میهمان نور
متن زیر یکی از خاطرات زیبای رهبر کبیر انقلاب اسلامی است که توسط احمد عربلو به رشته تحریر درآمده است.
بریده ای از زندگی رهبر کبیر انقلاب امام خمینی(ره)
از جبهه آمده بودیم. دوازده نفر بودیم، برای زیارت امام خمینی. وارد اتاق شدیم. امام نشسته بودند روی همان نیمکت همیشگی با لباس سفید و چفیه ای که روی پای شان انداخته بودند.
از جمع ما، حسن باقری (از فرماندهان بزرگ جنگ که بعدها به شهادت رسید) گفت: «اجازه می دهید عکس بگیریم؟»
امام خیلی آرام فرمود: «اشکالی ندارد!»
باقری نگاهی به اطراف کرد. کلید برق را زد. دوربین را برداشت و عکس انداخت. یکی...دوتا... چندتا... مدام در تلاش بود...
دقایقی بعد حسن باقری با لبخندی بر لب، آرام در گوشه ای نشست. چند چراغ اضافی، روشن مانده بود. منتظر ماندیم تا امام صحبتش را آغاز کند؛ اما ایشان از جا بلند شدند. آرام آرام به طرف کلید برق رفتند. آن را فشردند و چراغ ها خاموش شد، سپس سر جای خود برگشتند و آرام شروع به صحبت کردند.
برای ما که مسافر جبهه بودیم، اتاق روشن شد. روشنِ روشن... حالا خورشید داشت از ما میزبانی می کرد.
از جمع ما، حسن باقری (از فرماندهان بزرگ جنگ که بعدها به شهادت رسید) گفت: «اجازه می دهید عکس بگیریم؟»
امام خیلی آرام فرمود: «اشکالی ندارد!»
باقری نگاهی به اطراف کرد. کلید برق را زد. دوربین را برداشت و عکس انداخت. یکی...دوتا... چندتا... مدام در تلاش بود...
دقایقی بعد حسن باقری با لبخندی بر لب، آرام در گوشه ای نشست. چند چراغ اضافی، روشن مانده بود. منتظر ماندیم تا امام صحبتش را آغاز کند؛ اما ایشان از جا بلند شدند. آرام آرام به طرف کلید برق رفتند. آن را فشردند و چراغ ها خاموش شد، سپس سر جای خود برگشتند و آرام شروع به صحبت کردند.
برای ما که مسافر جبهه بودیم، اتاق روشن شد. روشنِ روشن... حالا خورشید داشت از ما میزبانی می کرد.
نویسنده: احمد عربلو
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}