مبارزات و فعالیت های سیاسی مقام معظم رهبری (2)
مبارزات و فعالیت های سیاسی مقام معظم رهبری (2)
بد نیست من مطلبی را از خودم برای شما نقل کنم.
بنده اگر در زندگی خود در هر زمینهای توفیقاتی داشتهام، وقتی محاسبه میکنم، به نظرم میرسد که این توفیقات باید از یک کار نیکی که من به یکی از والدینم کردهام، باشد.
مرحوم پدرم در سنین پیری، تقریبا بیست و چند سال قبل از فوتش (که مرد 70 سالهای بود) به بیماری آب چشم، که چشم انسان نابینا میشود، دچار شد.بنده آن وقت در قم بودم.تدریجا در نامههایی که ایشان برای ما مینوشت، این روشن شد که ایشان چشمش درست نمیبیند.من به مشهد آمدم و دیدم چشم ایشان محتاج دکتر است.
قدری به دکتر مراجعه کردم و بعد برای تحصیل به قم برگشتم، چون من از قبل ساکن قم بودم.باز ایام تعطیل شد و من مجددا به مشهد رفتم و کمی به ایشان رسیدگی کردم و دوباره برای تحصیلات به قم برگشتم.معالجه پیشرفتی نمیکرد.در سال 43 بود که من ناچار شدم ایشان را به تهران بیاورم، چون معالجات در مشهد جواب نمیداد.امیدوار بودم که دکترهای تهران، چشم ایشان را خوب خواهند کرد.به چند دکتر که مراجعه کردم، ما را مایوس کردند.گفتند: «هر دو چشم ایشان معیوب شده و قابل معالجه و قابل اصلاح نیست.» البته بعد از دو، سه سال، یک چشم ایشان معالجه شد و تا آخر عمر هم چشمشان میدید.اما در آن زمان مطلقا نمیدید و باید دستشان را میگرفتیم و راه میبردیم.لذا برای من غصه درستشده بود.اگر پدرم را رها میکردم و به قم میآمدم، ایشان مجبور بود گوشهای در خانه بنشیند و قادر به مطالعه و معاشرت و هیچ کاری نبود و این برای من، خیلی سختبود.ایشان با من هم یک انس بخصوصی داشت، با برادرهای دیگر این قدر انس نداشت.با من دکتر میرفت و برایش آسان نبود که با دیگران به دکتر برود.بنده وقتی نزد ایشان بودم، برایشان کتاب میخواندم و با هم بحث علمی میکردیم، و از این رو با من مانوس بود، برادرهای دیگر این فرصت را نداشتند و یا نمیشد.
به هرحال، من احساس کردم که اگر ایشان را در مشهد تنها رها کنم و خودم برگردم و به قم بروم، ایشان به یک موجود معطل و از کار افتاده تبدیل میشود، و این مساله برای ایشان بسیار سختبود.برای من هم خیلی ناگوار بود.از طرف دیگر، اگر میخواستم ایشان را همراهی کنم و از قم دستبردارم، این هم برای من غیر قابل تحمل بود، زیرا که با قم انس گرفته بودم و تصمیم گرفته بودم تا آخر عمر در قم بمانم و از قم خارج نشوم.
اساتیدی که من از آن زمان داشتم - بخصوص بعضی از آنها - اصرار داشتند که من از قم نروم.میگفتند اگر تو در قم بمانی، ممکن است که برای آینده مفید باشی.خود من هم خیلی دلبسته بودم که در قم بمانم.بر سر یک دو راهی گیر کرده بودم.این مساله در اوقاتی بود که ما برای معالجهی ایشان به تهران آمده بودیم.روزهای سختی را من در حال تردید گذراندم.
یک روز خیلی ناراحتبودم و شدیدا در حال تردید و نگرانی و اضطراب به سر میبردم.البته تصمیم من بیشتر بر این بود که ایشان را مشهد ببرم و در آنجا بگذارم و به قم برگردم.اما چون برایم خیلی سخت و ناگوار بود، به سراغ یکی از دوستانم که در همین چهارراه حسن آباد تهران منزلی داشت، رفتم.مرد اهل معنا و آدم با معرفتی بود.
دیدم خیلی دلم تنگ شده، تلفن کردم و گفتم: «شما وقت دارید که من پیش شما بیایم» گفت: «بله.» عصر تابستانی بود که من به منزل ایشان رفتم و قضیه را گفتم.گفتم که من خیلی دلم گرفته و ناراحتم و علت ناراحتی من هم همین است، از طرفی نمیتوانم پدرم را با این چشم نابینا تنها بگذارم، برایم سخت است.از طرفی هم اگر بنا باشد پدرم را همراهی کنم، من دنیا و آخرتم را در قم میبینم و اگر اهل دنیا باشم، دنیای من در قم است، اگر اهل آخرت هم باشم، آخرت من در قم است.دنیا و آخرت من در قم است. من باید از دنیا و آخرتم بگذرم که با پدرم بروم و در مشهد بمانم.
یک تامل مختصری کرد و گفت: «شما بیا یک کاری بکن و برای خدا از قم دستبکش و برو در مشهد بمان.خدا دنیا و آخرت تو را میتواند از قم به مشهد منتقل کند.» من یک تاملی کردم و دیدم عجب حرفی است، انسان میتواند با خدا معامله کند.من تصور میکردم دنیا و آخرت من در قم است.اگر در قم میماندم، هم به شهر قم علاقه داشتم، هم به حوزهی قم علاقه داشتم، و هم به آن حجرهای که در قم داشتم، علاقه داشتم.اصلا از قم دل نمیکندم و تصورم این بود که دنیا و آخرت من در قم است.
دیدم این حرف خوبی است و برای خاطر خدا پدر را به مشهد میبرم و پهلویش میمانم.خدای متعال هم اگر اراده کرد، میتواند دنیا و آخرت من را از قم به مشهد بیاورد.
تصمیم گرفتم، دلم باز شد و ناگهان از این رو به آن رو شدم، یعنی کاملا راحتشدم و همان لحظه تصمیم گرفتم و با حال بشاش و آسودگی به منزل آمدم.والدین من دیده بودند که من چند روزی است ناراحتم، تعجب کردند که من بشاشم.گفتم: «بله من تصمیم گرفتم که به مشهد بیایم.» آنها هم اول باورشان نمیشد، از بس این تصمیم را امر بعیدی میدانستند که من از قم دستبکشم.به مشهد رفتم و خدای متعال توفیقات زیادی به ما داد.به هرحال، به دنبال کار و وظیفهی خود رفتم.اگر بنده در زندگی توفیقی داشتم، اعتقادم این است که ناشی از همان بری است که به پدر، بلکه به پدر و مادرم انجام دادهام.این قضیه را گفتم برای این که شما توجه بکنید که مساله چقدر در پیشگاه پروردگار مهم است. (17)
به هرحال، آقا سید علی، روحانی جوان، فاضل و مبارز، در مشهد، در کنار ادامه تحصیل در درسهای عالی حوزه، به تدریس و مبارزه و تربیتشاگردان آگاه، شجاع و انقلابی مشغول شدند.
آقا سید علی در مشهد بودند که در 13 آبان سال 43 رژیم فاسد پهلوی، شبانه به منزل امام حمله برده و آن حضرت را دستگیر و با یک هواپیمای C -130 نظامی، ایشان را از تهران به ترکیه و بعد عراق تبعید کردند.این حادثه، سرآغاز یک مرحله جدیدی از مبارزه است.مقام معظم رهبری، حرکت علمای مشهد و از جمله خودشان را در آن روز که امام ربوده و تبعید شدند، در خاطرات خود تعریف میکنند.در آن روز که امام به ترکیه تبعید شد، اجتماع بزرگی از علما در مشهد تشکیل گردید تا درباره حادثه تبادل نظر کرده و برای آن تدبیری بیندیشند.در آن مجلس، تصمیم بر این میشود که اولا، همه نمازهای جماعت، برای مدت یکی، دو روز تعطیل شود.ثانیا، فردای آن روز، صبح زود، همه علما در مسجد «گوهرشاد» متحصن شده و خواستههایی، از جمله ازگشتحضرت امام خمینی (قدس سره) به میهن را مطرح کنند.فردا صبح، آقا سید علی در راه عزیمتبه مسجد گوهرشاد، مطلع میشوند که پلیس راههای ورودی به مسجد را بسته و آماده مقابله شده است.با وجود این، ایشان به طرف مسجد حرکت و ملاحظه میکنند که خبر صحت داشته و ماموران مانع نزدیک شدن افراد به مسجد گوهرشاد میشوند، لذا قضییه تحصن منتفی میشود. (18)
بر خلاف تصور ما شد
اگر چه با پیشگیری نیروهای نظامی و امنیتی، رژیم شاه توانست اجتماع علما و مردم را در مسجد «گوهرشاد» عقیم بگذارد، لیکن عناصر انقلابی و روحانیت و علما قدمی به عقب نگذاشتند و حرکت انقلاب را ادامه دادند.مقام معظم رهبری در ادامه خاطره خود به اجتماع بزرگ منزل «آیت الله میلانی» اشاره کرده، نقل میفرمایند که پس از چند روز، اجتماع بزرگی از علمای مشهد به دعوت آیت الله میلانی، در منزل ایشان تشکیل میشود.موضوع جلسه معلوم نبود.احتمال داده میشد که در آن مجلس، آیت الله میلانی در مورد امکانپذیر نبودن مبارزه و بیفایده بودن آن صحبت کنند.آقا سید علی و بعضی طلاب انقلابی، پیش از جلسه، نزد مرحوم «آقا شیخ مجتبی قزوینی» - از علمای بزرگ و مبارز و محبوب بین خواص - میروند و احتمال مورد اشاره را با ایشان در میان میگذارند.قرار میشود که اگر آیت الله میلانی چنین حرفی زدند، آقا شیخ مجتبی مخالفتخود را با این حرف اعلام نمایند و آقا سید علی و طلاب دیگر، از اطراف مجلس او را کمک کنند.لکن برخلاف تصور، آیت الله میلانی نامهای را که برای حضرت امام به مقصد ترکیه نوشته بودند، در آن جمع مطرح میکنند که در آن به مبارزه با رژیم طاغوتی پهلوی تاکید شده بود.این نامه با آن محتوای قوی و محکم، باعثخوشحالی آقا سید علی و طلاب انقلابی و پیرو امام میشود و روح تازهای در کالبد مبارزان میدمد و سبب آغاز حرکات زیر زمینی و مخفیانه میشود. (19)
آیت الله خامنهای همراه با گروهی از علما، در نامه سرگشادهای به «هویدا» ، نخست وزیر رژیم شاه، ضمن برشماری ظلمهای بیشمار، خواهان بازگشتحضرت امام به ایران شدند.
فعالیتهای تدریسی و مبارزه روحانی مبارز، آقا سید علی در سالهای 49- 43 ادامه مییابد.در این سالها چندین بار توسط ساواک بازداشت و زندانی میشوند و جلسات درس ایشان تعطیل میگردد، اما مبارزه ایشان همچنان تداوم مییابد.ترجمه کتاب «آینده در قلمرو اسلام» و نگارش مقدمه این کتاب و پاورقیهای آن، ساواک را بشدت نگران میکند.ساواک، کتاب را در چاپخانه توقیف کرده و دو نفر از مسؤولان چاپخانه را بازداشت میکند.اما کتاب از طریق دیگر چاپ و پخش شد.آقا سید علی، در پی این حادثه متواری شده، به تهران میآیند و در تهران با آقای هاشمی رفسنجانی هم خانه میشوند.جریان از این قرار بود که:
اوایل سال 1345، حضرت آیت الله خامنهای به طور تصادفی در خیابان آقای هاشمی رفسنجانی را میبینند، در حالی که نمیدانستند ایشان در تهران هستند.از دیدار ایشان خیلی خوشحال میشوند.آقای هاشمی به ایشان میگویند: «فلانی تو راست راست در خیابان راه میروی و نمیترسی؟» آقا سید علی میگویند: «چرا بترسم.» آقای هاشمی میگویند: «شما تحت تعقیب هستید.» آقا سید علی میگویند: «قضییه مشهد را میگویی؟» آقای هاشمی میگویند: «نه، قضییه اساسنامه (20) را میگویم.آقای آذری را گرفتهاند و آقای قدوسی را هم بردهاند.الآن ما یک جلسه داریم، با هم برویم.» دو نفر دیگر هم بودند که قرار بود چهار نفری جلسه بگذارند و چون در تهران هیچکدام سرپناهی نداشتند، تصمیم میگیرند به مطب آقای دکتر «واعظی» - اهل نجفآباد که بعد از انقلاب هم مدتی استاندار اصفهان شدند - در خیابان «شهباز» (سابق) بروند.اما در اتاق انتظار جمعیت زیادی نشسته بودند و لذا بدون این که به دکتر اطلاع بدهند، از مطب خارج شده، به منزل آقای «باهنر» در میدان شاه معدوم، کوچه شترداران میروند و آنجا جلسه را برگزار میکنند. (21)
آقا سید علی، دوباره به مشهد باز میگردند و جلسات درس خود را پر رونقتر از پیش برگزار میکنند.
روز 14 فروردین 46 آقا سید علی برای چندمین بار در مشهد دستگیر و زندانی میشوند.این بار زندان ایشان حدود چهار ماه طول میکشد.پس از آزادی، در مشهد اقامت میکنند و به کارهای دینی و علمی، بخصوص تشکیل کلاسهای درس تفسیر قرآن کریم میپردازند، و ضمن آن، به سازماندهی طلاب مشغول میشوند.در زلزله ویرانگر منطقه «فردوس» ، «کاخک» و «گناباد» که خرابی و تلفات زیادی به بارآورد، ایشان با تعدادی از روحانیون، طلاب و بازاریان به آن سامان رفته و به طور چشمگیری اوضاع را مرتب کردند.ایشان همراه با آقایان «طبسی» و «هاشمی نژاد» و هفتاد تا هشتاد نفر با ده تا پانزده دستگاه ماشین، به منطقه زلزله زده میروند و وقتی آقای «حاج شیخ علی اصغر مروارید» با عدهای دیگر از تهران میرسند و میبینند که کارها تا این حد مرتب شده است، از شوق گریه میکنند.جالب است که در منطقه زلزله زده، مردم آیت الله خامنهای را با امام اشتباه گرفته بودند و ده تا پانزده روز ایشان را با اسم امام خمینی (قدس سره) صدا میزدند، و گروهی از روستاهای اطراف آمده بودند تا امام را ببینند! بالاخره نام آیت الله خامنهای جا میافتد و مردم ایشان را میشناسند.این حرکت، موجب ترس و وحشت رژیم شد و از واحد ژاندارمری و شهربانی منطقه خواستند تا آقا و همراهانشان را از آن جا اخراج کنند.آقا به همراهان میفرمایند: «نباید ترسید، ما برای کمک به مردم آمدهایم و همه امکانات مردم در دست ماست، آنها نمیتوانند کاری بکنند.» همینطور هم میشود.ماموران اعزامی طاغوت نتوانستند کاری از پیش ببرند و بازگشتند، و آقا و همراهان به کارشان ادامه دادند. (22)
ساواک بیشتر از پیش، نسبتبه ایشان حساس شد و بارها درس تفسیر ایشان را تعطیل کرد.در سال 46 دوباره ایشان در قم دستگیر شدند، ولی همان روز آزاد شدند.فعالیتهای گروههای مسلمان و روحانیون انقلابی، باعثحساسیتبیشتر رژیم شاه شده و بر سختگیری و شدت عمل آنان افزوده گردید.
حجت الاسلام «سید محمد رضا سعیدی» پس از سالها مبارزه، به دست عوامل رژیم شاه به شهادت میرسد و آیت الله خامنهای که با ایشان همرزم بودند، در برگزاری مراسم و بزرگداشت ایشان، تلاش زیادی میکنند.
در سال 49 پس از فوت مرحوم «آیت الله حکیم» ، در ارتباط با تبلیغ خط امام و مرجعیت، ایشان دستگیر شدند و مدت بیش از چهار ماه در زندان میشوند.پس از آزادی دوباره به فعالیت میپردازند.از جمله در تهران، در انجمن اسلامی مهندسین در محرم سال 49 شبهای تاسوعا و عاشورا درباره حدیث «من رای سلطانا جائرا...» سخنرانی بسیار پرشور و حماسهای میکنند که همه را تحت تاثیر قرار میدهند. (23)
پس از آن، گروههای مسلح زیرزمینی، با ایشان تماس گرفته و در ارتباط با همین گروههای مسلح، در سال 1350 پس از عملیات انفجار دکلهای برق هنگام برپایی جشنهای دو هزار و پانصدمین سال ستمشاهی، ایشان دستگیر و این بار تحتشکنجههای شدید قرار میگیرند و در سلولی تاریک و نمور و بدون هیچگونه روشنایی زندانی میشوند.به رغم فشارهای زیاد، با مقاومت دلیرانه این روحانی شجاع و آزاده روبهرو میشوند و نمیتوانند از او چیزی به دست آورند، و بناچار پس از پنجاه و چند روز (حدود دو ماه) ایشان را آزاد میکنند.
ایشان پس از آزادی، دوباره به فعالیت مشغول میشوند.این بار مسجد امام حسن علیه السلام که آن موقع مسجد کوچکی بود، به پایگاهها اضافه میشود و آیت الله العظمی خامنهای در آن به اصرار عدهای از علاقهمندان به اقامه جماعت و درس تفسیر میپردازند.و بدین ترتیب علاوه بر ارتباطهای مخفی و محدود، ارتباط مستقیم شبانهروزی از طریق مسجد با تودههای مردم نیز اضافه میشود.
پس از مدتی، از ایشان برای امامت جماعت مسجد «کرامت» نزدیک «باغ نادری» مشهد که یکی از شلوغترین و حساسترین نقاط این شهر است، دعوت میشود، که به دلیل ازدحام مردم و استقبال شدید تودههای انبوه، از طرف ساواک مسجد را برای مدتی تعطیل میکنند.
این نوع فعالیت که خیلی اثر داشت، مورد توجه همه قرار میگرفت، بخصوص شهید مطهری و شهید باهنر در سفری که به مشهد داشتند، بسیار خوشحال شده بودند و تحت تاثیر این برنامه قرار گرفته بودند.
مرحوم «آیت الله طالقانی» صریح میگفت که آقای خامنهای امید آینده است و مشهد که میروید، حتما با ایشان دیدار نمایید.
در سال 50، برای پنجمین بار دستگیر و زندانی میشوند.برخوردهای خشونتآمیز ساواک در زندان، نشان میدهد که دستگاه از پیوستن جریانهای مبارزه مسلحانه به کانونهای تفکر اسلامی، بشدت بیمناک شده است و بین این مبارزات و فعالیتهای فکری و تبلیغاتی آیت الله خامنهای در مشهد و تهران ارتباطی قایل است.
در سالهای 50- 53، فعالیتهای اسلامی و مبارزات انقلابی و پنهانی در مشهد، بر محور تلاشهایی که در سه مسجد کرامت، امام حسن علیه السلام و میرزا جعفر انجام میگرفت، دور میزد.آیت الله خامنهای، در این سه مسجد، درسهای تفسیر و ایدئولوژی دایر کرده و هر هفته هزاران نفر را با تفکر انقلابی اسلام آشنا میکردند و آنها را برای فداکاری و مبارزه بیقرار میساختند.به همین دلیل بود که این مراکز مورد یورش وحشیانهی ساواک قرار گرفت و تعطیل شد، و بسیاری به جرم شرکت در این کلاسها یا کارگردانی جلسات آن بازداشت و بازجویی شدند.آیت الله خامنهای، اقدام به تشکیل جلسات کوچک و خصوصی کردند و اتفاقا در حاشیه امنیت چنین جلساتی، آزادانه و بیپردهتر به افشاگری پرداختند.
طلاب جوانی که در این جلسات پرورش مییافتند، به شهرستانها گسیل میشدند و آتش مقدس انقلاب اسلامی، در حوزهای وسیعتر منتقل میشد.
آیت الله خامنهای با استفاده از یک فرصت استثنایی، جلسه بزرگ درس «نهج البلاغه» را به طور هفتگی در مسجد امام حسن علیه السلام مشهد دوباره دایر میکنند و جزوههای پلی کپی شده به نام «پرتوی از نهج البلاغه» دستبه دست میگشت و مورد استقبال جوانان قرار میگرفت. (24)
فعالیتهای آقا سید علی که اینک روحانی مبارز پختهای در سنین 32 سالگی بود، در مسجد کرامت و مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام، خود فصلی از مبارزات معظم له را به خود اختصاص میدهد و خاطرات جالبی از این فعالیتها در خاطر مبارک ایشان ثبت است، که به قسمتی از آن اشاره فرمودهاند:
من قبلا امام جماعت مسجد دیگری به نام مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام بودم که نزدیک منزلمان، در یک خیابان نسبتا خلوت و تا یک حدودی هم دور افتاده بود.در آغاز کار که آنجا نماز را شروع کردم، مرا دعوت کردند برای امام جماعت آن مسجد. ساختمان آنجا عبارت بود از یک اطاق کوچکی و نمازگزاران، و مستمعینش هم دو، سه صف پنج، شش نفره را تشکیل میدادند، که از پیرمردها و آدمهای متوسط آن حول و حوش مسجد بودند.یک باربر بود به نام ملا حاجی حاضر از رفقای همان مسجد است، یک قهوهچی نزدیک مسجد بود، یک شاگرد مکانیک و بقیه هم از همین قبیل بودند و غالبا هم مسن بودند.سازنده مسجد هم یک حاجی خیر و همسایهی مسجد بود و به طور خلاصه، شاید عدهای حدود بیست نفر میشدند.وقتی من رفتم آنجا، شب اول یا شب دوم، سوم که نماز خواندیم.از جای خود بلند شدم، رو کردم به مردم، گفتم:
« با این چند شبی که ما اینجا دور هم جمع شدیم، یک حقی شما به گردن من پیدا کردید و یک حقی هم من به گردن شما پیدا کردهام.اما حق شما به گردن ما این است که من یک قدری برای شما حرف بزنم و حدیثی، چیزی برایتان بخوانم.حق من هم به گردن شما این است که شما آن حرفهای مرا گوش کنید و یاد بگیرید، و لذا من حق خودم را عمل میکنم.آیا شماها هم حاضر هستید حق خودتان را ادا کنید؟» خیلی خوشحال شدند و گفتند آری.در طول مدت خیلی کمی، این مسجد کوچک از جمعیت پر شد، به طوری که دیگر جا تنگ شد و همان حاجی که همسایهی مسجد بود، همت کرد از عقب مسجد، یک مقداری به آن اضافه کرد و مسجد بزرگتر شد، و در مدت شاید دو، سه ماه، آوازه این مسجد در مشهد، بخصوص در میان جوانها پیچید، به طوری که وقتی مسجد کرامت که بهترین و بزرگترین مسجد محله در مشهد محسوب میشود، ساخته و آراسته و کامل شد.بانی و کسبهی دور و بر آن مسجد، مناسب دیدند بنده را که در آن مسجد پیشنماز بودم، ببرند در مسجد کرامت، تا آن مسجد دارای اجتماع خوبی بشود و همین طور هم شد. (25)
مرا بردند آن مسجد، و اجتماع زیادی در آنجا تشکیل شد که شما مثل این که آنجا بودهاید و اجتماعات آن مسجد را مشاهده کردید، (26) که واقعا یک حرکت فکری در بین قشرهای متوسط ایجاد شد.
قبل از آن، من با دانشجویان ارتباطات زیادی داشتم.کلاسهای متعددی برای جوانها و دانشجویان و طلبهها برقرار کردم، لکن قشرهای متوسط شهر و مردم کوچه و بازار که از مسائل انقلاب، بخصوص مسایل بنیانی انقلاب، چندان اطلاعی نداشتند، از سال 42 وقتی مسایل همهگیر شد و چند سالی از مسجد کرامت گذشته بود، مجددا با حفظ فضای انقلاب، یک تحولی در مشهد به وجود آوردند.البته مسجد کرامت، خاطرات زیادی دارد که از جمله به من اطلاع دادند که از ساواک اعلام کردهاند، دیگر حق ندارم بروم مسجد کرامت و بعد از مدتی که در آن مسجد رفت و آمد داشتم و شاید هر هفته، شش شب آنجا صحبت میکردم و اجتماع زیادی در آنجا تشکیل شد.بالاخره ساواک آنجا را تعطیل کرد و برگشتم مجددا به مسجد امام حسن علیه السلام، منتها دیگر مسجد امام حسن گنجایش جمعیتی که با من بودند را نداشت، لذا اهل محل و همان حاجی سابق الذکر - که خدا انشاءالله او را حفظ کند، مرد خیر و خوبی بود - او همت کرد و یک مسجدی بزرگتر از مسجد کرامت در همان محل مسجد امام حسن به وجود آورد که الآن آن مسجد هست. (27)
حجت الاسلام و المسلمین «عبد الرضا ایزدپناه» (سردبیر مجله حوزه) که افتخار شاگردی چندین ساله مقام معظم رهبری را دارند، درباره فعالیتهای انقلابی معظم له در زمان طاغوت میگوید:
آیت الله خامنهای به جهاد و مخالفت علیه طاغوت، شهره شهر [مشهد] بود.اطرافیان و مریدانشان، سید جمال را در سیمای او میدیدند.در دانشگاه و بین روشنفکران، افتخار حوزهها بود و در حوزه علمیه، بیدارگر و احیاگری غریب.وقتی به آن سالها بر میگردم و چهره او را در ذهنم میآورم، گویا شیری بود در قفس، با خشمی مقدس علیه طاغوت زمان.با تمام فشارها و محدودیتهایی که ساواک مشهد بر او وارد کرد، نتوانست از جهاد بازش دارد.سخنرانی او ممنوع بود، ولی او با ایجاد محفل درسی، تفسیر قرآن، نهج البلاغه و...طلاب و دانشگاهیان را با مایههای انقلابی و زندگیساز اسلام آشنا میکرد.او کانون مبارزه در مشهد بود.بعدها تشکلهای مخفی ایجاد کرده بود، هم در سطح عالمان بالای حوزه، هم در سطح طلاب و مدارس و هم در بازار و دانشگاه، حتی در ادارات و ارتش نفوذ کرده بود و اعلامیهها توسط آنها پخش میشد و تحرکات مشهد از همین تشکلها مایه میگرفت.حتی گروههای مسلحانهای چون گروه «والعصر» را هدایت میکرد که اعضای آن بعدها دستگیر شدند. (28)
آقا سید علی ارتباط زیادی با قشر دانشجو داشتند و علاوه بر آشنا کردن آنان با معارف اسلامی و حقایق دین، و انگیزش روح جهاد و مبارزه با رژیم طاغوتی پهلوی، در اصلاح اخلاق و رفتار، و دمیدن روح تقوا در آنان نیز تلاش گستردهای داشتند و در هر دو بعد، موفق به تاثیرگذاری عمیق در مخاطبان خود شدند.
این فعالیتها موجب شده بود که ساواک ایشان را تحت مراقبت ویژه بگیرد و همواره با احضار به ساواک، مورد بازجویی قرارداده یا منزل ایشان را محاصره و از رفت و آمد افراد ممانعتبه عمل آورد و بتدریج درسهای ایشان را نیز با زور تعطیل کند.
و بالاخره هم در دی ماه سال 53 ایشان را دستگیر، به تهران آورده و در زندان و شکنجهگاه مخوف ساواک، یعنی کمیته مبارزه با خرابکاری، به طور انفرادی محبوس میکنند.
بسیاری از یادداشتهای ایشان ضبط میشود.این ششمین و - به تعبیر آیت الله خامنهای - سختترین بازداشت ایشان بود.مدتها در سلولی در زندان کمیته مشترک در شهربانی، با سختترین شرایط و همراه با بازجوییهای دشوار، نگهداشته میشوند. (29)
این دوره از زندان، حدود دو ماه به طول انجامید و تمام این مدت، در سلولهای انفرادی یا دو، سه نفره، همراه با شکنجههای شدید گذشت.
شهید رجایی درباره وضعیت زندانهای کمیته، شکنجههای آیت الله خامنهای و مقاومت ایشان میگوید:
آن سال که من کمیته را میگذراندم (سال 53)، واقعا جهنمی بود.در تمام کمیته، شبها تا صبح، فریاد آه و ناله بود.صبح هم تا شب همینطور، آن آیه (ثم لا یموت فیها و لا یحیی) تصدیق میشد.
افرادی که آنجا بودند، نه مرده بودند و نه زنده، برای این که آنها را آن قدر میزدند تا دم مرگ و باز دو مرتبه میزدند، و مقداری رسیدگی میکردند تا حال شخص نسبتا بهبود مییافت و دو مرتبه همان برنامه اجرا میشد.
در کمیته، انواع شکنجهها را میدادند...سلولی که بودم و از آنجا به دادگاه میرفتم، سلول 18 بود.در سلول 20 آقای خامنهای زندانی بود.
من در سلول، مورس زدن را یادگرفته بودم، اکثرا با سلولهای مجاورم، از طریق زدن مورس، اخبار را میدادیم و میگرفتیم.
از جمله، اخبار را به سلول پهلویی میدادم و آن هم میداد به آقای خامنهای و...
خاطرم هست که آقای خامنهای را ریشش را تراشیده بودند و برای تحقیر، سیلی به صورتش زده بودند.و ایشان هم مقاوم و محکم، بلوز زندان را به صورت عمامه به سرشان میبستند و رفت و آمد میکردند.من یک روزی در دستشویی بودم که با حالتشادی و شعف با ایشان روبهرو شدم.
مقام معظم رهبری نیز در توصیف شهید محمد علی رجایی (رئیس جمهور محبوب ملت ایران که در حادثه انفجار نخست وزیری در 8 شهریور 1360، همراه با محمد جواد باهنر، نخست وزیر، به دست عوامل منافق به شهادت رسید) و مقاومت او در زندانهای رژیم طاغوتی، همین بخش از خاطره شهید رجایی را به این صورت مطرح میکنند که، مقاومت مرحوم شهید رجایی را در سال 53 و 54، در زندان شهربانی تهران به چشم خود دیدم.من چند ماهی همسایه سلول ایشان بودم و از نزدیک، مقاومت وی را مشاهده کردم.به قدری بر این مرد مقاوم سخت میگرفتند که حد و حصر نداشت.بعدها، بعد از پیروزی انقلاب، در دیدار با شهید رجایی، خاطرات آن روز را تجدید میکردند.
حضرت آیت الله خامنهای اشاره میکنند که هیچ کس از زندانیها، طول مدت زندان مرحوم رجایی را نداشتند و مقاومت ایشان در زندان، از مقاومت وی در برابر فشارهای سخت و سنگینی که از طرف همه جناحها، بخصوص ملیگراها، احزاب طرفدار امریکا، چپگراها، منافقین و بنی صدر به ایشان وارد میشد، معلوم میشود. (30)
به رغم همه این فشارها و شکنجهها، ساواک مخوف شاه، نتوانستبه اسرار مبارزه این شاگرد مقاوم امام پیببرد و حتی نتوانست مدرکی ولو کوچک، از ایشان به دست آورد تا وی را به دادگاه فرستاده و محکوم کند.
لذا بناچار و بخصوص با تغییر سیاست امریکا و روی کار آمدن «جیمی کارتر» در زمستان 54 ایشان را رها کردند.معظم له دوباره به مشهد رفت، و مبارزه و جهاد خستگی ناپذیرش را دنبال کرد.این بار مسؤولیتها بسیار شدیدتر از گذشته بود.
پي نوشت :
17- جزوه درس اخلاق، انتشارات نمایندگی ولی فقیه در سپاه پاسداران ولی امر، چاپ خرداد 71.
18- مصاحبهها، صفحههای 112 و 113.
19- مصاحبهها، صفحههای 113 و 114.
20- برای تشکیلاتی که در سال 1343 در قم با ده نفر دیگر از مبارزان تشکیل داده بودند، اساسنامهای تدوین شده بود که در هجوم ساواک به منزل «آذری قمی» ، به دست رژیم افتاد.
21- روزنامه جمهوری اسلامی 14/6/62.
22- پیشین.
23- روزنامه جمهوری اسلامی 3/7/62.
24- نسل کوثر، ص 72.
25- انتخاب آقا سید علی جوان برای امامت جماعت مسجد کرامت، قصه جالبی دارد.حجت الاسلام و المسلمین «ایزد پناه» ، موضوع انتخاب ایشان را برای اقامه جماعت در مسجد کرامت، اینگونه بیان میکند: «مشهور بود که آقای کرامت پس از ساختن مسجد - که از موقعیتخاصی برخوردار بود - در پی امام جماعتبود.شبی در خواب میبیند که نماز جماعتی عظیم در مسجد برگزار شده و مرحوم آیت الله حاج آقا حسین قمی و برخی از علمای دیگر در صف اول جماعت قرار گرفتهاند.تعجب کرده، به محراب نگاه میکند، سیدی نورانی را در محراب میبیند، که فردای آن روز با آیت الله خامنهای آشنا شده و از ایشان دعوت به نماز در مسجد میکند. (مصاحبه مرکز تحقیقات اسلامی سپاه 31/11/72، نقل از نسل کوثر ص 92) .
26- مصاحبه کننده، خبرنگار صدا و سیما میباشد.
27- مصاحبه با صدا و سیما پیرامون، خاطرات 22 بهمن در تاریخ 11/11/63، نقل از خاطرات و حکایتها، ج دوم، ص 7، مؤسسه فرهنگی قدر ولایت.
28- نسل کوثر، مرکز تحقیقات اسلامی سپاه، ص 70.
29- نسل کوثر، به نقل از دیدگاهها، ص 73.
30- روزنامه جمهوری اسلامی 10/6/63.
/س
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}