي‎بينم. انگار قطره‎اي آب, که به زمين فرو رفته باشد.
ساواکيها با غيظ برمي‎گردند تا صاحب صدا را بشناسند؛ ولي من مي‎دانم که نمي‎توانند....
***
ــ چرا پرده‎ها را مي‎اندازي؟
ــ مگر نمي‎بيني از پشت‎بام رو به رو, توي اتاق, ديد دارد.
ــ خوب داشته باشد!
ــ معلوم مي‎شود خيلي ساده‎اي هنوز.
چراغ اتاق را روشن مي‎کند و بقچة کوچکي را که توي دستش است, زمين مي‎گذارد از داخل بقچه, تعدادي عکس و چندين ورقه کاغذ را, که ظاهراً بُنچاق و سند و اين جور چيزهاست برمي‎دارد و کناري مي‎گذارد, و دستمالي را که به دقت بسته‎بندي شده است, از ميان آنها درمي‎آورد.
براي اولين بار, چشمم به چهرة «آقا» مي‎افتد: عکس سياه و سفيد واضحي است, تصويري سه رخ, از روحاني خوش‎سيماي ميانسالي با عمامه و عباي مشکي, محاسن جوگندمي, بيني‎اي ظريف و خوش‎ترکيب و چشماني نه زياد درشت و نه ريز, اما نافذ و گيرا, در زير ابروهاي پرپشت. عکس طوري است که انسان احساس مي‎کند هاله‎اي از نور گرداگرد سر مرد روحاني تصوير شده. بالاي سر تصوير, نوار مشکي هلالي شکلي ترسيم شده که در آن, به خط نستعليق سفيد معلق بين عربي و فارسي, نوشته شده است: «مرجع و زعيم عاليقدر شيعيان جهان, آيت‎الله العظمي الخميني».
خاصيت آن فضاي خاص و آن‎گونه مشاهدة عکس با ويژگي نهفته در تصوير يا هر چيز ديگر, باعث مي‎شود که حسي تازه در من انگيخته شود: احساس کسي که دفعتاً, گنجي پيدا کرده است, هم شاد و ذوق‎زده و بيقرار و هم در هول و ولا. سينه انگار براي نفس, قفس شده ست. يا شايد درهاي بستة اتاق ـ اتاقي که پيش از آمدن ما هم گويا روزها درش بسته بوده ـ هوا را براي تنفس سنگين کرده است. نمي‎دانم هر چه هست, گرفتار آميزه‎اي از بهجت روح و رنج و فرسودگي تن هستم. از آن لحظه‎هايي است که دوستش داري, اما احساس مي‎کني زياد هم نمي‎تواني در آن دوام بياوري, مصطفي هم انگار همين حال را دارد, با اين حال مرا مي‎فهمد, چون به فاصلة کوتاهي, عکس را به همان ترتيب سابق سر جايش مي‎گذارد و بقچه را مي‎بندد....
***
بکاء الفاقدين. چه حسرتبار و ندامت خيز و استخوان‎سوز است گريه بر چيزي که از کف رفته, و يقين داري که ديگر هم فراچنگ نمي‎آيد.
خودزدن‎‎ها و شيونها و آه و فريادهاي بريده و ناخودآگاه و گهگاه؛ و بعد, از حال رفتن؛ غش؛ بيهوشي؛ از خود بيخودي که يعني قالب تن, تاب فشار دروني روح را نيارود و فرسود و ترک برداشت و روح ـ بخشي از روح ـ از شکافي از آن, بيرون زد؛ ولو به لحظاتي؛ بيهوشي, بيهوشي, بيهوشي.... گاه نيز, فرسايش کاملِ جسم و ترکيدن آن در مقابل فشار خردکنندة روح آشوب‎زده و ناآرام درون: مرگ.
اينکه در دشت بي‎انتها, به دنبال سيل جمعيتي که شايد خود نيز به درستي نمي‎داند که به کدام نقطه مي‎رود, روانم. نه؛ مثل اينکه راه آشناست. بله؛ جادة بهشت‎زهراست. اما جادة اصلي آن‎قدر پر است که گروهي ترجيح مي‎دهند از ميان زمينهاي خاکي و گاه حتي لبه‎هاي کرتهاي مزرعه‎ها به پيش بروند.
سرانجام انگار مي‎رسيم. اين را از جمعيتي که مي‎ايستد و ديگر پيش نمي‎رود و تنها گاه موج برمي‎دارد, درمي‎يابم. فضايي باز است که با کانتينرهايي مرزبندي شده است.
صداي راديو از بلندگويي مي‎آيد:
ــ هزارها مجروح سرپايي, صدها مجروح بستري و چندين نفر جان‎باخته,....
صداي آژير, هراس در دل مي‎افکند. بيماربرها مکرر مي‎آيند و پر مي‎شوند و مي‎روند. تخت روان‎هاي زيتوني رنگ, بر سر دست به ميان جمعيت مي‎رود. از ميان دسته‎هاي مردان سينه‎زن و زنان عزادار, گهگاه, تني درهم کوفته و وارفته و لَخت, بر سرِ دستها بالا مي‎آيد. دستها مثل دو بيرق در باد, در طرفين بدن در اهتزاز است. سر, گويي بر روي گردني بدون استخوان و مهره, با حرکت حاملان, به تکان درمي‎آيد. پاي پلاستيکي ـ فلزي يکي, از مفصل درآمده و بر سر دست يکي از کسان اطراف تخت روان است. چشمها به تاق سر چسبيده, از لاي پلکهاي نميه‎باز, تنها سفيده پيداست. دهان نيمه‎باز. مثل لبي که براي سخني مي‎رفته تا گشوده شود, اما در نيمه راه مانده است. عرق, عرق, عرق. دانه‎هاي درشت عرق, بر زمينة رنگ‎ باخته و مهتابي صورت.
ــ آقاع تو را به روح امام, برو کنار! راه را باز کنيد, برادرها!
لحني آشفته, آميزه‎اي از خشم, عجز, گريه, کلافگي, التماس, اعتراض, بريدگي و خستگي.
ــ خواهر, تو را به زهرا برو کنار, حالش خيلي بد است.
بيماربرها کفاف نمي‎دهند. کفايت نمي‎کنند. هر بيماربر, دو بيهوش. باز اما, جا کم است. بعضي از پاترولها و وانت‎بارهايي هم که براي خدمات ديگر در آن حوالي مستقراَند, به کمک مي‎آيند. سه نفر, چهار نفر, اگر بشود حتي بيشتر, عقب يک وانت‎بار, زير آفتاب داغ, ميان تراکم جمعيت.
ــ اين جور که حالشان بدتر مي‎شود, آقا!
ــ چه کنيم برادر؛ چه کنيم! بالاخره بايد کاري برايشان کرد! بهتر از اين نيست که...
صداي گاز ماشين, باقي کلماتش را در خود به تحليل مي‎برد. باز اما, صفِ دراز به دراز افتاد‎ه‎ها بر تخت‎روان‎ها, و گاه بر خاک. از همه مظلومتر, زنان. گرمازده, اما محجوب. دستي مَحرَم, تار گيسوي بيرون زده در لحظه بيخودي را به زير مقنعه مي‎راند و چادر را مرتب مي‎کند. اگر مرگي هم در راه است, گو پوشيده بهتر.
عرق. خستگي. فقرِ توان زانوان. ضعفِ دل.
«ساعت چند است؟»
روزي است به درازي يک قرن. ساعتِ مکانيکي بيرون, يک بعد از ظهر را نشان مي‎دهد؛ اما ساعت درون, گويي روي لحظة ابديت ايستاده و به خواب رفته است.
«سايه‎اي...؟»
نيست. مگر در روز محشر هم سايه‎اي هست. آفتاب از بالاي سر مي‎تابد. چشمها در مغز سرها جاگرفته‎اند. حدقه‎شان خشک شده است و چشمها مي‎سوزند. کسي کسي را نمي‎بيند. هر کسي, فقط حضور ديگران را در کنار خود حس مي‎کند. اما بسيار اگر هنر کند, تنها خود را بتواند ببيند. سرها به درون خود و غرقِ ياد دوست.
«پس لااقل حاشيه‎اي. نقطه‎‎اي در کنار کانون آشوب و مرکز گرداب بلا. جايي که بشود لحظه‎اي روي دو پا نشست و کمر شکسته را فرصت استراحت و ترميم داد. وقفه‎اي تا بتوان در آن, اين غذاي ثقيل را در معدة رنجور روان هضم کرد و از اين درد جانکاه کاست.»
از مرد ناشناسي که در کنار دستم است و حالتي آشفته‎تر از خودم دارد, مي‎پرسم: «يعني چه مي‎شود بعد؟»
مي‎گويد: «من فرصت نکرده‎ام که مرگش را باور کنم. هر وقت به اين باور رسيدم, آن وقت تو از «بعد», از من بپرس.»
.....
راستش امام ما را بد عادت کرد. دنبال هرچه مي‎گشتيم, در او نزديک به کمال بود. جاذبه و شعشعة وجود او, به ما فرصت نداد تا بتوانيم چشم به نقاطي ديگر بدوزيم, و يا اگر هم دوختيم, کسي يا چيزي را به نظر بياوريم. اين, نه گناه او بود و نه گناه ديگران. چرا.... شايدگناه او آن بود که بيشتر از آنکه بايد, عظيم بود, و گناه آن ديگرها نيز آنکه در فضايي سربرآورده بودند که چنين عظمتي, در آن, تجلّي کرده بود. از همين رو بود که به چشم نمي‎آمدند؛ حال آنکه بودند؛ و قابل رؤيت نيز بودند.
... منبع نوري که چشمها ـ چشمهاي اغلب ضعيف و بيمار ـ را مي‎آزارد و به آب مي‎اندازد, خورشيدي که گرمايش, تن‎هاي ناآزموده و ناورزيده را مي‎سوزاند و ملتهب مي‎سازد, که مانع از آن است که جز خودش هيچ چيز ديده شود و به نظر آيد, به يکباره ناپديد مي‎شود.
براي يک لحظه, چشمهاي خيره به آن, تيره و تار مي‎شود. هيچ چيز ديده نمي‎شود. گويا جهان و هر چه در آن است, در محاق و تاريکي فرورفته است. زمانة آخر, انگار فرارسيده است. حرارت زندگي‎بخش خورشيد, گويي از زمين رفته است. اينک است که همه چيز سرد شود و بِفسُرد و بميرد و دوران يخبندان و مرگ زمين فرارسد.
همه, با وحشت چشمها را مي‎مالند. چندي, هيچ‎کس را جرأت پا از پا برداشتن نيست. تاريکي غليظ مثل اينکه تا اعماق حلق و اندرون همه نفوذ مي‎کند.
«آيا همگي, در اين سياهي مطلق, غرق خواهيم شد؟»
مالش ديدگان و... چشم, کم‎کم که انس مي‎گيرد, در آن دورها, کورسوهايي مي‎بيند: نقطه‎هاي نوراني کوچک بسيار. لحظه به لحظه که چشم تطابق طبيعي خود را بيشتر به دست مي‎آورد, نقطه‎ها بزرگتر و درخشانتر مي‎شوند و محيط پيرامون, روشنتر. آنگاه, آرام آرام, آدمها و اشياء ابعاد طبيعي خود را باز مي‎يابند. چشم مي‎بيند.
ديگر از آن روشنايي خيره کنندة پيشين, خبري نيست, اما مي‎شود ديد.... مي‎شود زيست.
«کسي چه مي‎داند! شايد «غيرطبيعي» ـ براي چشمان ناورزيدة ما ـ آن روشنايي انبوه بود, و «طبيعي» همين باشد!»
ــ شکر. خدايا به داده و نداده‎ات شکر.
درد ‎عشقي کشيده‎ام که مپرس
زهر هجري چشيده‎ام که مپرس
گشته‎ام در جهـان و آخــر کـار
دلبـري برگزيـده‎ام که مپــرس
همچو حافظ غريب در ره عشق
به مقــامي رسيده‎ام که مپـرس
***
ــ براي سلامتي «آقا» مرجع و زعيم عاليقدر, صلوات بفرست!
ــ اللهم صل علي محمد و آل محمد
در حين صلوات, سرها, با چشمهاي اندکي غيرعادي و گشاد شده که در نگاه‎هاي لرزان آنها بيمي گنگ موج مي‎زند, چندان که مثلاً جلب توجه نکنند, به اطراف مي‎چرخند تا صاحب صدا را بشناسند اما بيهوده است.
ختم تازه تمام شده و بچه‎ها دارند از مسجد دانشگاه خارج مي‎شوند.
ــ صلوات دوم را بلندتر ختم کن!
ولي قبل از آنکه بچه‎ها فرصت فرستادن سومين صلوات را پيدا کنند, از جلو در خروجي مسجد, صداي همهمه‎اي بلند مي‎شود, به دنبال آن صداي پا. گريز. شکستن شيشه. برخورد باتومها با بدنها و استخوانها...
ــ درود بر خميني!
ــ بچه‎ها گارد...!
تو در نماز عشق چه خواندي,
که سالهاست
بالاي دار رفتي و
اين شحنه‎هاي پير هنوز,
از نام تو پرهيز مي‎کنند ....
***
به ناگاه توفاني سهمگين برمي‎خيزد و همراه با صدايي يکنواخت و کرکننده, غباري غليظ, خورشيد را از چشمها پنهان مي‎کند و زمين و زمان را مي‎پوشاند و جمعيت را درمي‎نوردد. هليکوپتر حامل پيکر امام است که سرگردان, به دنبال نقطه‎اي خالي از جمعيت, براي نشستن است. مردم, دل‎خون, ولي نجيب و شکيبا, عقب مي‎نشينند. صداي شيون اما, دوباره اوج مي‎گيرد.
ــ عزا عزاست امروز, روز عزاست امروز؛ خميني بت‎شکن؛ پيش خداست امروز.
دسته‎اي, بر سر زنان و شيون‎کنان, سر از پا ناشناخته به جلو هجوم مي‎برند. از همين روست شايد که برخي کفش به پا ندارند؛ اغلب سِکندري مي‎خورند, و گاه موجي مي‎شوند و روي هم مي‎ريزند. برخي زير دست و پا مي‎مانند.
اين بار, مُحرم چه زود آمد. و چه طولاني محرمي خواهيم داشت امسال.
«محرم... صفر...»
با اين حساب, امسال, با صفر, چهار ماه عزا داريم ما. چهار ماه حرام. تا دراز زماني, بر عاشقانت حرام خواهد شد شادي و سرور پس از تو, اي امام.
ــ ز روح بلند تو شرمنده‎ايم, که تو زير خاکي و ما زنده‎ايم.
اينک اما, چرا کوهها چون پنبة زده شده, پود پود نمي‎شوند؟ چرا اقيانوسها نمي‎خشکند؟ چرا دل زمين به تلاطم درنمي‎آيد تا آنچه را در اندرونش است بيرون بريزد؟ چرا خورشيد, تيره و خاموش نمي‎گردد؟ آسمان چرا نمي‎غرد؟ اسرافيل چرا در صور خود نمي‎دمد؟ مگر نه اينکه روز محشر است؟ مگر نه اينکه هيچ‎کس, به فکر ديگري نيست که هيچ, به ياد خود هم نيست؟ پس چرا ما از هم نمي‎پاشيم؟...
ــ تسليت عرض مي‎کنم آقاي....
چه مي‎بينم؟ آيا خودش است که سياه پوشيده و با چشمهاي سرخ شده از اشک, غم گرفته و افسرده به من مي‎نگرد؟
ــ متشکرم. اما... متشکرم....
ــ مي‎فهمم چي مي‎خواهيد بگوييد. حق با شماست. اما واقعيت اين است که من, صرف‎نظر از همة فکرهايي که درباره‎ام مي‎کنند, اگر حتي مال اين مملکت هم نبودم, با تمام وجود به چنين مردي احترام مي‎گذاشتم...
ــ برادر, آرام بگير. خواهر قدري ضجه نزن. همه رو به قبله. همه رو به قبله. مي‎خواهيم زيارت‎نامة اماممان را بخوانيم:
.... السّلامُ عَلَيکَ يَوم وُلِدَت وَ يويم مُتّ وَ يَوم تُبعَثُ حَيّاً ...
منبع: سایت همشهری