پشه ی اول: «به به! چه تابستون زیبایی. ببین این خونه پر از آدمه. اینجا گرسنه نمی مونیم. بیا بریم سراغ اون پسر کوچولو. خیلی بانمکه. فکر کنم خونش هم خوشمزه باشه!»

پشه ی دوم: «نه بابا، اون تازه به دنیا اومده خون نداره!»

پشه ی اول: «پس بریم سراغ اون گامبوهه. خیلی چاقه، حتما خون خوشمزه ای داره!»

پشه ی دوم: «نه اونم خوب نیست، خونش پر از قند و چربیه. مریض می شیم!»

پشه ی اول: «پس بریم سراغ مادر خونه. اون لاغره. قند و چربی نداره!»

پشه ی دوم: «نه سراغ اون که اصلا نرو. اون زنه عصبیه و صبح تا شب غر می زنه. الکی خون خودشو کثیف می کنه. خوب نیست خون کثیف بخوریم!»

پشه ی اول: «خب بیا بریم سراغ اون پیرمرده. به قیافه اش می خوره که آدم آرومی باشه و عصبانی نشه!»

پشه ی دوم: «نه سراغ اونم نرو. هر روز دارو می خوره و سرم تزریق می کنه. خونش پر از مواد شیمیاییه. بخوریم، سرطان گرفتیم!»

پشه ی اول: «پس من می رم چمدونمو ببندم!»

پشه ی دوم: «اِ... کجا می خوای بری؟»

پشه ی اول: «می رم خانه ی سالمندان. اونجا ازم مراقبت می کنن. اگه اینجا بمونم سوءهاضمه می گیرم. صد رحمت به فصل زمستون!»

نویسنده: پارسا شهبازی
تصویرساز: احسان سلیمانی