مبارزات و فعالیت های سیاسی مقام معظم رهبری (2)






آقا سید علی، که اینک 25 سال از سن مبارکش می‏گذرد، در سال 43 به مشهد باز می‏گردند.دلیل بازگشت معظم له، به رغم توصیه‏های اساتید و دوستان مبنی بر ماندن در قم و آتیه درخشان تحصیل در این شهر مقدس، بیماری پدر بزرگوارشان بود.مقام معظم رهبری ضمن بیان این مساله، تمام توفیقاتی را که خدای متعال در زندگی به ایشان عنایت فرموده است، حاصل این تصمیم می‏دانند و این یک درس بزرگ است‏برای تمامی کسانی که پیروی از ولایت را در همه ابعاد مد نظر خود قرار داده‏اند.به خاطره معظم له توجه می‏کنیم:
بد نیست من مطلبی را از خودم برای شما نقل کنم.
بنده اگر در زندگی خود در هر زمینه‏ای توفیقاتی داشته‏ام، وقتی محاسبه می‏کنم، به نظرم می‏رسد که این توفیقات باید از یک کار نیکی که من به یکی از والدینم کرده‏ام، باشد.
مرحوم پدرم در سنین پیری، تقریبا بیست و چند سال قبل از فوتش (که مرد 70 ساله‏ای بود) به بیماری آب چشم، که چشم انسان نابینا می‏شود، دچار شد.بنده آن وقت در قم بودم.تدریجا در نامه‏هایی که ایشان برای ما می‏نوشت، این روشن شد که ایشان چشمش درست نمی‏بیند.من به مشهد آمدم و دیدم چشم ایشان محتاج دکتر است.
قدری به دکتر مراجعه کردم و بعد برای تحصیل به قم برگشتم، چون من از قبل ساکن قم بودم.باز ایام تعطیل شد و من مجددا به مشهد رفتم و کمی به ایشان رسیدگی کردم و دوباره برای تحصیلات به قم برگشتم.معالجه پیشرفتی نمی‏کرد.در سال 43 بود که من ناچار شدم ایشان را به تهران بیاورم، چون معالجات در مشهد جواب نمی‏داد.امیدوار بودم که دکترهای تهران، چشم ایشان را خوب خواهند کرد.به چند دکتر که مراجعه کردم، ما را مایوس کردند.گفتند: «هر دو چشم ایشان معیوب شده و قابل معالجه و قابل اصلاح نیست.» البته بعد از دو، سه سال، یک چشم ایشان معالجه شد و تا آخر عمر هم چشمشان می‏دید.اما در آن زمان مطلقا نمی‏دید و باید دستشان را می‏گرفتیم و راه می‏بردیم.لذا برای من غصه درست‏شده بود.اگر پدرم را رها می‏کردم و به قم می‏آمدم، ایشان مجبور بود گوشه‏ای در خانه بنشیند و قادر به مطالعه و معاشرت و هیچ کاری نبود و این برای من، خیلی سخت‏بود.ایشان با من هم یک انس بخصوصی داشت، با برادرهای دیگر این قدر انس نداشت.با من دکتر می‏رفت و برایش آسان نبود که با دیگران به دکتر برود.بنده وقتی نزد ایشان بودم، برایشان کتاب می‏خواندم و با هم بحث علمی می‏کردیم، و از این رو با من مانوس بود، برادرهای دیگر این فرصت را نداشتند و یا نمی‏شد.
به هرحال، من احساس کردم که اگر ایشان را در مشهد تنها رها کنم و خودم برگردم و به قم بروم، ایشان به یک موجود معطل و از کار افتاده تبدیل می‏شود، و این مساله برای ایشان بسیار سخت‏بود.برای من هم خیلی ناگوار بود.از طرف دیگر، اگر می‏خواستم ایشان را همراهی کنم و از قم دست‏بردارم، این هم برای من غیر قابل تحمل بود، زیرا که با قم انس گرفته بودم و تصمیم گرفته بودم تا آخر عمر در قم بمانم و از قم خارج نشوم.
اساتیدی که من از آن زمان داشتم - بخصوص بعضی از آنها - اصرار داشتند که من از قم نروم.می‏گفتند اگر تو در قم بمانی، ممکن است که برای آینده مفید باشی.خود من هم خیلی دلبسته بودم که در قم بمانم.بر سر یک دو راهی گیر کرده بودم.این مساله در اوقاتی بود که ما برای معالجه‏ی ایشان به تهران آمده بودیم.روزهای سختی را من در حال تردید گذراندم.
یک روز خیلی ناراحت‏بودم و شدیدا در حال تردید و نگرانی و اضطراب به سر می‏بردم.البته تصمیم من بیشتر بر این بود که ایشان را مشهد ببرم و در آن‏جا بگذارم و به قم برگردم.اما چون برایم خیلی سخت و ناگوار بود، به سراغ یکی از دوستانم که در همین چهارراه حسن آباد تهران منزلی داشت، رفتم.مرد اهل معنا و آدم با معرفتی بود.
دیدم خیلی دلم تنگ شده، تلفن کردم و گفتم: «شما وقت دارید که من پیش شما بیایم‏» گفت: «بله.» عصر تابستانی بود که من به منزل ایشان رفتم و قضیه را گفتم.گفتم که من خیلی دلم گرفته و ناراحتم و علت ناراحتی من هم همین است، از طرفی نمی‏توانم پدرم را با این چشم نابینا تنها بگذارم، برایم سخت است.از طرفی هم اگر بنا باشد پدرم را همراهی کنم، من دنیا و آخرتم را در قم می‏بینم و اگر اهل دنیا باشم، دنیای من در قم است، اگر اهل آخرت هم باشم، آخرت من در قم است.دنیا و آخرت من در قم است. من باید از دنیا و آخرتم بگذرم که با پدرم بروم و در مشهد بمانم.
یک تامل مختصری کرد و گفت: «شما بیا یک کاری بکن و برای خدا از قم دست‏بکش و برو در مشهد بمان.خدا دنیا و آخرت تو را می‏تواند از قم به مشهد منتقل کند.» من یک تاملی کردم و دیدم عجب حرفی است، انسان می‏تواند با خدا معامله کند.من تصور می‏کردم دنیا و آخرت من در قم است.اگر در قم می‏ماندم، هم به شهر قم علاقه داشتم، هم به حوزه‏ی قم علاقه داشتم، و هم به آن حجره‏ای که در قم داشتم، علاقه داشتم.اصلا از قم دل نمی‏کندم و تصورم این بود که دنیا و آخرت من در قم است.
دیدم این حرف خوبی است و برای خاطر خدا پدر را به مشهد می‏برم و پهلویش می‏مانم.خدای متعال هم اگر اراده کرد، می‏تواند دنیا و آخرت من را از قم به مشهد بیاورد.
تصمیم گرفتم، دلم باز شد و ناگهان از این رو به آن رو شدم، یعنی کاملا راحت‏شدم و همان لحظه تصمیم گرفتم و با حال بشاش و آسودگی به منزل آمدم.والدین من دیده بودند که من چند روزی است ناراحتم، تعجب کردند که من بشاشم.گفتم: «بله من تصمیم گرفتم که به مشهد بیایم.» آنها هم اول باورشان نمی‏شد، از بس این تصمیم را امر بعیدی می‏دانستند که من از قم دست‏بکشم.به مشهد رفتم و خدای متعال توفیقات زیادی به ما داد.به هرحال، به دنبال کار و وظیفه‏ی خود رفتم.اگر بنده در زندگی توفیقی داشتم، اعتقادم این است که ناشی از همان بری است که به پدر، بلکه به پدر و مادرم انجام داده‏ام.این قضیه را گفتم برای این که شما توجه بکنید که مساله چقدر در پیشگاه پروردگار مهم است. (17)
به هرحال، آقا سید علی، روحانی جوان، فاضل و مبارز، در مشهد، در کنار ادامه تحصیل در درسهای عالی حوزه، به تدریس و مبارزه و تربیت‏شاگردان آگاه، شجاع و انقلابی مشغول شدند.
آقا سید علی در مشهد بودند که در 13 آبان سال 43 رژیم فاسد پهلوی، شبانه به منزل امام حمله برده و آن حضرت را دستگیر و با یک هواپیمای C -130 نظامی، ایشان را از تهران به ترکیه و بعد عراق تبعید کردند.این حادثه، سرآغاز یک مرحله جدیدی از مبارزه است.مقام معظم رهبری، حرکت علمای مشهد و از جمله خودشان را در آن روز که امام ربوده و تبعید شدند، در خاطرات خود تعریف می‏کنند.در آن روز که امام به ترکیه تبعید شد، اجتماع بزرگی از علما در مشهد تشکیل گردید تا درباره حادثه تبادل نظر کرده و برای آن تدبیری بیندیشند.در آن مجلس، تصمیم بر این می‏شود که اولا، همه نمازهای جماعت، برای مدت یکی، دو روز تعطیل شود.ثانیا، فردای آن روز، صبح زود، همه علما در مسجد «گوهرشاد» متحصن شده و خواسته‏هایی، از جمله ازگشت‏حضرت امام خمینی (قدس سره) به میهن را مطرح کنند.فردا صبح، آقا سید علی در راه عزیمت‏به مسجد گوهرشاد، مطلع می‏شوند که پلیس راه‏های ورودی به مسجد را بسته و آماده مقابله شده است.با وجود این، ایشان به طرف مسجد حرکت و ملاحظه می‏کنند که خبر صحت داشته و ماموران مانع نزدیک شدن افراد به مسجد گوهرشاد می‏شوند، لذا قضییه تحصن منتفی می‏شود. (18)
بر خلاف تصور ما شد
اگر چه با پیشگیری نیروهای نظامی و امنیتی، رژیم شاه توانست اجتماع علما و مردم را در مسجد «گوهرشاد» عقیم بگذارد، لیکن عناصر انقلابی و روحانیت و علما قدمی به عقب نگذاشتند و حرکت انقلاب را ادامه دادند.مقام معظم رهبری در ادامه خاطره خود به اجتماع بزرگ منزل «آیت الله میلانی‏» اشاره کرده، نقل می‏فرمایند که پس از چند روز، اجتماع بزرگی از علمای مشهد به دعوت آیت الله میلانی، در منزل ایشان تشکیل می‏شود.موضوع جلسه معلوم نبود.احتمال داده می‏شد که در آن مجلس، آیت الله میلانی در مورد امکان‏پذیر نبودن مبارزه و بی‏فایده بودن آن صحبت کنند.آقا سید علی و بعضی طلاب انقلابی، پیش از جلسه، نزد مرحوم «آقا شیخ مجتبی قزوینی‏» - از علمای بزرگ و مبارز و محبوب بین خواص - می‏روند و احتمال مورد اشاره را با ایشان در میان می‏گذارند.قرار می‏شود که اگر آیت الله میلانی چنین حرفی زدند، آقا شیخ مجتبی مخالفت‏خود را با این حرف اعلام نمایند و آقا سید علی و طلاب دیگر، از اطراف مجلس او را کمک کنند.لکن برخلاف تصور، آیت الله میلانی نامه‏ای را که برای حضرت امام به مقصد ترکیه نوشته بودند، در آن جمع مطرح می‏کنند که در آن به مبارزه با رژیم طاغوتی پهلوی تاکید شده بود.این نامه با آن محتوای قوی و محکم، باعث‏خوشحالی آقا سید علی و طلاب انقلابی و پیرو امام می‏شود و روح تازه‏ای در کالبد مبارزان می‏دمد و سبب آغاز حرکات زیر زمینی و مخفیانه می‏شود. (19)
آیت الله خامنه‏ای همراه با گروهی از علما، در نامه سرگشاده‏ای به «هویدا» ، نخست وزیر رژیم شاه، ضمن برشماری ظلمهای بی‏شمار، خواهان بازگشت‏حضرت امام به ایران شدند.
فعالیتهای تدریسی و مبارزه روحانی مبارز، آقا سید علی در سالهای 49- 43 ادامه می‏یابد.در این سالها چندین بار توسط ساواک بازداشت و زندانی می‏شوند و جلسات درس ایشان تعطیل می‏گردد، اما مبارزه ایشان همچنان تداوم می‏یابد.ترجمه کتاب «آینده در قلمرو اسلام‏» و نگارش مقدمه این کتاب و پاورقیهای آن، ساواک را بشدت نگران می‏کند.ساواک، کتاب را در چاپخانه توقیف کرده و دو نفر از مسؤولان چاپخانه را بازداشت می‏کند.اما کتاب از طریق دیگر چاپ و پخش شد.آقا سید علی، در پی این حادثه متواری شده، به تهران می‏آیند و در تهران با آقای هاشمی رفسنجانی هم خانه می‏شوند.جریان از این قرار بود که:
اوایل سال 1345، حضرت آیت الله خامنه‏ای به طور تصادفی در خیابان آقای هاشمی رفسنجانی را می‏بینند، در حالی که نمی‏دانستند ایشان در تهران هستند.از دیدار ایشان خیلی خوشحال می‏شوند.آقای هاشمی به ایشان می‏گویند: «فلانی تو راست راست در خیابان راه می‏روی و نمی‏ترسی؟» آقا سید علی می‏گویند: «چرا بترسم.» آقای هاشمی می‏گویند: «شما تحت تعقیب هستید.» آقا سید علی می‏گویند: «قضییه مشهد را می‏گویی؟» آقای هاشمی می‏گویند: «نه، قضییه اساسنامه (20) را می‏گویم.آقای آذری را گرفته‏اند و آقای قدوسی را هم برده‏اند.الآن ما یک جلسه داریم، با هم برویم.» دو نفر دیگر هم بودند که قرار بود چهار نفری جلسه بگذارند و چون در تهران هیچ‏کدام سرپناهی نداشتند، تصمیم می‏گیرند به مطب آقای دکتر «واعظی‏» - اهل نجف‏آباد که بعد از انقلاب هم مدتی استاندار اصفهان شدند - در خیابان «شهباز» (سابق) بروند.اما در اتاق انتظار جمعیت زیادی نشسته بودند و لذا بدون این که به دکتر اطلاع بدهند، از مطب خارج شده، به منزل آقای «باهنر» در میدان شاه معدوم، کوچه شترداران می‏روند و آن‏جا جلسه را برگزار می‏کنند. (21)
آقا سید علی، دوباره به مشهد باز می‏گردند و جلسات درس خود را پر رونق‏تر از پیش برگزار می‏کنند.
روز 14 فروردین 46 آقا سید علی برای چندمین بار در مشهد دستگیر و زندانی می‏شوند.این بار زندان ایشان حدود چهار ماه طول می‏کشد.پس از آزادی، در مشهد اقامت می‏کنند و به کارهای دینی و علمی، بخصوص تشکیل کلاسهای درس تفسیر قرآن کریم می‏پردازند، و ضمن آن، به سازماندهی طلاب مشغول می‏شوند.در زلزله ویرانگر منطقه «فردوس‏» ، «کاخک‏» و «گناباد» که خرابی و تلفات زیادی به بارآورد، ایشان با تعدادی از روحانیون، طلاب و بازاریان به آن سامان رفته و به طور چشمگیری اوضاع را مرتب کردند.ایشان همراه با آقایان «طبسی‏» و «هاشمی نژاد» و هفتاد تا هشتاد نفر با ده تا پانزده دستگاه ماشین، به منطقه زلزله زده می‏روند و وقتی آقای «حاج شیخ علی اصغر مروارید» با عده‏ای دیگر از تهران می‏رسند و می‏بینند که کارها تا این حد مرتب شده است، از شوق گریه می‏کنند.جالب است که در منطقه زلزله زده، مردم آیت الله خامنه‏ای را با امام اشتباه گرفته بودند و ده تا پانزده روز ایشان را با اسم امام خمینی (قدس سره) صدا می‏زدند، و گروهی از روستاهای اطراف آمده بودند تا امام را ببینند! بالاخره نام آیت الله خامنه‏ای جا می‏افتد و مردم ایشان را می‏شناسند.این حرکت، موجب ترس و وحشت رژیم شد و از واحد ژاندارمری و شهربانی منطقه خواستند تا آقا و همراهانشان را از آن جا اخراج کنند.آقا به همراهان می‏فرمایند: «نباید ترسید، ما برای کمک به مردم آمده‏ایم و همه امکانات مردم در دست ماست، آنها نمی‏توانند کاری بکنند.» همین‏طور هم می‏شود.ماموران اعزامی طاغوت نتوانستند کاری از پیش ببرند و بازگشتند، و آقا و همراهان به کارشان ادامه دادند. (22)
ساواک بیشتر از پیش، نسبت‏به ایشان حساس شد و بارها درس تفسیر ایشان را تعطیل کرد.در سال 46 دوباره ایشان در قم دستگیر شدند، ولی همان روز آزاد شدند.فعالیتهای گروه‏های مسلمان و روحانیون انقلابی، باعث‏حساسیت‏بیشتر رژیم شاه شده و بر سختگیری و شدت عمل آنان افزوده گردید.
حجت الاسلام «سید محمد رضا سعیدی‏» پس از سالها مبارزه، به دست عوامل رژیم شاه به شهادت می‏رسد و آیت الله خامنه‏ای که با ایشان همرزم بودند، در برگزاری مراسم و بزرگداشت ایشان، تلاش زیادی می‏کنند.
در سال 49 پس از فوت مرحوم «آیت الله حکیم‏» ، در ارتباط با تبلیغ خط امام و مرجعیت، ایشان دستگیر شدند و مدت بیش از چهار ماه در زندان می‏شوند.پس از آزادی دوباره به فعالیت می‏پردازند.از جمله در تهران، در انجمن اسلامی مهندسین در محرم سال 49 شبهای تاسوعا و عاشورا درباره حدیث «من رای سلطانا جائرا...» سخنرانی بسیار پرشور و حماسه‏ای می‏کنند که همه را تحت تاثیر قرار می‏دهند. (23)
پس از آن، گروه‏های مسلح زیرزمینی، با ایشان تماس گرفته و در ارتباط با همین گروه‏های مسلح، در سال 1350 پس از عملیات انفجار دکلهای برق هنگام برپایی جشنهای دو هزار و پانصدمین سال ستمشاهی، ایشان دستگیر و این بار تحت‏شکنجه‏های شدید قرار می‏گیرند و در سلولی تاریک و نمور و بدون هیچ‏گونه روشنایی زندانی می‏شوند.به رغم فشارهای زیاد، با مقاومت دلیرانه این روحانی شجاع و آزاده روبه‏رو می‏شوند و نمی‏توانند از او چیزی به دست آورند، و بناچار پس از پنجاه و چند روز (حدود دو ماه) ایشان را آزاد می‏کنند.
ایشان پس از آزادی، دوباره به فعالیت مشغول می‏شوند.این بار مسجد امام حسن علیه السلام که آن موقع مسجد کوچکی بود، به پایگاه‏ها اضافه می‏شود و آیت الله العظمی خامنه‏ای در آن به اصرار عده‏ای از علاقه‏مندان به اقامه جماعت و درس تفسیر می‏پردازند.و بدین ترتیب علاوه بر ارتباطهای مخفی و محدود، ارتباط مستقیم شبانه‏روزی از طریق مسجد با توده‏های مردم نیز اضافه می‏شود.
پس از مدتی، از ایشان برای امامت جماعت مسجد «کرامت‏» نزدیک «باغ نادری‏» مشهد که یکی از شلوغترین و حساسترین نقاط این شهر است، دعوت می‏شود، که به دلیل ازدحام مردم و استقبال شدید توده‏های انبوه، از طرف ساواک مسجد را برای مدتی تعطیل می‏کنند.
این نوع فعالیت که خیلی اثر داشت، مورد توجه همه قرار می‏گرفت، بخصوص شهید مطهری و شهید باهنر در سفری که به مشهد داشتند، بسیار خوشحال شده بودند و تحت تاثیر این برنامه قرار گرفته بودند.
مرحوم «آیت الله طالقانی‏» صریح می‏گفت که آقای خامنه‏ای امید آینده است و مشهد که می‏روید، حتما با ایشان دیدار نمایید.
در سال 50، برای پنجمین بار دستگیر و زندانی می‏شوند.برخوردهای خشونت‏آمیز ساواک در زندان، نشان می‏دهد که دستگاه از پیوستن جریانهای مبارزه مسلحانه به کانونهای تفکر اسلامی، بشدت بیمناک شده است و بین این مبارزات و فعالیتهای فکری و تبلیغاتی آیت الله خامنه‏ای در مشهد و تهران ارتباطی قایل است.
در سالهای 50- 53، فعالیتهای اسلامی و مبارزات انقلابی و پنهانی در مشهد، بر محور تلاشهایی که در سه مسجد کرامت، امام حسن علیه السلام و میرزا جعفر انجام می‏گرفت، دور می‏زد.آیت الله خامنه‏ای، در این سه مسجد، درسهای تفسیر و ایدئولوژی دایر کرده و هر هفته هزاران نفر را با تفکر انقلابی اسلام آشنا می‏کردند و آنها را برای فداکاری و مبارزه بی‏قرار می‏ساختند.به همین دلیل بود که این مراکز مورد یورش وحشیانه‏ی ساواک قرار گرفت و تعطیل شد، و بسیاری به جرم شرکت در این کلاسها یا کارگردانی جلسات آن بازداشت و بازجویی شدند.آیت الله خامنه‏ای، اقدام به تشکیل جلسات کوچک و خصوصی کردند و اتفاقا در حاشیه امنیت چنین جلساتی، آزادانه و بی‏پرده‏تر به افشاگری پرداختند.
طلاب جوانی که در این جلسات پرورش می‏یافتند، به شهرستانها گسیل می‏شدند و آتش مقدس انقلاب اسلامی، در حوزه‏ای وسیعتر منتقل می‏شد.
آیت الله خامنه‏ای با استفاده از یک فرصت استثنایی، جلسه بزرگ درس «نهج البلاغه‏» را به طور هفتگی در مسجد امام حسن علیه السلام مشهد دوباره دایر می‏کنند و جزوه‏های پلی کپی شده به نام «پرتوی از نهج البلاغه‏» دست‏به دست می‏گشت و مورد استقبال جوانان قرار می‏گرفت. (24)
فعالیتهای آقا سید علی که اینک روحانی مبارز پخته‏ای در سنین 32 سالگی بود، در مسجد کرامت و مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام، خود فصلی از مبارزات معظم له را به خود اختصاص می‏دهد و خاطرات جالبی از این فعالیتها در خاطر مبارک ایشان ثبت است، که به قسمتی از آن اشاره فرموده‏اند:
من قبلا امام جماعت مسجد دیگری به نام مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام بودم که نزدیک منزلمان، در یک خیابان نسبتا خلوت و تا یک حدودی هم دور افتاده بود.در آغاز کار که آن‏جا نماز را شروع کردم، مرا دعوت کردند برای امام جماعت آن مسجد. ساختمان آن‏جا عبارت بود از یک اطاق کوچکی و نمازگزاران، و مستمعینش هم دو، سه صف پنج، شش نفره را تشکیل می‏دادند، که از پیرمردها و آدمهای متوسط آن حول و حوش مسجد بودند.یک باربر بود به نام ملا حاجی حاضر از رفقای همان مسجد است، یک قهوه‏چی نزدیک مسجد بود، یک شاگرد مکانیک و بقیه هم از همین قبیل بودند و غالبا هم مسن بودند.سازنده مسجد هم یک حاجی خیر و همسایه‏ی مسجد بود و به طور خلاصه، شاید عده‏ای حدود بیست نفر می‏شدند.وقتی من رفتم آن‏جا، شب اول یا شب دوم، سوم که نماز خواندیم.از جای خود بلند شدم، رو کردم به مردم، گفتم:
« با این چند شبی که ما این‏جا دور هم جمع شدیم، یک حقی شما به گردن من پیدا کردید و یک حقی هم من به گردن شما پیدا کرده‏ام.اما حق شما به گردن ما این است که من یک قدری برای شما حرف بزنم و حدیثی، چیزی برایتان بخوانم.حق من هم به گردن شما این است که شما آن حرفهای مرا گوش کنید و یاد بگیرید، و لذا من حق خودم را عمل می‏کنم.آیا شماها هم حاضر هستید حق خودتان را ادا کنید؟» خیلی خوشحال شدند و گفتند آری.در طول مدت خیلی کمی، این مسجد کوچک از جمعیت پر شد، به طوری که دیگر جا تنگ شد و همان حاجی که همسایه‏ی مسجد بود، همت کرد از عقب مسجد، یک مقداری به آن اضافه کرد و مسجد بزرگتر شد، و در مدت شاید دو، سه ماه، آوازه این مسجد در مشهد، بخصوص در میان جوانها پیچید، به طوری که وقتی مسجد کرامت که بهترین و بزرگترین مسجد محله در مشهد محسوب می‏شود، ساخته و آراسته و کامل شد.بانی و کسبه‏ی دور و بر آن مسجد، مناسب دیدند بنده را که در آن مسجد پیشنماز بودم، ببرند در مسجد کرامت، تا آن مسجد دارای اجتماع خوبی بشود و همین طور هم شد. (25)
مرا بردند آن مسجد، و اجتماع زیادی در آن‏جا تشکیل شد که شما مثل این که آن‏جا بوده‏اید و اجتماعات آن مسجد را مشاهده کردید، (26) که واقعا یک حرکت فکری در بین قشرهای متوسط ایجاد شد.
قبل از آن، من با دانشجویان ارتباطات زیادی داشتم.کلاسهای متعددی برای جوانها و دانشجویان و طلبه‏ها برقرار کردم، لکن قشرهای متوسط شهر و مردم کوچه و بازار که از مسائل انقلاب، بخصوص مسایل بنیانی انقلاب، چندان اطلاعی نداشتند، از سال 42 وقتی مسایل همه‏گیر شد و چند سالی از مسجد کرامت گذشته بود، مجددا با حفظ فضای انقلاب، یک تحولی در مشهد به وجود آوردند.البته مسجد کرامت، خاطرات زیادی دارد که از جمله به من اطلاع دادند که از ساواک اعلام کرده‏اند، دیگر حق ندارم بروم مسجد کرامت و بعد از مدتی که در آن مسجد رفت و آمد داشتم و شاید هر هفته، شش شب آن‏جا صحبت می‏کردم و اجتماع زیادی در آن‏جا تشکیل شد.بالاخره ساواک آن‏جا را تعطیل کرد و برگشتم مجددا به مسجد امام حسن علیه السلام، منتها دیگر مسجد امام حسن گنجایش جمعیتی که با من بودند را نداشت، لذا اهل محل و همان حاجی سابق الذکر - که خدا ان‏شاءالله او را حفظ کند، مرد خیر و خوبی بود - او همت کرد و یک مسجدی بزرگتر از مسجد کرامت در همان محل مسجد امام حسن به وجود آورد که الآن آن مسجد هست. (27)
حجت الاسلام و المسلمین «عبد الرضا ایزدپناه‏» (سردبیر مجله حوزه) که افتخار شاگردی چندین ساله مقام معظم رهبری را دارند، درباره فعالیتهای انقلابی معظم له در زمان طاغوت می‏گوید:
آیت الله خامنه‏ای به جهاد و مخالفت علیه طاغوت، شهره شهر [مشهد] بود.اطرافیان و مریدانشان، سید جمال را در سیمای او می‏دیدند.در دانشگاه و بین روشنفکران، افتخار حوزه‏ها بود و در حوزه علمیه، بیدارگر و احیاگری غریب.وقتی به آن سالها بر می‏گردم و چهره او را در ذهنم می‏آورم، گویا شیری بود در قفس، با خشمی مقدس علیه طاغوت زمان.با تمام فشارها و محدودیتهایی که ساواک مشهد بر او وارد کرد، نتوانست از جهاد بازش دارد.سخنرانی او ممنوع بود، ولی او با ایجاد محفل درسی، تفسیر قرآن، نهج البلاغه و...طلاب و دانشگاهیان را با مایه‏های انقلابی و زندگی‏ساز اسلام آشنا می‏کرد.او کانون مبارزه در مشهد بود.بعدها تشکلهای مخفی ایجاد کرده بود، هم در سطح عالمان بالای حوزه، هم در سطح طلاب و مدارس و هم در بازار و دانشگاه، حتی در ادارات و ارتش نفوذ کرده بود و اعلامیه‏ها توسط آنها پخش می‏شد و تحرکات مشهد از همین تشکلها مایه می‏گرفت.حتی گروه‏های مسلحانه‏ای چون گروه «والعصر» را هدایت می‏کرد که اعضای آن بعدها دستگیر شدند. (28)
آقا سید علی ارتباط زیادی با قشر دانشجو داشتند و علاوه بر آشنا کردن آنان با معارف اسلامی و حقایق دین، و انگیزش روح جهاد و مبارزه با رژیم طاغوتی پهلوی، در اصلاح اخلاق و رفتار، و دمیدن روح تقوا در آنان نیز تلاش گسترده‏ای داشتند و در هر دو بعد، موفق به تاثیرگذاری عمیق در مخاطبان خود شدند.
این فعالیتها موجب شده بود که ساواک ایشان را تحت مراقبت ویژه بگیرد و همواره با احضار به ساواک، مورد بازجویی قرارداده یا منزل ایشان را محاصره و از رفت و آمد افراد ممانعت‏به عمل آورد و بتدریج درسهای ایشان را نیز با زور تعطیل کند.
و بالاخره هم در دی ماه سال 53 ایشان را دستگیر، به تهران آورده و در زندان و شکنجه‏گاه مخوف ساواک، یعنی کمیته مبارزه با خرابکاری، به طور انفرادی محبوس می‏کنند.
بسیاری از یادداشتهای ایشان ضبط می‏شود.این ششمین و - به تعبیر آیت الله خامنه‏ای - سخت‏ترین بازداشت ایشان بود.مدتها در سلولی در زندان کمیته مشترک در شهربانی، با سخت‏ترین شرایط و همراه با بازجوییهای دشوار، نگه‏داشته می‏شوند. (29)
این دوره از زندان، حدود دو ماه به طول انجامید و تمام این مدت، در سلولهای انفرادی یا دو، سه نفره، همراه با شکنجه‏های شدید گذشت.
شهید رجایی درباره وضعیت زندانهای کمیته، شکنجه‏های آیت الله خامنه‏ای و مقاومت ایشان می‏گوید:
آن سال که من کمیته را می‏گذراندم (سال 53)، واقعا جهنمی بود.در تمام کمیته، شبها تا صبح، فریاد آه و ناله بود.صبح هم تا شب همین‏طور، آن آیه (ثم لا یموت فیها و لا یحیی) تصدیق می‏شد.
افرادی که آن‏جا بودند، نه مرده بودند و نه زنده، برای این که آنها را آن قدر می‏زدند تا دم مرگ و باز دو مرتبه می‏زدند، و مقداری رسیدگی می‏کردند تا حال شخص نسبتا بهبود می‏یافت و دو مرتبه همان برنامه اجرا می‏شد.
در کمیته، انواع شکنجه‏ها را می‏دادند...سلولی که بودم و از آن‏جا به دادگاه می‏رفتم، سلول 18 بود.در سلول 20 آقای خامنه‏ای زندانی بود.
من در سلول، مورس زدن را یادگرفته بودم، اکثرا با سلولهای مجاورم، از طریق زدن مورس، اخبار را می‏دادیم و می‏گرفتیم.
از جمله، اخبار را به سلول پهلویی می‏دادم و آن هم می‏داد به آقای خامنه‏ای و...
خاطرم هست که آقای خامنه‏ای را ریشش را تراشیده بودند و برای تحقیر، سیلی به صورتش زده بودند.و ایشان هم مقاوم و محکم، بلوز زندان را به صورت عمامه به سرشان می‏بستند و رفت و آمد می‏کردند.من یک روزی در دستشویی بودم که با حالت‏شادی و شعف با ایشان روبه‏رو شدم.
مقام معظم رهبری نیز در توصیف شهید محمد علی رجایی (رئیس جمهور محبوب ملت ایران که در حادثه انفجار نخست وزیری در 8 شهریور 1360، همراه با محمد جواد باهنر، نخست وزیر، به دست عوامل منافق به شهادت رسید) و مقاومت او در زندانهای رژیم طاغوتی، همین بخش از خاطره شهید رجایی را به این صورت مطرح می‏کنند که، مقاومت مرحوم شهید رجایی را در سال 53 و 54، در زندان شهربانی تهران به چشم خود دیدم.من چند ماهی همسایه سلول ایشان بودم و از نزدیک، مقاومت وی را مشاهده کردم.به قدری بر این مرد مقاوم سخت می‏گرفتند که حد و حصر نداشت.بعدها، بعد از پیروزی انقلاب، در دیدار با شهید رجایی، خاطرات آن روز را تجدید می‏کردند.
حضرت آیت الله خامنه‏ای اشاره می‏کنند که هیچ کس از زندانیها، طول مدت زندان مرحوم رجایی را نداشتند و مقاومت ایشان در زندان، از مقاومت وی در برابر فشارهای سخت و سنگینی که از طرف همه جناحها، بخصوص ملی‏گراها، احزاب طرفدار امریکا، چپ‏گراها، منافقین و بنی صدر به ایشان وارد می‏شد، معلوم می‏شود. (30)
به رغم همه این فشارها و شکنجه‏ها، ساواک مخوف شاه، نتوانست‏به اسرار مبارزه این شاگرد مقاوم امام پی‏ببرد و حتی نتوانست مدرکی ولو کوچک، از ایشان به دست آورد تا وی را به دادگاه فرستاده و محکوم کند.
لذا بناچار و بخصوص با تغییر سیاست امریکا و روی کار آمدن «جیمی کارتر» در زمستان 54 ایشان را رها کردند.معظم له دوباره به مشهد رفت، و مبارزه و جهاد خستگی ناپذیرش را دنبال کرد.این بار مسؤولیتها بسیار شدیدتر از گذشته بود.

پي نوشت :

17- جزوه درس اخلاق، انتشارات نمایندگی ولی فقیه در سپاه پاسداران ولی امر، چاپ خرداد 71.
18- مصاحبه‏ها، صفحه‏های 112 و 113.
19- مصاحبه‏ها، صفحه‏های 113 و 114.
20- برای تشکیلاتی که در سال 1343 در قم با ده نفر دیگر از مبارزان تشکیل داده بودند، اساسنامه‏ای تدوین شده بود که در هجوم ساواک به منزل «آذری قمی‏» ، به دست رژیم افتاد.
21- روزنامه جمهوری اسلامی 14/6/62.
22- پیشین.
23- روزنامه جمهوری اسلامی 3/7/62.
24- نسل کوثر، ص 72.
25- انتخاب آقا سید علی جوان برای امامت جماعت مسجد کرامت، قصه جالبی دارد.حجت الاسلام و المسلمین «ایزد پناه‏» ، موضوع انتخاب ایشان را برای اقامه جماعت در مسجد کرامت، این‏گونه بیان می‏کند: «مشهور بود که آقای کرامت پس از ساختن مسجد - که از موقعیت‏خاصی برخوردار بود - در پی امام جماعت‏بود.شبی در خواب می‏بیند که نماز جماعتی عظیم در مسجد برگزار شده و مرحوم آیت الله حاج آقا حسین قمی و برخی از علمای دیگر در صف اول جماعت قرار گرفته‏اند.تعجب کرده، به محراب نگاه می‏کند، سیدی نورانی را در محراب می‏بیند، که فردای آن روز با آیت الله خامنه‏ای آشنا شده و از ایشان دعوت به نماز در مسجد می‏کند. (مصاحبه مرکز تحقیقات اسلامی سپاه 31/11/72، نقل از نسل کوثر ص 92) .
26- مصاحبه کننده، خبرنگار صدا و سیما می‏باشد.
27- مصاحبه با صدا و سیما پیرامون، خاطرات 22 بهمن در تاریخ 11/11/63، نقل از خاطرات و حکایتها، ج دوم، ص 7، مؤسسه فرهنگی قدر ولایت.
28- نسل کوثر، مرکز تحقیقات اسلامی سپاه، ص 70.
29- نسل کوثر، به نقل از دیدگاه‏ها، ص 73.
30- روزنامه جمهوری اسلامی 10/6/63.

منبع: http://www.hawzah.net