این عکس من است؛ محمودرضا بیضایی. بچه ی تبریزم و 18 آذر1360 به دنیا آمدم.
 

وقتی نوجوان بودم عاشق ورزش بودم. از ده سالگی کاراته می کردم و مقام های خوبی هم می گرفتم؛ البته فوتبال هم خیلی دوست داشتم که بعید می دانم کسی باشد که دوستش نداشته باشد.
 

سربازی ام را در نیروی هوایی سپاه تبریز گذراندم. جای شما خالی، خیلی خوش می گذشت! آن روزها به زبان عربی هم حسابی مسلط شده بودم. خیلی راحت به لهجه ی عراقی و سوری صحبت می کردم. شب ها که با بچه ها دور هم جمع می شدیم، عربی حرف می زدم و کلّی خوش می گذشت.
 

این هم کوثر خانم دختر خوشگل من. توی این عکس، کوثر فقط نُه ماهش بود.
 

سال 90 بود که متوجه شدم اوضاع سوریه خیلی خراب شده و وهابی ها به حرم حضرت زینب سلام الله علیها خیلی نزدیک شده اند. به همین دلیل، برای دفاع از حرم آل الله و یاری جبهه ی مقاومت، عازم سوریه شدم. نمی شد دست روی دست بگذارم و نگاه کنم. باید در حدّ توان خودم کاری می کردم؛ چون ما شیعه به دنیا آمده ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولای مان باشیم.
 

جای شما خالی با بچه های فاطمیون کلّی از داعشی ها را به درک فرستادیم. خدا را شکر اطراف حرم امن شده بود!
 

یک روز بعدازظهر که درگیری شدیدی شده بود و من فرمانده ی محور عملیاتی در منطقه ی قاسمیّه ی دمشق بودم، از دو ناحیه به شدت مجروح شدم و خدا را شکر توانستم از همان جا پرواز کنم به طرف معبودم. آن روز بهترین روز زندگی ام بود؛ همچنین روز ولادت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و امام جعفر صادق علیه السلام هم بود. حالا تولد جدیدم مصادف شده بود با دو ولادت زیبا و دوست داشتنی.
 

این هم آخرین عکس من توی این دنیاست؛ اما می خواهم به عنوان آخرین بار با شما حرفی بزنم: حواس تان باشد که تمام دنیا جمع شده اند، تمام استکبار، کفّار، صهیونیست ها، مدعیان اسلام آمریکایی، وهابیون آدمکش... همه و همه یک جبهه ی واحد تشکیل داده اند و هدف شان هم شکست اسلام حقیقی و عاشورایی، رهبری ایران و شکست نهضت زمینه ساز ظهور است و بس.