صبح عید




به باز آمدنت چنان دلخوشم
که طفلی به صبح عید
پرستویی به ظهر بهار
به باز آمدنت چنان دلخوشم
که طفلی به صبح عید
پرستویی به ظهر بهار
و من به دیدن تو
چنان در آینه ات مشغولم
که جهان از کنارم می گذرد
بی آنکه سر بر گردانم
بی آنکه سر بر گردانم
مگر از راه در رسی
مگر از شکوفه سر برزنی
مگر از آفتاب بدمی
مگر نه روز تابوتی است
بر شانه های ابر
که باران را به افقهای
ناپیدا می سپارد
چندان که باز آیی
ستاره ها همه عاشق
همه عاشق ...
و جوانی در باران از راه می رسد !

منبع: http://www.semital.com