برف می آمد از چپ و از راست
در شب سرد و تیره ی اسفند
در دل زن غمی به وسعت دشت
بر لب عابران گل لبخند
 
فال ها را کمی مرتب کرد
بعد هم گفت: «فال حافظ، فال»
نه به روی لبش کمی لبخند
نه صدای زنانه اش خوشحال
 
کوچه خلوتر از سر شب شد
 کوچه بود و زنی که تنها ماند
دست بُرد و برای خود برداشت
فالی و باز کرد و آن را خواند:
 
«حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
ای صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است»

شاعر: عباسعلی سپاهی یونسی