این حوض پر از ماهی قرمز است
سمیه علمی داستان «این حوض پر از ماهی قرمز است» را با موضوع وقف نوشته است.
پشت در ورودی توی صف ایستادم. مردی که حاجی فیروز شده بود، دایره زنگی اش را تکان می داد و پول جمع می کرد. سرش را که توی صورتم آورد، خودم را عقب کشیدم. دلم می خواست سرم را بکشم توی کُتم تا کسی من را نبیند، حتی حاجی فیروز. فکر می کردم همه ی مردم چهارچشمی مرا نگاه می کنند. کمی جلوتر پسری هم سن وسال خودم نشسته بود روی زمین و خیره شده بود به در. صف که جلو رفت از جایش تکان نخورد، به او که رسیدم گفتم: «صف جلو رفت.» از جا بلند شد و با من جلوتر آمد. از حرف هایش فهمیدم ملاقات پدرش آمده. دلم نمی خواست بگویم من هم ملاقات پدرم آمده ام.
چند روزی بود که مامان دائم گریه می کرد و هر چه می پرسیدم، از جواب دادن طفره می رفت. از این که فکر می کرد هنوز بچه ام و خیلی چیزها را به من نمی گفت بدم می آمد. مامان فکر می کرد نمی فهمم دارد به آب و آتش می زند پول جور کند. خیال می کرد نمی دانم آقای موسوی می آید و اخبار شرکت را به مامان می دهد تا کاری کنند بابا اخراج نشود. من هم می فهمم اگر پدرم اخراج شود، بیرون هم بیاید و کار نباشد دوباره اول بدبختی مان است.
آقای موسوی می گفت: «هنوز با رئیس حرف نزدم، ولی از کارگزینی دو سه بار اخطار آمده، ماجرا را گفتم، ولی کو حرف شنوا!»
این ها را وقتی داشت با مامان حرف می زد، شنیدم. بدون این که مامان بفهمد، رفتم پیش کسی که بابا باهاش تصادف کرده بود، گفتم: «رضایت بده پولت را جور می کنیم.» بعد از کلی غرغر و بدوبیراه گفت: «خرج دوا و درمانم را ندارم، پولم را تا قران آخر می گیرم. می خواست پدرت چشمش را باز کند.»
وقتی به بابایم بدوبیراه گفت، بیشتر از همیشه دلم گرفت. سه هفته بود بابا را ندیده بودم. مامان و مائده رفتند ملاقاتی؛ ولی من هر کار کردم نتوانستم بابایم را پشت میله ببینم. بابایی که تا دیروز همه به سرش قسم می خوردند، رفته بود پشت دیوار شیشه ای و یک لباس هم تنش کرده بودند که مائده می گفت به تنش زار می زده.
آقای موسوی دور از چشم مامان گفت: «برو دیدن بابات. چشم به راهه. تنها پسرشی، قوّت قلبشی.»
سرم را انداختم پایین و بدون این که بفهمد بغض کردم. دیروز سرکلاس بچه ها می گفتند: «کلیه ات را بفروش»؛ ولی کی کلیه ی من را می خرد؟! بعد هم عمراً مامان پای برگه ی عملم را امضا کند. پدربزرگ گفته بود: «زمینم را می فروشم»؛ ولی فروختن زمین یعنی از دست رفتن همه ی سرمایه ی عمرشان. مامان می گفت: «هیئت امنای مسجد گفتند شاید بشود از چند نفر پول گرفت و بعد کم کم پس داد.»
مامان امیدوار شده بود و دنبال کار می گشت. می گفت: «وقتی بابات بیرون آمد، دوتایی کار می کنیم و قسط ها را می دهیم.» مامان که نمی تواند با آن روماتیسمی که دارد کار کند. همین الان بس که پی کار بابا می دود و برای کار به خانه این و آن می رود، شب از پا می افته و گوشه ی اتاق از حال می ره.
به آقای موسوی گفتم من را ببرد پیش رئیس شرکت، شاید راضی شود پدرم را اخراج نکند. اولش گفت: « نه، بهش برمی خوره»؛ ولی وقتی گفتم: «خودم تنها می روم» قبول کرد. رئیس هم بعد از کلی حرف زدن نگفت اخراج نمی کنم، ولی ته محبتش این شد که دو هفته ی دیگر وقت می دهم.
موقع برگشت دوباره آن پسر را دیدم. چشم های پف کرده و قرمزش می گفت حال و حوصله ی حرف زدن ندارد. هنوز داشتم با خودم کلنجار می رفتم که چه بگویم که خودش لب باز کرد و گفت: «شاکی گفته به شرطی رضایت می دهم که دیه را کامل پرداخت کنید، ما هم نتوانسته ایم همه ی پول را جور کنیم. کسی نمانده که برای این ده میلیون باقی مانده بهش رو نزده باشیم.»
دلم برایش سوخت. هزاربار شکر کردم که جای او نیستم. تصور این که دیگر بابایم را نبینم تنم را می لرزاند.
تا سبزه میدان با هم رفتیم. آرام که شد گفت: «کنار سقاخانه ی امام زاده بساط سفره ی هفت سین دارد.» یاد مائده افتادم که دیروز بهانه ی ماهی قرمز می گرفت. جدا که شدیم رفتم مسجد، گفتم شاید توانسته باشند کاری بکنند. هنوز پایم را توی مسجد نگذاشته بودم که مامان و مائده از دفتر مسجد بیرون آمدند. لپ های گل انداخته ی مامان می گفت خبر خوشی شنیده. چادرش را جمع کرد و بدون این که مرا ببیند از مسجد بیرون زد.
وارد دفتر که شدم دو نفر غریبه روبه روی حاج آقا نشسته بودند و حرف می زدند. حاج آقا به من نگاه کرد و گفت: «حلال زاده ای! همین الان مادرتون تشریف بردن. بشین پسرم.»
نشستم کنار اتاق کمی دورتر از مهمان های حاج آقا. حاج آقا اشاره کرد جلوتر بروم و بعد حرفش را ادامه داد. بعد آن مردها کمی درگوشی با هم حرف زدند و استکان چایی را که جلوی شان بود سرکشیدند. تلفن یکی از مردها زنگ زد، از جا بلند شد و به طرف در رفت. حاج آقا دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا طرف خودش کشید و گفت: «آقای تقوی تصمیم گرفتن از موقوفات مادرشون، دیه ی پدر شما رو پرداخت کنن. همین امروز و فردا پدرتون برمی گرده خونه ان شاءالله.»
هنوز گیج بودم، نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت؛ یعنی خوش حال بودم، ولی فکر پسری که توی زندان دیده بودم از ذهنم بیرون نمی رفت. پدر من اخراج می شد، ولی پدر او از دست می رفت. زبانم بند آمده بود، شاید مرد انتظار داشت تشکر کنم یا گریه کنم یا حتی هورا بکشم و بالا بپرم؛ ولی حالا که مشکلم حل شده بود، حالا که مطمئن شده بودم پدرم از کار اخراج نمی شود، صورت پسر از جلوی چشمم دور نمی شد، چشم های قرمز و دست های ترک خورده اش راه گلویم را می بست تا حرف نزنم. حاج آقا دوباره دستش را روی شانه ام زد تا به خودم بیایم. نمی دانستم حرفی که توی دلم هست بگویم یا نه، انگار ته حلقم گیرکرده بود. زل زدم به حاج آقا، لبخندی زد و گفت: «چیزی شده؟ حالت خوبه؟»
سرم را پایین انداختم و آب دهانم را به زحمت قورت دادم و چشم هایم را بستم. مائده و مامان آمدند توی خیالم. دوباره چشم هایم را به هم فشار دادم: «میشه پول را بدهید به پسری که اگر پولش جور نشود پدرش قصاص می شود؟»
من هنوز چشم هایم بسته بود و برای چند دقیقه هیچ صدایی نیامد. حاجآقا لیوان آب را طرفم گرفت: «پسره کیه؟ مال همین محله؟»
چشم هایم را باز کردم، مردی که با تلفن حرف می زد و بیرون رفته بود، کنار مرد غریبه نشست و گفت: «خب! چه کنیم؟ حرف زدین؟»
حاج آقا که سرش را پایین انداخته بود رو به مرد گفت: «حرف که زیاده آقا، این گل پسر یه پیشنهادی داده اگر موافقید یک سر به زندان بزنیم بعد تصمیم بگیریم.»
مرد به دوستش نگاهی کرد و هر دو سر تکان دادند. بلند که شدند دلم آرام گرفت؛ ولی یک نفر توی سرم داد می زد: «خاک بر سرت! این هم شد کار که نان خودت را آجرکنی، حالا می خواهی چه غلطی بکنی؟»
قرار شد برویم امامزاده و پسر را برداریم تا اسم پدرش را بگوید. مانده بودم جواب مامان را چه بدهم، اگر می فهمید من کار را خراب کردم درباره ام چه فکری می کرد؟ داشتم بندهای کتانیام را می بستم که یکی از مرد ها جلو آمد و گفت: «دمت گرم پسر، خیلی خوشم آمد، پهلوونی!»
جوابی نداشتم بدهم؛ چون داشتم به جوابی که قرار بود به مامان بدهم، فکر میکردم. مرد خم شد تا پاشنه کفشش را بالا بکشد: «غم به دلت راه نده، قرار شد من دیهی پدر شما را بدهم و رفیقم بقیهی پول دیه ی اون بندهخدا رو.»
صدای گریه پسر با صدای خنده های مائده قاطی شده بود. مثل کسی بودم که بعد از یک سطل آب سرد، توی آب داغ انداخته بودنش. نشستم روی سنگ ورودی مسجد، حاجآقا جلو آمد و گفت: «پاشو ببینم میتونی از رفیقت یه ماهی قرمز با تخفیف برای ما بخری.»
بغضم را فروخوردم و تا امامزاده یکنفس دویدم.
چند روزی بود که مامان دائم گریه می کرد و هر چه می پرسیدم، از جواب دادن طفره می رفت. از این که فکر می کرد هنوز بچه ام و خیلی چیزها را به من نمی گفت بدم می آمد. مامان فکر می کرد نمی فهمم دارد به آب و آتش می زند پول جور کند. خیال می کرد نمی دانم آقای موسوی می آید و اخبار شرکت را به مامان می دهد تا کاری کنند بابا اخراج نشود. من هم می فهمم اگر پدرم اخراج شود، بیرون هم بیاید و کار نباشد دوباره اول بدبختی مان است.
آقای موسوی می گفت: «هنوز با رئیس حرف نزدم، ولی از کارگزینی دو سه بار اخطار آمده، ماجرا را گفتم، ولی کو حرف شنوا!»
این ها را وقتی داشت با مامان حرف می زد، شنیدم. بدون این که مامان بفهمد، رفتم پیش کسی که بابا باهاش تصادف کرده بود، گفتم: «رضایت بده پولت را جور می کنیم.» بعد از کلی غرغر و بدوبیراه گفت: «خرج دوا و درمانم را ندارم، پولم را تا قران آخر می گیرم. می خواست پدرت چشمش را باز کند.»
وقتی به بابایم بدوبیراه گفت، بیشتر از همیشه دلم گرفت. سه هفته بود بابا را ندیده بودم. مامان و مائده رفتند ملاقاتی؛ ولی من هر کار کردم نتوانستم بابایم را پشت میله ببینم. بابایی که تا دیروز همه به سرش قسم می خوردند، رفته بود پشت دیوار شیشه ای و یک لباس هم تنش کرده بودند که مائده می گفت به تنش زار می زده.
آقای موسوی دور از چشم مامان گفت: «برو دیدن بابات. چشم به راهه. تنها پسرشی، قوّت قلبشی.»
سرم را انداختم پایین و بدون این که بفهمد بغض کردم. دیروز سرکلاس بچه ها می گفتند: «کلیه ات را بفروش»؛ ولی کی کلیه ی من را می خرد؟! بعد هم عمراً مامان پای برگه ی عملم را امضا کند. پدربزرگ گفته بود: «زمینم را می فروشم»؛ ولی فروختن زمین یعنی از دست رفتن همه ی سرمایه ی عمرشان. مامان می گفت: «هیئت امنای مسجد گفتند شاید بشود از چند نفر پول گرفت و بعد کم کم پس داد.»
مامان امیدوار شده بود و دنبال کار می گشت. می گفت: «وقتی بابات بیرون آمد، دوتایی کار می کنیم و قسط ها را می دهیم.» مامان که نمی تواند با آن روماتیسمی که دارد کار کند. همین الان بس که پی کار بابا می دود و برای کار به خانه این و آن می رود، شب از پا می افته و گوشه ی اتاق از حال می ره.
به آقای موسوی گفتم من را ببرد پیش رئیس شرکت، شاید راضی شود پدرم را اخراج نکند. اولش گفت: « نه، بهش برمی خوره»؛ ولی وقتی گفتم: «خودم تنها می روم» قبول کرد. رئیس هم بعد از کلی حرف زدن نگفت اخراج نمی کنم، ولی ته محبتش این شد که دو هفته ی دیگر وقت می دهم.
موقع برگشت دوباره آن پسر را دیدم. چشم های پف کرده و قرمزش می گفت حال و حوصله ی حرف زدن ندارد. هنوز داشتم با خودم کلنجار می رفتم که چه بگویم که خودش لب باز کرد و گفت: «شاکی گفته به شرطی رضایت می دهم که دیه را کامل پرداخت کنید، ما هم نتوانسته ایم همه ی پول را جور کنیم. کسی نمانده که برای این ده میلیون باقی مانده بهش رو نزده باشیم.»
دلم برایش سوخت. هزاربار شکر کردم که جای او نیستم. تصور این که دیگر بابایم را نبینم تنم را می لرزاند.
تا سبزه میدان با هم رفتیم. آرام که شد گفت: «کنار سقاخانه ی امام زاده بساط سفره ی هفت سین دارد.» یاد مائده افتادم که دیروز بهانه ی ماهی قرمز می گرفت. جدا که شدیم رفتم مسجد، گفتم شاید توانسته باشند کاری بکنند. هنوز پایم را توی مسجد نگذاشته بودم که مامان و مائده از دفتر مسجد بیرون آمدند. لپ های گل انداخته ی مامان می گفت خبر خوشی شنیده. چادرش را جمع کرد و بدون این که مرا ببیند از مسجد بیرون زد.
وارد دفتر که شدم دو نفر غریبه روبه روی حاج آقا نشسته بودند و حرف می زدند. حاج آقا به من نگاه کرد و گفت: «حلال زاده ای! همین الان مادرتون تشریف بردن. بشین پسرم.»
نشستم کنار اتاق کمی دورتر از مهمان های حاج آقا. حاج آقا اشاره کرد جلوتر بروم و بعد حرفش را ادامه داد. بعد آن مردها کمی درگوشی با هم حرف زدند و استکان چایی را که جلوی شان بود سرکشیدند. تلفن یکی از مردها زنگ زد، از جا بلند شد و به طرف در رفت. حاج آقا دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا طرف خودش کشید و گفت: «آقای تقوی تصمیم گرفتن از موقوفات مادرشون، دیه ی پدر شما رو پرداخت کنن. همین امروز و فردا پدرتون برمی گرده خونه ان شاءالله.»
هنوز گیج بودم، نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت؛ یعنی خوش حال بودم، ولی فکر پسری که توی زندان دیده بودم از ذهنم بیرون نمی رفت. پدر من اخراج می شد، ولی پدر او از دست می رفت. زبانم بند آمده بود، شاید مرد انتظار داشت تشکر کنم یا گریه کنم یا حتی هورا بکشم و بالا بپرم؛ ولی حالا که مشکلم حل شده بود، حالا که مطمئن شده بودم پدرم از کار اخراج نمی شود، صورت پسر از جلوی چشمم دور نمی شد، چشم های قرمز و دست های ترک خورده اش راه گلویم را می بست تا حرف نزنم. حاج آقا دوباره دستش را روی شانه ام زد تا به خودم بیایم. نمی دانستم حرفی که توی دلم هست بگویم یا نه، انگار ته حلقم گیرکرده بود. زل زدم به حاج آقا، لبخندی زد و گفت: «چیزی شده؟ حالت خوبه؟»
سرم را پایین انداختم و آب دهانم را به زحمت قورت دادم و چشم هایم را بستم. مائده و مامان آمدند توی خیالم. دوباره چشم هایم را به هم فشار دادم: «میشه پول را بدهید به پسری که اگر پولش جور نشود پدرش قصاص می شود؟»
من هنوز چشم هایم بسته بود و برای چند دقیقه هیچ صدایی نیامد. حاجآقا لیوان آب را طرفم گرفت: «پسره کیه؟ مال همین محله؟»
چشم هایم را باز کردم، مردی که با تلفن حرف می زد و بیرون رفته بود، کنار مرد غریبه نشست و گفت: «خب! چه کنیم؟ حرف زدین؟»
حاج آقا که سرش را پایین انداخته بود رو به مرد گفت: «حرف که زیاده آقا، این گل پسر یه پیشنهادی داده اگر موافقید یک سر به زندان بزنیم بعد تصمیم بگیریم.»
مرد به دوستش نگاهی کرد و هر دو سر تکان دادند. بلند که شدند دلم آرام گرفت؛ ولی یک نفر توی سرم داد می زد: «خاک بر سرت! این هم شد کار که نان خودت را آجرکنی، حالا می خواهی چه غلطی بکنی؟»
قرار شد برویم امامزاده و پسر را برداریم تا اسم پدرش را بگوید. مانده بودم جواب مامان را چه بدهم، اگر می فهمید من کار را خراب کردم درباره ام چه فکری می کرد؟ داشتم بندهای کتانیام را می بستم که یکی از مرد ها جلو آمد و گفت: «دمت گرم پسر، خیلی خوشم آمد، پهلوونی!»
جوابی نداشتم بدهم؛ چون داشتم به جوابی که قرار بود به مامان بدهم، فکر میکردم. مرد خم شد تا پاشنه کفشش را بالا بکشد: «غم به دلت راه نده، قرار شد من دیهی پدر شما را بدهم و رفیقم بقیهی پول دیه ی اون بندهخدا رو.»
صدای گریه پسر با صدای خنده های مائده قاطی شده بود. مثل کسی بودم که بعد از یک سطل آب سرد، توی آب داغ انداخته بودنش. نشستم روی سنگ ورودی مسجد، حاجآقا جلو آمد و گفت: «پاشو ببینم میتونی از رفیقت یه ماهی قرمز با تخفیف برای ما بخری.»
بغضم را فروخوردم و تا امامزاده یکنفس دویدم.
نویسنده: سمیه عالمی
تصویرساز: معصومه کشایی
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}