همان طور که بر همگان واضح و مُبرهن است، روز ‌‌معلّم مناسبت خیلی مهمی است و برهمه‌‌ی دانش آموزان واجب است این روز را گرامی بدارند و هر‌‌یک با هدایایی به قدردانی از ‌‌معلّم خود بپردازند؛ اما فکر ‌می‌کنید دانش آموزان چطور به این کار  می‌پردازند؟ ما برایتان ‌می‌گوییم این طور:
 
1. ‌‌معلّم از در وارد ‌می‌شود. مبصر برپا ‌می‌دهد. بچه‌ها از جا بلند شده، یک صدا می‌گویند: «‌‌معلّم عزیزم! روزت مبارک.» ‌‌معلّم لبخند زده، در حالی که با حرکت سر تبریک گفتن بچه‌ها را تأیید می‌کند، پشت میزش قرار ‌می‌گیرد. ‌‌معلّم نگاهی به روی میز می اندازد و هنگامی که هیچ هدیه‌‌ی خاصی را نمی‌بیند، رو به بچه‌ها می‌گوید: «خب؟» بچه‌ها با اشاره‌‌ی مبصر یک بار دیگر می‌گویند: «‌‌معلّم عزیزم! روزت مبارک.» ‌‌معلّم با تعجب رو به مبصر می‌گوید: «همین؟» و مبصر بار دیگر به بچه‌ها اشاره ‌می‌کند و آن‌ها همان جمله را تکرار ‌می‌کنند. ‌‌معلّم متوجه ‌می‌شود که هدیه‌‌ی آن روز چیزی جز همان تبریک خشک و خالی نیست و شروع‌ می‌کند به درس دادن. نصف بچه‌های کلاس هم به صورت کاملاً اتفاقی در امتحان خرداد مردود ‌می‌شوند!

 

 
2. ‌‌معلّم از در وارد ‌می‌شود. ‌می‌بیند روی میزش پُر از گُل است. آن قدر گُل‌های رنگارنگ روی هم ریخته شده که حتّی مقداری هم روی زمین ریخته. ‌‌معلّم در دلش احساس غرور ‌می‌کند. از این که چنین دانش آموزان با احساسی دارد به خود ‌می‌بالد. به چهره‌‌ی بچه‌ها می‌نگرد! آن‌ها هم در حالی که لپ‌های شان قرمز شده به او می‌نگرند. ‌‌معلّم سرش را نزدیک گُل‌ها برده، بو می‌کشد. ریه‌هایش از بوی خوش گُل‌ها لبریز ‌می‌شود... ناگهان درِ کلاس باز ‌می‌شود و ناظم همراه یک مرد که لباس باغبانی پارک سر خیابان را بر تن دارد وارد ‌می‌شوند. باغبان ‌می‌گوید: «همین‌ها بودن جناب ناظم!» ناظم با خط کش به کف دست هر کدام از بچه‌ها سه بار ‌می‌زند تا بفهمند که دیگر نباید از پارک گُل بچینند. ‌‌معلّم تا یک ماه هر وقت از کنار پارک سر خیابان رد ‌می‌شود، ‌می‌زند زیر گریه!
 
 
 
3. ‌‌معلّم از در وارد ‌می‌شود. ‌می‌بیند بچه‌ها همه جمع شده اند نزدیک ‌‌یکی از پنجره‌ها و دارند حیاط را نگاه ‌می‌کنند و پچ پچ ‌می‌کنند. با اَخم ‌‌معلّم یک دفعه همه به خود آمده، سریع سر جای شان ‌می‌نشینند. ‌‌معلّم ‌می‌پرسد: «چی رو نگاه ‌می‌کردید؟» بچه‌ها سر به زیر می اندازند و چیزی نمی‌گویند. ‌‌معلّم کنار پنجره رفته، حیاط مدرسه را نگاه ‌می‌کند. یک ماشین آخرین سیستم شاسی بلند در حالی که روبانی آبی به شکل بسته بندی هدیه دور آن بسته شده، وسط حیاط است. ‌‌معلّم ‌می‌پرسد: «این ماشین واسه کیه؟» بچه‌ها چیزی نمی گویند. ناگهان یکی از بچه‌های کلاس که پدرش خیلی پولدار است از جایش بلند ‌می‌شود و آرام آرام نزدیک می‌آید. یک سوییچ به ‌‌معلّم ‌می‌دهد و ‌می‌گوید: ‌‌«معلّم عزیزم، روزت مبارک!» ‌‌معلّم با تردید سوییچ را ‌می‌گیرد. دانش آموز با سر به حیاط اشاره ‌می‌کند و ‌می‌گوید: «واسه ی شماس... بابامون فرستاده... هدیه‌‌ی روز ‌‌معلّمه!» ‌‌معلّم کنار پنجره ‌می‌رود و ماشین را یک بار دیگر ‌می‌بیند. ریموت را فشار ‌می‌دهد. چراغ های ماشین روشن شده، چشمک ‌می‌زنند. ‌‌معلّم در پوست خودش نمی گنجد؛ در چشم‌هایش اشک حلقه زده؛ ‌می‌خواهد دانش آموز را بغل کند، ‌می‌خواهد همین الان برود پایین و با ماشین دوری بزند؛ اما... اما موبایلش زنگ ‌می‌زند؛ بلند ‌می‌شود؛ ساعت شش صبح است. سریع از جا ‌می‌پرد تا در روز ‌‌معلّم خواب نماند و دیر به مدرسه نرسد!
 

 
4. معلّم از در وارد ‌می‌شود. در جا خشکش ‌می‌زند. سر کلاس به جای بچه‌ها مادرهای شان نشسته اند! فکر ‌می‌کند کلاس را اشتباه آمده؛ اما نه، این طور نیست. مادرها به احترام ‌‌معلّم بلند ‌می‌شوند. ‌‌معلّم با سر اشاره ‌می‌کند که بنشینند. بعد از چند دقیقه مادری که در نیمکت جلویی نشسته، بلند ‌می‌شود و با دبّه ای در دست نزدیک میز ‌‌معلّم ‌می‌آید.

‌می‌گوید: «ماست محلّیه... خامه اش رو نگرفتم... بخور جون بگیری مادر... فقط قربون دستت این کامبیز ما املاش ضعیفه... دیگه حواست باشه یه وقت به خاطر املا رفوزه نشه!»

مادر بعدی می‌آید و می‌گوید: «هیچ جا مثل روستای ما انار یاقوتی نداره... گفتم پسر خواهرم یه جعبه فرستاد. بفرما! فقط منوچهر ‌می‌گفت شاید ریاضی رو بیفته... ببینم دیگه چیکار ‌می‌کنی دیگه!»

مادر بعدی سه کیلو راسته‌‌ی گوسفندی ‌می‌آورد و برای درس جغرافی سفارش بچه اش را ‌می‌کند. مادر بعدی چهار بسته سبزی قرمه  سرخ شده و فریز شده می‌آورد و از ‌‌معلّم ‌می‌خواهد نمره‌‌ی تاریخ پسرش را بالاتر بدهد! و... .

 

 
5. ‌‌معلّم از در وارد ‌می‌شود. هیچ کس پشت میزش نیست جز یک نفر. ‌می‌رود جلو و به او ‌می‌گوید: «پسرم! این پرونده‌‌ی من رو یه نگاه بنداز... ببین کم و کسری نداشته باشه.» مرد جوان پرونده را ‌می‌گیرد و نگاه ‌می‌کند. ناگهان از جا بلند ‌می‌شود و از پشت میز ‌می‌رود بیرون و صورت ‌‌معلّم را ‌می‌بوسد. ‌‌معلّم تعجب کرده است. آمده بود تا کارهای بازنشستگی اش را پیگیری کند. مرد جوان ‌می‌گوید که دانش آموز ‌‌معلّم بوده سال‌ها قبل. ‌می‌گوید که رفتار و سخنان خوب ‌‌معلّم در او انگیزه ی درس خواندن را ایجاد کرده و توانسته در دانشگاه قبول شود و الان برای خودش آدم موفقی باشد. ‌‌معلّم دانش آموز درس نخوان و بازیگوش را به یاد ‌می‌آورد. از این که توانسته کاری کند او درس خوان و موفق شود به خود ‌می‌بالد. یادش ‌می‌آید که امروز، روز ‌‌معلّم است. چه هدیه ی خوبی!
 

نویسنده: محمدرضا شهبازی
تصویرساز: محمدصادق کرایی