تشرف حاجی شوشترى
تشرف حاجی شوشترى
تشرف حاجی شوشترى
هر كه را به بيمارستان دولتى مى بردند, جز مردن چاره اى نداشت و به سرعت از خستگى دنيا راحت مى شد.
چون من مبتلا شدم و كسى را هـم نـداشـتـم , مرا به بيمارستان بردند.
در آن جا مشرف به موت افتاده بودم , ولى قبل از رسيدن مـامـوريـن بيمارستان بر بالينم , مردى در لباس نظاميان عثمانى ظاهر شد و مواظب حالات من گـرديـد و از من پرسيد: به چه چيزى ميل دارى !براى تو آش ماش خوب است , لذا رفت و طولى نـكـشـيـد كه با كاسه آشى , برگشت و آن را نزد من گذاشت .
خواستم يك قاشق بخورم , ديدم از گـلـويـم فـرو نـمى رود.
دست درجيب نمود و نارنج يا مثل آن بيرون آورد و شكست و روى آش فشرد.
به خاطر ترشى آن , كمى آش از حلقم فرو رفت .
بعد از آن فرمود: بر تو باكى نيست .
برخيز و از اين جا خارج شو.
عرض كردم : ماموران كنار در هستند و حتما مرا از خارج شدن منع مى كنند.
فرمود: برو, شايد تو را نبينند.
من برخاستم و به اتفاق او از آن محل خارج شديم و ابدا كسى متعرض ما نگرديد.
عرض كردم : شما كيستيد كه اين همه به من احسان نموديد؟ فرمود: وقتى به وطن برگشتى , سومين كسى كه با تو مصافحه كرد مرا مى شناسد.
اين را گفت و رفت .
ايـن بـود و مـن در فكر بودم تا به شوشتر مراجعت كردم .
شبانه وارد شهر شدم .
در بين راه , قبل از ورود به دروازه , مردى با من مصافحه كرد.
من به ياد آن شخص افتادم .
بعدديگرى مصافحه كرد و من هم منتظر سومين نفر شدم .
دروازه بان كه مامور گمرك بود, پيش دويد و با من مصافحه كرد.
من ايستادم و متعجبانه به او نظر كردم ! آن مـرد دروازه بـان به من فرمود: چرا متعجبى ؟ آن شخص بزرگوار كه در مكه به فريادتو رسيد, حضرت ولى عصر ارواحنا له الفداء بود.
تعجب من زياد شد كه گمركچى و اين مقام شامخ ! آن مرد فرمود: حال برو چند روز ديگر به تو خواهم گفت .
بعد از چندى , نزد او رفتم , فرمود: اما اين كه مرا گمركچى مى يابى , من هر ماهه حقوقى دارم كه نزد يكى از تجار حواله مى باشد و تا به حال ابدا يك شاهى از كسى قبول نكرده ام .
ثانيا ماموريت من در شب است و در اين جا اگر خواب باشم , فبها و اگرهم بيدار باشم , خود را به خواب مى زنم و هر كه هر چه را بخواهد بيرون مى برد ياوارد مى كند و متعرض او نمى شوم .
سـؤال كـردم : از كـجـا مـى گـويـى كـه آن شـخـص بـزرگوار حضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالى فـرجـه الـشـريـف بـوده اسـت ؟ فـرمود: ابدا اين سر بر تو فاش نمى گردد و اگر مرگ من نزديك نشده بود, همين قدر هم بر حال من مطلع نمى شدى .
جناب آقا سيد ابوالقاسم فرمود: من از سيد حسين پرسيدم : آن شخص حاجى و آن مرد گمركچى چه كسانى هستند؟ فرمود: ايشان را معرفى نخواهم كرد, چون شايدراضى نباشند .
منبع:کمال الدین، ج 1, ص 106
/س
چون من مبتلا شدم و كسى را هـم نـداشـتـم , مرا به بيمارستان بردند.
در آن جا مشرف به موت افتاده بودم , ولى قبل از رسيدن مـامـوريـن بيمارستان بر بالينم , مردى در لباس نظاميان عثمانى ظاهر شد و مواظب حالات من گـرديـد و از من پرسيد: به چه چيزى ميل دارى !براى تو آش ماش خوب است , لذا رفت و طولى نـكـشـيـد كه با كاسه آشى , برگشت و آن را نزد من گذاشت .
خواستم يك قاشق بخورم , ديدم از گـلـويـم فـرو نـمى رود.
دست درجيب نمود و نارنج يا مثل آن بيرون آورد و شكست و روى آش فشرد.
به خاطر ترشى آن , كمى آش از حلقم فرو رفت .
بعد از آن فرمود: بر تو باكى نيست .
برخيز و از اين جا خارج شو.
عرض كردم : ماموران كنار در هستند و حتما مرا از خارج شدن منع مى كنند.
فرمود: برو, شايد تو را نبينند.
من برخاستم و به اتفاق او از آن محل خارج شديم و ابدا كسى متعرض ما نگرديد.
عرض كردم : شما كيستيد كه اين همه به من احسان نموديد؟ فرمود: وقتى به وطن برگشتى , سومين كسى كه با تو مصافحه كرد مرا مى شناسد.
اين را گفت و رفت .
ايـن بـود و مـن در فكر بودم تا به شوشتر مراجعت كردم .
شبانه وارد شهر شدم .
در بين راه , قبل از ورود به دروازه , مردى با من مصافحه كرد.
من به ياد آن شخص افتادم .
بعدديگرى مصافحه كرد و من هم منتظر سومين نفر شدم .
دروازه بان كه مامور گمرك بود, پيش دويد و با من مصافحه كرد.
من ايستادم و متعجبانه به او نظر كردم ! آن مـرد دروازه بـان به من فرمود: چرا متعجبى ؟ آن شخص بزرگوار كه در مكه به فريادتو رسيد, حضرت ولى عصر ارواحنا له الفداء بود.
تعجب من زياد شد كه گمركچى و اين مقام شامخ ! آن مرد فرمود: حال برو چند روز ديگر به تو خواهم گفت .
بعد از چندى , نزد او رفتم , فرمود: اما اين كه مرا گمركچى مى يابى , من هر ماهه حقوقى دارم كه نزد يكى از تجار حواله مى باشد و تا به حال ابدا يك شاهى از كسى قبول نكرده ام .
ثانيا ماموريت من در شب است و در اين جا اگر خواب باشم , فبها و اگرهم بيدار باشم , خود را به خواب مى زنم و هر كه هر چه را بخواهد بيرون مى برد ياوارد مى كند و متعرض او نمى شوم .
سـؤال كـردم : از كـجـا مـى گـويـى كـه آن شـخـص بـزرگوار حضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالى فـرجـه الـشـريـف بـوده اسـت ؟ فـرمود: ابدا اين سر بر تو فاش نمى گردد و اگر مرگ من نزديك نشده بود, همين قدر هم بر حال من مطلع نمى شدى .
جناب آقا سيد ابوالقاسم فرمود: من از سيد حسين پرسيدم : آن شخص حاجى و آن مرد گمركچى چه كسانى هستند؟ فرمود: ايشان را معرفى نخواهم كرد, چون شايدراضى نباشند .
منبع:کمال الدین، ج 1, ص 106
/س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}