آن شب غمگین و تلخ
تا سحر خوابش نبرد
مرد از دلواپسی
برگ ها را هِی شمرد
 
لحظه لحظه لانه را
کرد با حسرت نگاه
خسته و دلتنگ بود
می کشید از سینه آه
 
سال های بی شمار
نغمه های یک کلاغ
خوش ترین آهنگ بود
توی گوش سبز باغ
 
دیشب اما دوستش
  برنگشت از کوه و دشت
تا سحر از ذهن او
صد خیال بد گذشت
 
صبح شد، دلتنگ گفت
حتم دارم تا غروب
می رسد از گرد راه
 می شود حالم چه خوب
 
عصر شد یک باره باز
قارقار و قارقار
در دل تنگ درخت
زنده شد فصل بهار

شاعر: طیبه شامانی