زندگى و انديشه سياسى جلال الدين دوانى (2)

نویسنده: ابوالفضل شكوهى



لوامع الاشراق

در تدبير مدن و رسوم پادشاهى و درو هفت (7) لمعه است.

لمعه اول :

در احتياج انسان به تمدن و فضيلت اين فن از حكمت:
پوشيده نيست كه موجودات به حسب كمال دو قسمند:
اول(8) آنكه كمال ايشان مقارن وجود ايشان است, چون اجرام سماوى.
دوم آن كه كمال ايشان متإخر از وجود ايشان باشد, چون مركبات عنصرى, و اين قسم را هر آينه حركتى باشد از نقصان به كمال و آن حركت بى معونت اسباب صورت نبندد و آن اسباب يا كمالات باشد, چون صورت هاى(9) كه از مبدإ فياض بر نطفه فايز شود تا به كمال انسانى رسد يا معدات باشند كه ماده را قابل قبول صورت مى گردانند,(10) چون وصول غذا نسبت به ابدان تا به كمال نما برسد.(11)
و معونت مطلقا بر سه وجه است :
اول: معونت بالماده و آن اين است كه معين جزو آن شود,(12) چون معونت غذا حيوانات را.
دوم: معونت به آلت و آن اينكه معين آلت فعل آن چيز شود, چون آب قوت عاذيه را.
سوم: معين بالخدمت و آن اين كه معين كارى كند كه سبب كمالات آن چيز شود و اين دو قسم است:
يكى خدمت بالذات كه غايت فعل او كمال آن چيز باشد;
دوم خدمت بالعرض كه غايت فعل چيزى ديگر باشد و كمال او به تبعيت حاصل شود.
مثال اول چنان كه معلم ثانى شيخ ابونصر فارابى گفته افاعى است كه خادم بالذاتند عناصر را چه ايشان را در لسع(13) حيوانات كه موجب فساد تركيب و انحلال به عناصر است هيچ نفعى نيست و مثال ثانى سباع كه ايشان را در افتراس(14) حيوانات غرض نفع خود است و انحلال به عناصر به تبعيت لازم مىآيد و چون خادم بالذات اخس است از مخدوم, پس نشايد كه انسان كه اشرف مكونات است خدمت يكى از ايشان كند, الا بالعرض, لكن ايشان همه معونت انسان كنند هم به طريق ماده و هم به طريق آلت و هم به طريق خدمت بالذات و بالعرض, چه عناصر جزو تركيب بدن انسانند و نبات و حيوان غذاى او, و اين معونت بالماده است و هر يك از عناصر را آلت افعال طبيعى و ارادى مى سازد چون آب و آتش در طبخ غذا و تسخين(15) و تبريد بدن و بدرقه غذا و هوا در تنفس, كه سبب ترويح روح است و خاك در زرع ماده غذا و بناى مسكن و نظاير آن.
و هم چنين در نباتات و حيوانات بعضى را غذا و بعضى را دوا مى سازد. و بعضى(16) را استخدام مى نمايد, بلكه اجرام فلكى را استخدام مى كند, چه فصول را كه از حركات اجرام سماوى حاصل مى شود به حسب تدبير صواب اسباب افعال خود چون زراعت و عمارت مى سازد. چنان كه ((لولاك لما خلقت الافلاك)) به آن اشعار مى نمايد و در تورات مكتوب است ((يا ابن آدم خلقتك لاجلى و خلقت الاشيإ لاجلك)) و اگر فطن(17) لبيب(18) درين مقام تإملى نمايد سربه(19) سجده ملائكه انسان را برو منكشف شود و حكمت در هيئت(20) انتكاس(21) كه در نباتات و حيوانات ظاهر است و آنكه نبات بر وضع ساجدان و حيوان بر هيئت(22) راكعان است بر ديده بصيرت او جلوه كند و افراد انسانى نيز بعضى معونت بعضى كنند به طريق خدمت نه به طريق آلت و نه به طريق ماده بلكه انسان به طريق ماده معونت هيچ چيز نتواند كرد نظر به ذات, چه او جوهرى مجرد است پس انسان همچنانكه به معونت عناصر و مركبات محتاج است به معونت افراد نوع خود نيز محتاج باشد.
هم در بقإ شخص و هم در بقإ نوع تا به طريق خدمت يكديگر را معاونت كنند و ديگر حيوانات به عناصر و مركبات محتاجند, اما در احتياج به نوع خود مختلفند, چه آن چه بتواند(23) حاصل شود چون اكثر حيوانات آبى نه در وجود شخص و نه در بقإ نوع به افراد نوع خود محتاج نيست و آن چه توالديست چون انعام و غيرها در حفظ نوع و حدوث شخص و تربيت تا به كمال(24) معين رسد, محتاج به نوع خود باشند.
اما بعد از تربيت, به معاونت محتاج نباشد, پس اجتماع ايشان در وقت جماع و ايام نما ضرورى باشد و بعد از آن هر يك منفرد تواند بود و بعضى ديگر چون نحل و نمل و بعضى انوار(25) طيور به معاونت نوع خود محتاج باشند,(26) هم در حفظ ((شخص)) و هم در حفظ نوع.
و بيان احتياج انسان به معاونت نوع خود در بقاى شخص آنكه اگر شخصى(27) را به نفس خود در تربيت غذا و مسكن و لباس و سلاح و اسباب و مبادى هر يك بايستى كرد چنان چه او را ادوات نجارى و حدادى و غير ذلك از صناعات محتاج اليها بدست بايستى آورد و بعد از آن به نفس خود به هر يك از اشغال قيام نمود تا غذا و لباس و مسكن او حاصل شدى, هر آينه در اين مدت كه به ترتيب اسباب و مقدمات مشغول بودى, بى غذا و لباس و مسكن ماندى و مودى به هلاك او شدى بلكه اگر روز كارا و تمامى(28) صرف يكى از اين صنايع شود هنوز به آن وفا نكند, اما چون مجتمع شوند و يكديگر را معاونت كنند و(29) هر يك براى ديگرى به مهمى قيام نمايند, و در اين(30) معاونت و معاوضت سلوك جاده عدالت بنمايند, اسباب معيشت منتظم شود و احوال اشخاص مضبوط و بقإ نوع محفوظ ماند.
و آن چه اشارت به اين معنى است منقول است كه چون آدم عليه السلام به دنيا آمد او را هزار كار بايست كرد تا نان پخته شود و سرد كردن نان هزار و يكم بود.
و حكما گفته اند هزار كار مى بايد(31) تا شخص يك لقمه لقمه نان در دهن تواند نهاد و چون انتظام امور ايشان به معاونت منوط بود, حكمت بالغه الهى اقتضاى آن نمود كه افراد انسانى در هم(32) و طبيعت مختلف باشند, تا هر يك به صناعتى و مهمى ميل كنند و در تكميل آن كوشند, چه اگر همه در همت متفق بودندى, همه به يك صناعت ميل كردندى و ديگر صناعات معطل ماندى, و سبب اختلال شدى. و هم چنين اگر همه در فقر و غنا متساوى بودندى, همه يكديگر را معاونت نكردندى, چه اگر همه فقير بودندى هيچ يك را توقع نفعى در مقابل خدمت نبودى, و اگر همه غنى بودندى به واسطه استغنا خدمت همديگر نكردندى.
فاما چون به حكم اختلاف اهمم هر يك را صناعتى مستحسن نمايد و در تكميل آن كوشد به مقتضاى اختلاف احوال هر يك را از وجهى احتياج به ديگرى باشد, و هر يك براى ديگر به مهمى قيام نمايد و به تعاون ايشان احوال همه چنان چه واقع است منتظم شود پس روشن شد كه انسان محتاج است به اجتماع بنى(33) نوع و آن را تمدن گويند. و آن مشتق است از مدينه, يعنى اجتماع در مدينه, و مراد به مدينه در اين مقام نه ابنيه و جدار(34) است, بلكه بر آن قياس كه در منزل گفته شد مراد اجتماعى عام است كه مودى(35) به انتظام امور بر وجهى لايق تواند شد و اين است معنى آن چه حكما گفته اند كه انسان مدنى بالطبع است; يعنى محتاج است به طبع به اجتماع مخصوص كه آن را تمدن خوانند و چون دواعى طبايع مختلف است و همه نفوس مجبولند بر طلب نفع خود اگر ايشان را به طبع خود باز گذارند, تعاون ايشان منتظم نگردد, چه هر يك براى نفع خود اضرار ديگران نمايد و مودى به تنازع گردد و به افنا و افساد همديگر مشغول شوند پس البته تدبيرى بايد كه هر يك را به آن چه حق اوست, راضى گردانند و دست تعدى از همديگر كوتاه دارند و آن تدبير را سياست عظمى خوانند.
و در اين باب چنان چه در باب عدالت گفته شد احتياج است به ناموس و حاكم و دينار.
اما ناموس, صاحب آن شخص(36) باشد كه به الهام و وحى الهى از ديگران ممتاز باشد تا در وظايف عبادت(37) و احكام معاملات چنان چه مودى به صلاح معاش و معاد باشد تعين(38) فرمايد و اين شخص را حكما صاحب ناموس خوانند و احكام او را ناموس و در عرف متإخران نبى و شارع و احكام او را شريعت و افلاطون در شإن ايشان گفته ((هم إصحاب قوى العظيمه الفايقه)) يعنى ايشان صاحب قوت هاى بزرگ غالبند; يعنى در قوه علمى و عملى از يكديگر ممتازند چه بر دقائق مغيبات به الهام الهى مطلع شوند و تصرف در عالم كون و فساد توانند كرد.
و ارسطا طاليس در شإن ايشان گفته ((هم الذين عنايه الله بهم إكثر)).
و اما حاكم شخصى بايد كه به تإييد الهى ممتاز باشد تا او را تكميل افراد انسان و نظم مصالح اشان ميسر شود. و اين شخص را حكما ((ملك على الاطلاق)) خوانند و احكام او را صناعت ملك.
و متإخران او را امام گويند و فعل او را امامت.
و افلاطون او را مدبر عالم خواند.
و ارسطا طاليس او را انسان مدنى گويد يعنى انسان كه حفظ امور مدينه بر وجه لايق نمايد و چون زمام مصالح انام(39) به كف كفايت چنين شخصى عالى مقدار باشد, هر آينه انوام(40) ميامن و بركات بر كافه بلاد و قاطبه عباد رسد, هم چنان كه در اين روزگار خجسته آثار لطايف تدبير كردگار به مقتضاى اعط القوس(41) زمان(42) نظام مصالح ايام و قبضه اقتدار پادشاهى كامكار نهاده كه صيت معدلتش آوازه عدل نوشيروان بازنشانيده و يمن عاطفتش جراحت دل ها را كه از سهام حوادث ايام خسته بود مرهمى سازگار ساخته, مدبر عدلش گرگ را شبانى آموخته, و دزد را به پاسبانى داشته و بدور(43) رإفتش گريبان دريده جز گل سورى نتوان ديد و ناله زار جز از مرغان چمن نتوان شنيد لطفش در احيإ مراسم عدل خاصيت انفاس عيسى ظاهر كرده, عدلش در ظلم, ظلم افنإ(44) آفتاب را يد بيضا نموده, به عهد عدلش فتنه جز در چشم بتان نتوان ديد و آن هم در خواب و آشوب جز در خم زلف خوبان نتوان يافت و آن نيز در تاب اميد كه خورشيد اقبالش تا قيام قيامت از آسيب زوال و وصمت كسوف و وبال محفوظ باشد و هر آينه مدبر عالم اولا به حفظ احكام شريعت قيام نمايد و او را اختيار تصرف در جزويات امور باشد به حسب مصلحت وقت بر وجهى كه موافق قواعد كليه شريعت باشد. و چنين شخص به حقيقت ظل الله و خليفه الله و نايب نبى باشد, و هم چنان كه طبيب ماهر حفظ اعتدال مزاج انسانى كند, اين شخص نيز صحت مزاح عالم كه آن را اعتدال حقيقى خوانند نگاه دارد و چون انحراف به آن راه يابد به اعتدال آورد, پس به حقيقت طبيب عالم باشد و صناعت او صناعت طب كلى و هم چنان كه اعضاى بدن انسانى در بقا محتاج به همديگرند,(45) مثلا جگر محتاج است به دل در روح حيوانى, و قوت حيات و دل محتاج است به جگر در روح طبعى(46) و تغذيه و ايشان هر دو محتاج اند به دماغ در روح نفسانى, و قوت حس و دماغ محتاج است به ايشان. هر دو در حيات و تغذيه.
هم چنين اجزاى انسانى نيز در بقا محتاج اند به يكديگر, پس كمال و تمام هر شخص به ديگر اشخاص حاصل شود و بنابراين مخالطت با ابنإ نوح(47) بر وجه تعاون واجب باشد و الا از قاعده عدالت منحرف شده باشند و به سمت جور متسم چون جماعتى كه از مردم عزلت و وحشت اختيار كنند و به كلى از معاونت بنى نوع فرار(48) و اجتناب نمايند و بار اسباب معيشت خود بر مردم تحميل كنند و آن را زهد نامند و فضيلت(49) دانند و حال آنكه اين حالت جور محض است, چه غذا و لباس از بنى نوع فراگيرند و در عوض آن هيچ نفعى(50) به ايشان نرسانند و بهإ آن نگزارند و چون به واسطه عدم اسباب افعال رذيله از ايشان صادر نشود, عوام ايشان را از اهل فضيلت پندارند.
و اين كمال(51) خطاست, چه عفت نه ترك شهوت است بلكه استعمال او بر وجه عدالت و عدالت نه آن است كه به واسطه آنكه كسى را نبينند ظلم بر او نكنند بل(52) آنكه در معامله با مردم طريقه انصاف و انتصاف مرعى دارند و ابوالحسن عامرى گويد كه قصه خوانان از اين طايفه بدترند چه با وجود توقع بامداد مردم و اخذ اموال ايشان نفعى به ايشان نمى رسانند بلكه مضرت مى رسانند چه به حكايات كاذبه ايشان را فريب مى دهند و اضاعت قابليت ايشان مى كنند و معاونت بر وجه عدالت وقتى ميسر شود(53) كه بر قاعده عدالت مطلع باشند و وقوف بر آن جز به معرفت قواعد اين علم حاصل نشود.
پس هر كس را تعلم اين علم ضرورى باشد تا معاملات و معاشرات ايشان بر وجه عدالت متحقق گردد خصوصا سلاطين را كه چنان چه سبق ذكر يافت طبيب مزاج عالم و مدبر امور بنىآدم اند و اين علم عبارت است از قواعد متعلقه به مصلحت عامه ناس, از اين رو كه به تعاون(54) متوجه اند به كمال حقيقى.

لمعه دوم

در فضيلت محبت (55)
و چون معلوم شد كه كمال افراد انسانى منوط به اجتماع و تألف است و آن بى محبت و الفت صورت نبندد و با وجود علاقه محبت احتياج به عدالت نيست چنان چه از پيش رفت, پس محبت افضل از عدالت باشد چه محبت وحدتى است شبيه به طبيعى و عدالت شبيه به صناعى. و محقق است كه طبيعى از صناعى اقدم (56) است, و چون محبت مقتضى رفع احكام اثنينيت(57) است با وجود آن احتياج به عدالت نباشد و انصاف در اصل لغت دو نيمه كردن است, يعنى منصف آن چه متنازع فيه است ميان خود و صاحب دو نيمه سازد و اين معنى فرع كثرت است و چون علاقه اتحاد مستحكم باشد احتياج به آن مرتفع گردد.
و قدماى حكما گفته اند كه قوام موجودات به (58) محبت است و هيچ موجود از محبتى خالى نتواند بود, چنان چه از وجودى و وحدتى خالى نباشد و لهذا در كيفيات جسمانى مثل حرارت و برودت انهزام از ضد محسوس مى شود و از طبايع و نباتات و(59) جمادات دفع مزاحم متراتى(60) مى گردد و از عناصر ميل به احياز طبيعت مشاهد مى شود.
و در افلاك خود حركت دورى ارادى ظاهر است كه مبدإ آن عشق جوهر(61) عقل است و شوق توجه به آنان(62) چنان چه در حكمت مقرر شده(63) و به حسب ظهور انوار محبت و خفاى آن اختلاف موجودات در مراتب كمال و نقصان ظاهر مى شود چه محبت كه ظل وحدت است مقتضى بقإ و كمال است و غلبه كه فرع كثرت است مورث نقص و اختلال.
و اين طايفه را از حكما اهل محبت و غلبه خوانند و ديگر حكما بسريان محبت در جميع كاينات قابل(64) شده اند, چنان چه سابقا نموده شد.
بيت:
سر حب ازلى در همه اشيا سارى است
ورنه بر گل نزدى بلبل بى دل فرياد
و به اصطلاح متإخران محبت در جايى كه قوت عقل(65) را مدخلى نباشد اطلاق نكنند و ميل عناصر بحيز طبيعى را و ميل مركبات به همديگر بنابر تناسب مزاجى مثل آهن و مغناطيس و تباعد ايشان از همديگر بنابر تباين مزاجى(66) مثل سنگ باغض الخل و سركه.
و نظائر آن را محبت و مبغضت نخوانند بلكه آن را ميل و هرب گويند و ملايمت و منافرت حيوانات عجم را الف و نفرت نامند و محبت در نوع انسان دوگونه بود: يكى طبيعى چون محبت مادر فرزند را, و ديگر ارادى چون محبت متعلم معلم را.
و محبت ارادى چهار نوع است:
اول:(67) آنكه زود حادث شود و زود زائل گردد, دوم: آنكه دير شود و دير پايد, سوم:آنكه دير شود و زود رود, چهارم:(68) آنكه زود آيد و دير بايد(69) چه غايت اين(70) محبت يا لذت است يا نفع يا خير يا مركب. لذت سبب محبتى است كه زود شود و زود رود, زيرا كه لذت سهل الحصول است و سريع التغير و نفع سبب محبتى است كه دير حادث شود و زود رود, چه نفع عسير الحصول(71) باشد و سريع الانتقال و خير سبب محبتى است كه زود شود و دير رود, اما زود شدن بنابر آن است(72) كه ميان اهل خير مناسبت روحانى موانست جانى روحانى(73) حاصل است و اما دير رفتن جهت اتحاد حقيقى كه لازم خير است, و اما مركب علت محبتى است كه دير بندد و دير گشايد, چه اجتماع نفع و خير اقتضإ هر دو حال كند اين سخن بر اين وجه در اخلاق ناصرى مذكور است و نظر دقيق اقتضإ آن كند كه مركب از لذت و نفع در انعقاد متوسط باشد و در انحلال سريع و مركب از لذت و خير در انعقاد و انحلال هر دو متوسط و مركب از نفع و خير در انعقاد متوسط و در انحلال بطى و علت اين احكام بعد از ملاحظه مقتضاى هر يك از بسايط ظاهر است والله اعلم.
و محبت از صداقت اعم است چه محبت ميان جمعى كثير تواند بود و صداقت كه از آن باشد و عشق اخص است چه در يك دل عشق دو كس نگنجد و علت عشق يا افراط طلب لذت باشد يا افراط طلب خير و اول عشق مذموم است كه سابقا تعبير از آن به عشق بهيمى رفت و ثانى عشق محمود كه تعبير از آن به عشق نفسانى نموده شد.
و حكما گفته اند كه نفع را نه به استقبال(74) و نه به مداخلت در عشق مدخلى نيست و منشإ صداقت جوانان بيشتر لذت باشد و چون لذت سريع الزوال است, صداقت ايشان نيز در معرض تبدل باشد و سب صداقت پيران و اهل تجارب نفع باشد و لهذا دوستى ايشان را امتدادى باشد و سبب صداقت دانايان محض خير باشد و چون خير امرى ثابت غير متغير است مودت ايشان از تغير و زوال مإمون و مصون(75) است و چون بدن انسانى(76) از طبايع مختلفه مركب است, پس هر لذت جسمانى كه ملايم طبيعتى باشد مخالف طبيعتى ديگر باشد و بنابراين لذت جسمانى خالص از شوب الم نباشد و چون نفس انسانى جوهرى بسيط است كه از تضاد منزه و مبرإ است, هر آينه لذتى كه مخصوص به جوهر او باشد لذت خالص(77) تواند بود و آن لذت حكمت است و محبتى كه منشإ آن اين نوع لذت باشد اتم اتم مراتب محبت بود و آن را عشق تام و محبت الهى خوانند.
و ارسطاطاليس از ارفليطس نقل مى كند كه چيزهاى مختلف را با همديگر التيام و تإلف(78) نتواند بود فاما چيزهاى متشاكل, به همديگر مشتاق باشند)) و در شرح اين گفته اند(79) كه چون جواهر بسيط متشاكل باشند(80) به يكديگر مشتاق هر آينه ميان ايشان تالفى روحانى و اتحادى معنوى حاصل شود و تباين مرتفع گردد چه تباين از لوازم ماديات است و در ماديات اين نوع تالف نتواند بود و تلاقى ايشان به ذوات و حقايق متصور نباشد بلكه به نهايت و سطوح تواند بود, و اين تلاقى به درجه آن اتصال نرسد و چون جوهر بسيط كه نفس انسانى است از كدورت(81) جسمانى پاك گردد و محبت لذات طبيعى از او محو شود به حكم مناسبت به عالم قدس منجذب شود و به نظر بصيرت مشاهده جمال حقيقى نمايد و پروانه صفت هستى خود را در انوار قاهره تجليات الهى محو گرداند و به مقام وحدت كه نهايت مقامات است برسد و اين مرتبه حق اليقين است و صاحب اين مرتبه را در تعلق(82) به بدن و تجرد از آن زياده فرقى نباشد, چه استعمال قواى بدنى او را از نظر به جمال حقيقى باز ندارد و سعادتى كه ديگران را در نشإه اخروى مترقب است اين را(83) درين نشإت حاصل باشد. رباعى
امروز در آن كوش كه بينا باشى
حيران جمال آن دلارا باشى
شرمت بادا چو كودكان در شب عيد
تا چند در انتظار فردا باشى
ليكن(84) بعد از مفارقت كلى لذت او اصفى باشد چه هرچند در اين نشإت به نور بصيرت از دقايق اسمإ و صفات مشاهده وحدت ذات نمايد فاما خالى از شوب تثوبت(85) كه مقتضاى نشاه تعلقى است نتواند بود و شهود تام بى دغدغه مزاحمت رقيبان جز در خلوت خانه تجرد ميسر نگردد و بنابراين هميشه منتظر و مترصد رفع اين حجاب و كشف اين نقاب بوده زبان حال به فحواى اين مثال(86) مترنم دارد.
حجاب چهره جان مى شود غبار تنم
خوشا دمى كه از اين چهره پرده برفكنم
چنين قفس نه سزاى چو من خوش الحانيست
روم به گلشن رضوان كه مرغ آن چمنم
و اين محبت نهايت مراتب عشق است و كمال مطلق و ذروه مقامات واصلان و غايت مراتب كاملان. بيت
عشق است هرچه هست بگفتم و گفته اند
عشقت به وصل دوست رساند به قرب(87) راست
و بعد از آن محبت اهل خير است با همديگر كه چون غايت آن محبت خير است هر كز اختلال به آن راه نيابد به خلاف ديگر محبت ها كه به اندك عارضه اى عرضه زوال شود چنان چه مضمون كريمه ((الاخلإ يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين)) اشعار به آن مى نمايد.
و اما محبتى كه جهت منفعت بالذات باشد هم به(88) اشرار و هم به(89) اخيار تواند بود و سريع الزوال باشد, چنان چه سابقا مبين شد و گاه باشد كه موجب اين محبت اجتماع در مواضع غربت و شدايد باشد چون كشتى ها و اسفار و غير آن. و سر اين آنكه انسان به طبع مائل به انس است و از اين جهت او را انسان گفته اند و چون انس طبيعى از خواص انسان است و كمال هر چيز در ظهور خاصيت نوع اوست پس كمال انسان در اظهار اين خاصيت باشد با ابناع نوع و اين خاصيت مبدإ محبت است كه مقتضاى تإلف و تمدن است و با آنكه به حسب حكم عقل مستحسن است شرع نيز در اين باب مبالغه عظيم فرموده و لهذا امر كرده كه در روزى پنج بار نماز گزارند به جماعت(90) تا اهل محله به ميامن اين اجتماع جمعيت شعار به حليه موانست متجلى گردند و باز امر كرده كه در هر(91) هفته يك نوبت اهل موضع تمام در يك محل(92) جمع شوند و نماز جمعه(93) به جماعت گذارند تا موانست ميان اهل شهر تماما حاصل شود و باز فرموده كه در سالى دو(94) نوبت اهل شهر(95) و رساتيق در صحراى وسيع(96) مجتمع شوند و نماز عيدين(97) بگذارند تا ميان ايشان به اين اجتماع موالفت(98) و موانست حاصل شود و بعد از آن عموم امت را در موقف حج در همه عمر يك بار امر فرموده و آن را مقيد به وقتى معين نداشته تا سبب حرج نشود.
و حكمت در آن, آنكه(99) ميان جمع افراد امت موانست حاصل شود و از آن سعادت كه اهل محله و شهر و مملكت را حاصل است محظوظ گردند(100) و تعين آن موقف بقعه كه مقام صاحب شريعت بود(101) فرموده تا مشاهده(102) آن مواطن سبب تذكر شارع و مزيد محبت و تعظيم او شود, چه هر آينه در سرعت انقياد احكام او نافع باشد و از ملاحظه اين احكام معلوم شود كه غرض شارع تحقيق رابطه وحدت و رفع غايله كثرت است به قدر لايق, بلكه در همه احكام شريعت مثل اين غرض ملحوظ(103) است و هم چنان كه دعوت انبياء از حيثيت علم توحيد است از روى عمل نيز راجع به توحيد مى شود و از اين جاست كه در فضيلت نماز جماعت وارد است كه به هفتاد درجه فاضل تر از نماز تنهاست و حضرت شارع عليه الصلوه والتحيه فرموده من قصد كردم كه امر كنم كه آتشى بيفروزند تا هر كس كه به نماز جماعت نيايد آتش در خانه او زنم و هم از اين سياق است ترغيب و ترهيب كه در باب نماز جمعه و عيدين و حج وارد است و تتمه احكام محبت آنكه چون(104) اسباب محبت غير الهى لذت و نفعى است كه زوال را به ايشان راه(105) است, پس تواند بود كه از هر دو طرف به يك بار زائل شود و تواند بود كه از يك طرف زوال(106) پذيرد و از طرف ديگر باقى(107) مانده باشد و چون سبب محبت از طرفى لذت باشد و از ديگر(108) طرف نفع در آن محبت, بنابر اختلاف سبب شكايت بسيار واقع شود, چون محبت مطرب و مستمع كه مستمع مطرب را به جهت لذت دوست دارد و مطرب او را به جهت نفع و محبت عاشق و معشوق كه عاشق معشوق را به جهت نفع و سبب حدوث شكايت در اين نوع(109) محبت آنكه طالب لذت استعجال در استيفاء آن نمايد و طالب منفعت آن را موقوف بر حصول مطلوب خود دارد و توافق ميان ايشان كمتر متصور شود و از اين جهت است كه پيوسته عشاق متشاكى و متظلم باشند و به حقيقت خود ظالم باشد, چه استيفإ لذت نظر و وصال به تعجيل خواهند و در مكافات آن به منفعت تاخير كنند و اين نوع را محبت لوامه خوانند, يعنى مقرون به ملامت.
و محبتى كه ميان پادشاه و رعيت و حاكم و محكوم و غنى و فقير و مالك و مملوك است هم بنابر اختلاف بواعث از طرفين خالى از شكايت نيست, چه هر يك از صاحب خود چيزى طلبند كه در اكثر اوقات مفقود باشد و هر آينه فقدان مطلوب سبب ملالت(110) شود كه ماده شكايت است و بى عدالت كه مستلزم رضا به قدر استحقاق(111) است اين غائله مرتفع نشود.
و اما محبت اخيار چون منشإ آن ارتباط روحانى و اتحاد جانى است نه عارضه نفع و لذت و مقصد ايشان خير محض(112) است كه تبدل را به آن راه نيست از شوب مخالفت و منازعت و ملامت(113) و شكايت خالى باشد و اين است معنى آن چه حكما گفته اند كه دوست تو كسى باشد كه او تو باشد به حقيقت و غير تو به صورت و اين به منزله كبريت احمر است و شيخ ابوعلى سينا در مطلع رساله الطير مبالغه در عزت وجود اين نوع دوستى نموده, چه اكثر مردم را اطلاع بر حقيقت خير نيست و محبت ايشان مبتنى بر لذت يا منفعت است, و هرچه مبتنى بر عوارض باشد هم به عوارض زائل شود و محبت اكثر سلاطين با رعايا از اين جهت است كه ايشان بر رعايا منعم و مفضل اند(114) هر آينه منعم منعم عليه را دوست دارد و محبت پدر فرزند را از آن وجه كه بر او حقوق دارد از اين قبيل است, اما از وجهى ديگر او را با فرزند محبتى ذاتى است چه او را به منزله نفس خود داند و صورت او را نسخه داند كه طبيعت از صورت او نقل كرده و مثالى كه بر لوح فطرت از هيئت او ثبت نموده و فى الواقع تصور(115) صواب است چه پدر سبب صورى وجود فرزند است و ماده بدن او جزوى از او و در خلق و خلق مشابه(116) اوست. و از اين جهت است كه پدر هر كمال كه خود را خواهد فرزند را نيز(117) خواهد, بلكه خواهد فرزند از او افضل باشد و به رجحان فرزند بر(118) خود خرم شود و تفضل(119) تفضيل فرزند بر او از آن قبيل شمرد كه گويند كه او خود اكنون اكمل است از آن چه سابقا بود هم(120) چنان كه به اين سخن(121) مسرور شود به تفضيل فرزند خرم شود و به غير از اين محبت فرزند را سببى ديگر است كه خود را منعم و مفضل(122) بر او شمارد چنان چه سلطان و رعيت گفته شد و هرچند تربيت او زياده كند اين محبت زياده شود.
و ديگر آنكه به وسيله او(123) اميد مقاصد و مطالب دارد(124) و وجود او بعد از خود بقإ ثانى مى داند و اين معنا(125) اگر چه به تفصيل اكثر پدران را معلوم نيست فاما شعورى اجمالى به آن دارند شبيه به آنكه كسى صورتى را(126) از ورإ حجاب بيند و در حدوث محبت و غير آن اين نوع از علم كافى است و محبت فرزند پدر(127) را از محبت پدر او را كمتر است چه وجود او سبب(128) وجود پدر است و متاخر از او و بعد از مدتى بر اين(129) حال اطلاع يابد و لهذا تا پدر را نبيند و مدتى با او(130) انتفاع نيابد محبت او حاصل نكند و از اين جهت در شريعت فرزندان را به(131) محبت والدين و رعايت ايشان وصيت بسيار فرموده(132) من غير العكس. (133)
و اما محبت برادران از مرتبه محبت پدر و فرزند كمتر باشد چه ايشان در مرتبه و سبب وجود شريكند و شركت مقتضى نوعى از منازعت تواند بود.
و از بعضى حكما سوال كردند كه برادر بهتر است يا دوست؟
در جواب گفت كه برادر گاهى به كار آيد كه دوست باشد.
و بايد كه محبت سلطان رعيت را محبت پدرانه باشد و با ايشان طريقه شفقت و مهربانى مسلوك فرمايد و رعيت بايد كه با سلطان در اطاعت و انقياد و اخلاص و(134) وداد به پسران عاقل اقتدا كند و به هيچ وجه در ظاهر و باطن بر چيزى كه لايق تعظم او نباشد اقدام نكند و به آن چه ميسر باشد خدمت او واجب دارند(135) چنان چه بزرگان گفته اند كه همه كس بايد كه لشگر پادشاه عادل باشد تا داخل باغيان نباشد و اگر خدمتى صورى از ايشان نيايد به دعا و همت امداد نمايند تا در شمار لشگريان او باشند.
و بايد كه رعايا با همديگر چون برادران مشفق معاش كنند و به قدر استحقاق مراتب و حقوق طلبند تا زمين و زمان به نور عدالت روشن باشد و عرصه جهان از يمن رإفت و الفت گلشن.
و اگر بدين(136) وجه نباشد مزاج مملكت از اعتدال منحرف(137) گردد و نظام مصالح به زودى انفصام يابد نعوذ بالله منه.
... ادامه دارد.

پي نوشت :

7ـ م - هشت. / 8ـ اولى. / 9ـ صورتها. / 10ـ مى گرداند. / 11ـ رسد. / 12ـ چيز شود. / 13ـ گزيدن. / 14ـ كشتن. / 15ـ خنك كردن. / 16ـ بعضى استخدام. / 17ـ زيرك. / 18ـ عاقل. / 19ـ سر بسجده. / 20ـ و خدمت در منيه انتكاس. / 21ـ . / 22ـ منيه. / 23ـ به تولد. / 24ـ كمالى. / 25ـ انواع. / 26ـ به معاونت محتاج باشند. / 27ـ اگر هر . / 28ـ تماما. / 29ـ هر يك ـ نه ـ و هر يك ـ / 30ـ دران. / 31ـ مى بايد كرد. / 32ـ همم. / 33ـ اجتماع با بنى نوع. / 34ـ جدران. / 35ـ ديگران و مودى. / 36ـ شخصى باشد كه. / 37ـ عبادات. / 38ـ تعيين. / 39ـ ايام. / 40ـ انواع. / 41ـ اعط القوس باديها. / 42ـ زمام. / 43ـ بدور ـ نه و به دور. / 44ـ در افنإ ظلم ظلم. / 45ـ يكديگرند. / 46ـ طبيعى. / 47ـ نوع. / 48ـ بنى نوع اجتناب نمايند. / 49ـ فضيلتى. / 50ـ نفع. / 51ـ كمان. / 52ـ بلكه آنكه. / 53ـ باشد. / 54ـ تعادل. / 55ـ محبت چون. / 56ـ است ندارد. / 57ـ ثنويت. / 58ـ بدون ((به)). / 59ـ جمادات و نباتات. / 60ـ مترائى. / 61ـ جوهرى عقلى. / 62ـ آن. / 63ـ بدون واو. / 64ـ قايل. / 65ـ عقلى. / 66ـ اين كلمات را ندارد ((آهن و مغناطيس و تباعد ايشان از همديگر بنا بر تباين مزاجى)). / 67ـ 1 آنكه. / 68ـ 2 آنكه. / 69ـ بايد. / 70ـ غايت اين يا لذت است. / 71ـ عسر الحصول. / 72ـ بنابر آنكه. / 73ـ مناسبت جانى و موانست روحانى. / 74ـ استقلال. / 75ـ مصون و مإمون. / 76ـ انسان. / 77ـ لذت تواند بود. / 78ـ تإلف تام نتواند بود. / 79ـ گفته. / 80ـ و به يكديگر. / 81ـ كدورات. / 82ـ را تعلق. / 83ـ او را. / 84ـ بلى. / 85ـ ثنويت. / 86ـ مقال. / 87ـ ضرب. / 88ـ با. / 89ـ نماز به جماعت گزارند. / 90ـ نماز به جماعت گزارند. / 91ـ كه هر هفته. / 92ـ موضع. / 93ـ نماز به جماعت گذارند. / 94ـ يك نوبت دو نه. / 95ـ شهر. / 96ـ واسع. / 97ـ عيد. / 98ـ موافقت. / 99ـ در ميان. / 100ـ محظوظ كرد. / 101ـ شريعت بوده. / 102ـ مشاهد آن. / 103ـ محلوظ نيست. / 104ـ آنكه اسباب. / 105ـ رو نيست. / 106ـ زايل شود. / 107ـ از طرف ديگر مانده باشد. / 108ـ و از ديگرى نفع. / 109ـ در اين محبت. / 110ـ ملامت. / 111ـ استخفاف است. / 112ـ خير محض كه. / 113ـ ملالت. / 114ـ و هر آينه. / 115ـ تصورى صواب. / 116ـ به مثابه او. / 117ـ فرزند را خواهد. / 118ـ به رجحان فرزند خرم شود. / 119ـ و تفضيل فرزند. / 120ـ و همچنانكه. / 121ـ به اين مسرور شود. / 122ـ متفضل بود ميداند چنانچه سلطان. / 123ـ به وسيله اميد به مقاصد. / 124ـ دارد وجود او. / 125ـ و اين معانى. / 126ـ صورتى از وراء. / 127ـ پدران را. / 128ـ مسبب. / 129ـ بدين حال. / 130ـ به او. / 131ـ را محبت. / 132ـ فرموده اند. / 133ـ من غير عكس. / 134ـ اخلاص و داد. / 135ـ واجب دانند. / 136ـ برين. / 137ـ منحرف باشد.

منبع: فصلنامه علوم سیاسی