فریبرز: «آرزو دارم برم جبهه؛ ولی منو راه نمی دن.»

-«اول باید مثل ما بری بسیج محل، وقتی خوب جا افتادی اون وقت بری جبهه.»

 

رزمنده: «سلام  فریبرز دلاور، بالاخره بسیجی شدیا!»

فریبرز: «بله! دیگه خیلی هم این لباس بهم می یاد. مامانم هرشب برام اسپند دود  می کنه.»

 

فریبرز: «راستی! قراره وقتی تو بسیج جا افتادم برم جبهه.»

مادر: «بچه! تو هنوز دهنت بوی شیر می ده، کجا می خوای بری؟»

 

فریبرز: «خیر باشه! کجا  می رید؟»

- «داریم  می ریم جبهه، حلال کن رفیق!»

- «فریبرزجان! اگر خوبی از ما دیدی اشتباه شده و اگر بدی دیدی حقت بوده.»

 

فریبرز: «ناقلاها! چطوری ثبت نام کردید؟ شما که هم سن من هستید؟»

- «ببین! هر چیزی راه داره، چاه داره. الان وقت نداریم، کاروان داره می ره، هفته دیگه اومدیم مرخصی برات می گیم.»

 

فریبرز: «به خدا اگر نگید چه کار کردید لوتون میدم!»
 
فریبرز: «ببین چطوری منو پیچوندن و رفتن! آخه دارم شاخ در می یارم، چطوری قبول کردن که ثبت نامشون کنن؟!»
 

فریبرز: «زود باشید بگید، قول داده بودید اومدید همه ی ماجرا رو بگید!»

- «اول یه فتوکپی از شناسنامه ات می گیری. بعد یه تیغ خودتراش برمی داری و آهسته روی تاریخ تولدت، چه حرفی چه عددی، خراش می دی تا پاک بشه، بعد هم خودت تاریخ رو دو سال بزرگ تر می نویسی و یک فتوکپی از روش می گیری و می بری پایگاه. یک کم هم زور بزن سبیلات دربیاد. دیگه بقیه اش باید خدا کمکت کنه که لو نری.

فریبرز: «وای خدا! چه قدر جعل کردن سخته! فکر کنم چند کیلو لاغر شدم.»

 

فریبرز: «مامان خوبم مواظب بابا باش!»

- «بالاخره کار خودشو کرد!»

مادر: «تندتند نامه بنویس از حالت باخبر باشم.»

 

نویسنده: نعیمه جلالی نژاد
تصویرساز: طاهره امینی