در مسجد جمع می شدیم و حدیث می نوشتیم. دلم می خواست تا امام محمد باقر علیه السلام در کنارمان است، همه ی حدیث ها را جمع کنیم. وجود امام باقر علیه السلام نعمتی بود برای اهل مدینه. همه مشغول علم و تحصیل شده بودند. پیر و جوان نداشت، فرصت طلایی بود.

پیرها که روزگاران قبل را دیده بودند بیش تر عطش علم آموزی داشتند؛ مثلا همین جابر، کسی به پایش نمی رسید، تشنه بود تشنه ی امامت و ولایت. نابینا شده بود؛ اما چیزهایی را   می دید و درک می کرد که ما بعد از کلی تحقیق و بحث شاید به آن می رسیدیم. بگذریم، قصه ی جابر را نمی خواستم بگویم. برای جابربن عبدالله همین بس که پنج امام را دیده و محضرشان را درک کرده بود.

آفتاب داغ مدینه می تابید. گرما به حدی بود که تصمیم گرفتم خانه بمانم، مسجد هم نروم. چند دقیقه ای روی حصیر دراز کشیدم؛ اما دلم بی تاب محمدبن علی بود.

به سمت مسجد راه افتادم. مسجد شلوغ بود، صفوان مشغول صحبت بود، سلیمان بن سحیم مشغول تلاوت قرآن بود. داخل شدم کنار صفوان نشستم. با چشمم دنبال امام محمدباقر علیه السلام گشتم. امام در مسجد نبود. کسی خبر نداشت امام کجاست.

صفوان گفت: «بهتر است بمانی تا با هم بحث کنیم»؛ اما دل و دماغ ماندن نداشتم.

بی قرار بودم، نمی توانستم یک جا بند شوم. دلم آشوب بود. با خودم فکر کردم امام کجا رفته است، امام که درس و بحث را از همه چیز مهم تر می داند و همه را به علم آموزی تشویق می کند! به سمت نخلستان راه افتادم. گرمای آفتاب چشم را اذیت می کرد. راه زیادی نرفته بودم که غلام امام را از دور دیدم. چشم هایم را ریزتر کردم، دستم را بالای پیشانی ام گذاشتم و چشم دوختم به نخلستان.

اشتباه نمی کردم، امام بود که در کنار دو غلام خود مشغول کار در نخلستان بود. نزدیک تر شدم و با خود فکر کردم: «چرا محمدبن علی به نخلستان آمده است، آن هم در این گرما؟ چرا درس و بحث را رها کرده و مشغول کار دنیا شده است؟»

چند قدمی جلوتر رفتم، خستگی در چهره ی امام موج می زد، با خودم فکر کردم: «بهتر است نزدیک بروم و امام را موعظه کنم!»

نزدیک تر که رفتم قطرات عرق را روی پیشانی امام دیدم. امام لبخندی زد و حال مرا پرسید.

هنوز تردید داشتم آیا به امام بگویم یا نه! نکند ناراحت شود. با خودم فکر کردم: «نه، بهتر است بگویم، ناراحتی ندارد، خود امام همیشه به خوبی ها  امر می کند.»

- «یابن علی! در این گرما، با این حال این جا چه کنید؟»
 
ابروهایم را بالاتر دادم و با صدای بلندتری ادامه دادم: « برای زندگی دنیا و مال دنیا این جا هستید، فکر کنید همین الان فرشته ی مرگ جان تان را بستاند، در این حال چه جوابی برای خداوند دارید؟»

به نخل تکیه دادم. خجالت کشیدم که چرا تند رفته ام و بیش تر از همه از مهربانی امام خجالت کشیدم. کدام یک از امرای بنی امیه اجازه می دهند کسی با آن ها این طور حرف بزند؟! چه کسی جرئت می کند آن ها را نصیحت کند؟! اما من یک شاگرد کوچک داشتم امامی را نصیحت می کردم که در علم و دانش سرآمد بود؛ کسی که نامش را باقرالعلوم گذاشته بودند.

امام اجازه داد صحبت من تمام شود، جلو آمد و گفت: «اگر مرگم در این حال برسد در بهترین حال مرده ام؛ چراکه در راه انجام وظیفه و کسب مال حلال برای خود و خانواده ام تلاش می کردم، برای حفظ آبرو و تأمین زندگی. اگر چنین اتفاقی بیفتد من در پیشگاه خدا روسفید خواهم بود. من از مرگی بیم دارم که به من در حال معصیت برسد.»

امام برایم توضیح داد که کار و تلاش برای کسب روزی حلال، وظیفه ی هر مرد است و کسی که روزی حلال کسب می کند رضایت خدا را کسب کرده است.

امام بعد از این حرف ها مشغول کار شد. اگر کسی امام را نمی شناخت، نمی توانست بین امام و غلام ها تفاوت قائل شود. حال عجیبی داشتم، هم از دیدار امام خوش حال شده بودم و هم از رفتار خودم ناراحت. رو کردم به امام و گفتم: «می خواستم برای یک دفعه هم که شده من شما را موعظه کنم؛ اما باز هم شما مرا موعظه کردید و درس جدیدی به من دادید.»

امام ساکت و آرام مشغول کار و تلاش بود و من به درس هایی که امروز از امام گرفته بودم فکر می کردم. درس هایی که نه در مکتب و نه در مسجد بود؛ درس هایی که زیر درخت خرما  یاد گرفته بودم. آن ها درس مهربانی و تلاش بودند.

تصویرساز: حسین آسیوند