بي نشان






حضور يک گنجشک رو به روي سنگر در کنار خاکريز، توجه همه ي ما را به خود جلب کرده بود. در زماني مشخص با بلند شدن صداي جيک جيکش از سنگر بيرون مي آمديم و به تماشاي او مي نشستيم. بيشتر اوقات نزديکي هاي اذان ظهر مي آمد. همراه با اذان، او هم غمگينانه مي خواند و بعد از تمام شدن اذان پر مي کشيد و مي رفت.
بچه ها تصميم گرفتند هر روز قبل از رسيدن گنجشک مقداري نان خشک خرد شده براي او بريزند تا بخورد. عجيب بود، حالا به دفعات بيشتري به همان مکان مي آمد. کم کم آمدن و رفتن اين گنجشک به يکي از عجايب گردان ما تبديل شده بود. اما آن روز، نزديکي هاي ظهر قبل از اين که گنجشک بخواند، يکي از بچه ها به من نگاه کرد و گفت: محمد! آمدن گنجشک غير عادي است. با خود فکر نکردي که چرا اين گنجشک در ساعتي مقرر و در مکاني مشخص مي نشيند و بعد مي رود. سخنانش مرا به فکر انداخت؛ يعني ممکنه پيغامي داشته باشد؟ امروز ظهر مشخص مي شود.
دلم گواهي اتفاق خاصي را مي داد. آن گنجشک قبل از اذان از آسمان به روي زمين فرود آمد. دوباره با نوک خود زمين را هدف قرار داد. آهسته به او نزديک شديم. حسي عجيب ما را به طرف گنجشک مي کشاند، کاملا به او نزديک شده بوديم، هنوز مي خواند.
اذان تمام شده بود. آرام پر زد و کمي دورتر بر زمين نشست. ما را نگاه مي کرد. بچه ها بياييد زمين را بکنيم.
و کندن ما شروع شد... خداي من... در برابر من و بچه ها سر شهيدي که تير به جمجمه اش خورده بود، آشکار شد و لحظاتي بعد جسد به خون نشسته اش... گنجشک آن روز روي سر ما چرخي زد و رفت و ديگر برنگشت!
به نقل از: بغض ترک خورده، جعفر طيار، ص 150.
منبع: برگرفته از مجله ي معارف اسلامي شماره 71.