صبح زود که با اولین الله ‏اکبر نماز بابا از خواب ناز بیدار می‏ شوم، یادم می ‏آید امروز عید غدیر است. با شور و شوق خاصی از جا برمی‏ خیزم تا وضو بگیرم. بارها ماجرای غدیر را از این و آن شنیده ‏ام؛ ولی بابا دیشب داستان عید غدیر را جوری برایم تعریف کرد که احساس می ‏کنم امروز به دیدار پیامبر صلی الله علیه و آله خواهم رفت. حرف‏ های آخر بابا هنوز توی گوشم زنگ می ‏زند:

«این عید از همه عیدها عیدتر است. باید فردا بیش‏تر از همه ی روزها خوشحال باشی. نه تنها باید خوشحال باشی که باید توی این روز عزیز سه تا کار مهم بکنی. سه تا کار مهم و خداپسند... یکی از دیگری بهتر!»

بعد از نماز به اولین کار مهمی  فکر می کنم که بابا گفته باید انجام بدهم. بابا می گوید ما رسم داریم در روز عید این کارها را انجام دهیم.

«باید با هفت تا سیّد روبوسی کنی و این جمله را بگویی: اللهمّ اجعلنا من المتمسّکین بولایه علی بن ابی طالب.»

موقع صبحانه خوردن، با خودم کلنجار می‏ روم.

 «روبوسی کردن با بچه سیدها و گفتن این جمله راحت است. حالا با آن دو تا کار مهم دیگری که بابا گفته انجام بده چه کار کنم. چطور هفت تا کار خوب بکنم و از همه سخت‏ تر، چطور هفت تا آدم را بخندانم!»

***
بابا چند روز در سال را به خودش استراحت می‏ دهد؛ یکی از آن روزها همین عید غدیر است. هنوز صبحانه خوردنم تمام نشده که به یاد گوسفندهای گله اش می‏ افتد: « کار چوپانی تعطیل بردار نیست. بجُنب پسر که گلّه ی آبادی راه می‏ افتد. جَلدی گوسفندها را ببر سرِ چشمه و قاطی گلّه کن که دیر می‏ شود.»

***
توی کوچه برمی‏ خورم به سیدکاظم؛ همسایه ی هم سن و سال خودم که او هم مثل من گوسفندهای شان را جلو انداخته برای رساندن به گلّه ی آبادی. سلام می‏ کنم. می‏ گیرمش به ماچ و بوسه.

- «عیدت مبارک سیدکاظم جان! الهی که هم نشین امیرالمؤمنین باشی!»

-«حالا بگذار آفتاب دربیاید آن وقت!»

- «آن وقت دیر می ‏شود. من امروز خیلی کار دارم... باید با هفت تا سید روبوسی کنم. هفت تا کار خوب بکنم. هفت نفر را بخندانم.»

- «چقدر هم امروز کار داری؟!... اما من هنوز لباس عیدم را نپوشیده ‏ام... این عید دیدنی هم قبول نیست!»

یک لحظه می ‏رود توی فکر. همان وسط کوچه می‏ ایستد و می ‏زند زیر خنده: «ببین... یک کار خوب... من از همین جا برمی‏ گردم. این گوسفندهای ما را هم ببر سر چشمه، قاطی گله کن!»

اصلا منتظر جواب  من نمی‏ شود. برمی‏ گردد به سمت خانه ی‏شان و دور می‏ شود. از این کارش راضی ‏ام. از این که خندیده است و باعث شده یک کار خوب هم بکنم، واقعا از او خوشم می ‏آید. با خوشحالی تمام، همه ی گوسفندها را راه می‏ اندازم به سمت چَرا.

موقع برگشت به خانه، تازه می فهمم موقع روبوسی با سیدکاظم هیچ سکه ‏ای برای تبرّک به او عیدی نداده ام.

تا این ساعت از روز که به قول بابا خورشید به کمر آسمان رسیده، به خانه چهار – پنج تا سیّدِ آبادی، از سیدعباس حسینی گرفته تا سیدعباس عظیمی  سر زده ‏ام و مبارک‏ باد گفته ‏ام. همه ی آن‏ ها را هم همراه خود بابا رفته ام. توی این دید و بازدیدها هم با هشت تا از بچه سیّدها روبوسی کرده‏ ام.

نزدیک ظهر شده؛ ولی هنوز آن هفت نفری را که باید بخندانم، نخندانده‏ ام؛ اما نه. باعث خنده سیدکاظم که شده ‏ام. پس مانده شش نفر را بخندانم.

 بابا برای خودش همه را خندانده است. وقتی به جمعی می ‏رسد، آن‏قدر حکایت‏ های شیرین تعریف می‏ کند و چیستان‏ های بامزه از خودش درمی ‏آورد که آدم ‏های دوروبرش را از خنده روده ‏بر می ‏کند. توی خانه ی آسیدجواد وقتی همه ساکت اند، رو می‏ کند به آسیداحمد و می‏ گوید: «ماشاء‏الله به شما جوان‏ های امروزی که همه چیزتان با ما قدیمی ‏ها فرق می‏ کند؛ ولی باید به شماها بگویم دود از کُنده بلند می‏ شود.» دست به بازوهای خودش می‏ زند و کمری راست می‏ کند: «به شماها بگویم که زور بازوی من از دوره ی جوانی تا حالا هیچ فرقی نکرده... باور نمی‏ کنید؟!»

همه با تعجب به او نگاه می‏ کنند.

 
بیشتر بخوانید:« اهداف خطبه غدیر»

- «ولی من به شما می‏ گویم این را باور کنید... من در زمان جوانی‏ ام هاون سنگی توی خانه ی‏مان را نمی ‏توانستم به تنهایی بلند کنم، الان هم که پا به سن گذاشته ‏ام، نمی‏ توانم!»

و جمعی که برای دیدار با آسیدجواد و پسرانش آمده ‏اند از خنده ریسه م ی‏روند. یکی از دیدارکنندگان می‏ گوید: «ببخشید مش ‏قاسم! این حکایت که مال قضنفر است.» بابا می‏ خندند و می گوید: «چه بهتر! حلال ‏زاده به دایی ‏اش می ‏رود. مگر نمی‏ دانید قضنفر معروف پدر پدر پدربزرگم بوده است... اگر باور ندارید شجره ‏نامه‏ ام را از پَرِ شالم دربیاورم ببینید؟!»

من اما هرچه زور می ‏زنم، سیدمحمود، دوست هم سن و سال خودم را بخندانم، نمی‏ توانم. نمی‏ دانم باید چه چیزی را برایش تعریف کنم که بخندد. اصلا من از آن حکایت‏ هایی که بابا این‏جا و آن‏جا تعریف می‏ کند یادم نمی ‏آید. فُکاهی و چیستان هم بلد نیستم. اصلا سیدمحمود همین طوری خودش خندان است و برای خندیدن به فکاهی و چیستان نیاز ندارد. با وجود این، وقتی به ذهنم فشار می ‏آورم، جمله تکراری شپش‏کش شش‏پا به یادم می‏ آید: «ببین سیدمحمود! من می ‏توانم ده ‏بار پشت سرهم بگویم: کُشتم شپش شپش‏کش شش‏پا را» و شروع می ‏کنم به تکرار آن. سیدمحمود فقط لبخند می ‏زند و شپش شپش گفتن‏ هایم را تحمل می‏ کند. آن وقت خودش شروع می‏ کند به پشت سرهم گفتن این جمله. نه دوبار و سه ‏بار که بیش تر از ده ‏بار: «دو دزد بودن پی دزدیدن بز. یه دزد یه بز، یه دزد دو بز. دزد دوبزی گفت به دزد یه بزی. من دزد دو بز دزدیدم و تو دزد یه بز.»

خداییش می ‏بینم او در این کار از من واردتر است. با چشم‏ های متعجب و خندانم او را تشویق می‏ کنم و برایش دست می ‏زنم. حالاست که می‏ خندد و به مقصودم می‏ رسم.

توی کوچه، جلوی چهار- پنج تا از بچه‏ های دیگر آبادی هم، چنین چیزهایی را پیش ‏می‏ کشم و سه تای شان را می‏ خندانم.

دو نفر دیگر را باید بخندانم که بالاخره می‏ خندانم... اما کار خوب!... هفت تا کار خوبم چه می ‏شود؟!... نه. شش ‏تا کار خوبی که مانده!

صدای «حی‏ علی خیرالعملِ» ملاغلام رضای موذّن توی آبادی بلند شده که بدو می ‏روم به سمت جوی آب و وضو می‏ گیرم.  بابا و خیلی از مردم دِه توی مسجد بالا به نماز ایستاده ‏اند.

بعد از نماز چیزی به یادم می‏ آید. می ‏دوم به سمت خانه ی دایی‏ اکبر که در کوچه ی خودمان است.

باید بروم ببینم چه کاری می‏ توانم برای زن دایی ‏اکبر پیر و ناتوانم که در گوشه ی خانه افتاده انجام دهم.

- «سلام زندایی!... عید شما مبارک... من یوسفم. پسر سکینه خدا بیامرز. دایی ‏اکبر کجاست؟!»

- «سلام یوسف‏ جان! عید تو هم مبارک!»

- «کاری داری برایت انجام دهم؟»

«دستت درد نکند زن دایی‏ جان! بیا بنشین برایت چایی بریزم.»

- «آمده ‏ام کمکت کنم. هر کاری داشته باشی.»

- «خدا مادرت را بیامرزد! کاری ندارم زن دایی‏ جان. تو مهمان من هستی. من باید خدمتت کنم پسر خوب!»

- «من می‏ توانم بروم ظرف‏ هایت را سر جوی آب بشویم.»

لب‏ هایش را با آن دو- سه ‏تا دندان توی دهانش گاز می‏ گیرد و مات نگاهم می‏ کند: «زن دایی‏ جان! یعنی تو می‏ خواهی بروی ظرف‏ه ای مرا بشویی؟! اصلا و ابدا! مگر دایی‏ اکبرت مرده است که تو بروی ظرف بشویی؟!»

- «دایی ‏اکبر وقتی از توی باغ بیاید، خسته است. من که خسته نیستم.»

-«عجله ‏ای برای شستن ظرف‏ ها نیست. اصلا ظرف و ظروف زیادی نداریم. دو-سه ‏تا کاسه داریم که هربار یکی را برمی‏ داریم و با دایی ‏اکبر تویش آبگوشت می‏ خوریم.»

وقتی به خانه برمی‏ گردم مادرم حسابی عصبانی است. با عصبانیت رو به بابا می گوید: « الآن یک ساعت از ظهر گذشته که پیدایش شده... یک ساعت است ما را معطل گذاشته... سفره را یک ساعت است چیده‏ ام... الان هم نمی ‏آمدی، می‏ گذاشتی یک ساعت دیگر که...»

- «بس کن زن... مهلت نمی ‏دهی. پشت سرهم می‏ گویی یک ساعت، یک ساعت. بگذار ببینیم چرا دیر آمده... تو که موقع نماز توی مسجد بودی، چرا...»
- «به خانه ی دایی‏ اکبر رفته بودم کمک شان کنم.»

سرم را پایین می اندازم و می گویم: «من نتوانستم هفت تا کار خوب بکنم... از کجا هفت تا کار خوب گیر بیاورم؟! زن دایی اکبر نگذاشت ظرف‏ هایش را بشویم.»

- «مگر نماز ظهر و عصرت را نخوانده ‏ای؟!... مگر به دیدن زندایی نرفته ‏ای که چشم هایش به در است تا کسی وارد خانه‏ ی شان شود و حالش را بپرسد؟ مگر با سادات روبوسی نکرده‏ ای؟ مگر بچه ‏ها را نخندانده ‏ای؟... هان!»

خیره نگاه می کنم و چیزی نمی گویم.

- «اگر کسی را خندانده باشی، بی آن‏که کسی را مسخره کرده باشی، کار خوب کرده ‏ای. اگر در این روز عید با دوستان و اقوام، چه سیّد و چه غیر سیّد دیدار کرده باشی، کار خوب کرده ‏ای. اگر با رفتارت نشان ‏داده ‏باشی که پیرو امیرالمؤمنین هستی، کار خوب کرده‏ ای!»

از خوشحالی در پوستم نمی گنجم. خیالم راحت می شود؛ چون تمام کارهایی را که بابا گفته بود انجام داده بودم. بابا دوباره می گوید:

- «مثل این کارهای خوب که کرده‏ ای، باید در طول سال هم بکنی، پیغام الهی عید غدیر را همیشه به خاطر بسپار. حضرت علی علیه ‏السلام، جانشین پیامبرمان صلی الله علیه و آله شده است که نور ایمان تا روز قیامت در دل همه ی انسان‏ ها بتابد و همه ی ما در انجام کارهای خوب و نیک باهم پیش ‏دستی کنیم.»

نویسنده: یوسف یزدیان وشاره
تصویرساز: فاطمه یزدی