داخل چادر همه‌ی بچه‌ها جمع بودند می‌گفتند و می‌خندیدند. هر کسی چیزی می‌گفت و به نحوی بچه‌ها را شاد می‌کرد. فقط یکی از بچه‌ها به قول معروف رفته بود تو لاک خودش ساکت گوشه‌ای به کوله پشتی‌اش تکیه داده بود و حالتی فکورانه به خود گرفته بود. گویی در بحر تفکر غرق شده بود. هر کس چیزی می‌گفت و او را آماج کنایه‌ها و شوخی‌های خود قرار می‌داد؛ اما او بی‌خیال آنچه می‌گفتیم نشسته بود.

یک‌باره رو به جمع کرد و گفت: «بسه، دیگه شوخی بسه! اگه خیلی حال دارین به سوال من جواب بدین.»

همه جا خوردند از آن آدم ساکت این نوع صحبت کردن بعید بود. همه متوجه او شدند.

گفت: «هر کی درست جواب بده بهش جایزه می‌دم.»

بچه‌ها هنوز گیج بودند و به هم نگاه می‌کردند که گفت: «آقایون، افضل‌الساعات (بهترین ساعت‌ها) کدام است؟»

پچ پچ بچه‌ها بلند شد. به هم نگاه می‌کردند. سوال خیلی جدی بود. یکی از بچه‌ها گفت: «‌قبل از اذان، دل نیمه شب، برای نمازشب

با لبخندی گفت: «‌غلطه... آی غلطه. اشتباه فرمودین!»

دیگری گفت: «‌می‌بخشین، به نظر من اذان صبح، وقت نماز و...»

گفت: «به...اینم غلطه.»

هر کدام ساعتی خاص را بر اساس ادراکات اطلاعات و برداشت‌های خود گفتند. نیم‌ساعتی از شروع بحث گذشته بود. هر کسی چیزی می‌گفت و جواب او همچنان نه بود.

همه متحیر و باکمی دلخوری گفتند: «آقا حالگیری می‌کنی‌ها. ما نمی‌دونیم.»

و او با لبخندی زیبا گفت: «‌از نظر بنده، بهترین ساعت ها، ساعتی است که ساخت وطن باشد، و دست کوارتز و سیتی زن و سیکو پنج رو از پشت ببندد.»

بعد هم با خنده از جا بلند شد و رفت تا خودش را برای نماز ظهر آماده کند.

نویسنده: عبدالرحیم سعیدی راد