زندگى و انديشه سياسى جلال الدين دوانى (3)

نويسنده: ابوالفضل شكوهى



و محبت را چند مرتبه است:
اول: محبت الله تعالى كه منبع خيرات و معدن كمالات است
و حقيقت آن محبت(138) جز عارف ربانى را كه به قدر امكان بر صفات جمال و نعوت جلال الهى مطلع باشد حاصل نشود, چه بى معرفت محبت صورت نبندد و اگر كسى بى علم و معرفت دعوى محبت الهى كند جاهل(139) مغرور باشد و نص حديث حضرت حبيب الله عليه وعلى آله صلوه الله حيث قال ما اتخذالله وليا جاهلا فقط تكذيب او نمايند و اين محبت بايد(140) كه اعلى مراتب باشد چه غيرى را در اين مرتبه شريك گردانيدن شرك محض است.
و مرتبه دوم: محبت والدين(141) است كه سبب صورىاند وجود او را,
و اين محبت تالى آن مرتبه است و هيچ محبت را اين(142) رتبه نيست, مگر محبت متعلم معلم را بايد(143) كه اوكد از اين محبت باشد چه اگر پدر سبب قريب وجود تربيت(144) جسمانى او است, معلم سبب كمال و تربيت(145) روحانى او است و مفيض صورت انسانيت او(146) به حقيقت معلم پدر روحانى است, پس به قدر آنكه روح را بر جسم شرف است, معلم را بر پدر شرف باشد. پس محبت او در مرتبه فروتر از محبت موجد حقيقى باشد, و بالاتر از محبت پدر.
از(147) اسكندر پرسيدند كه پدر را دوست تر دارى يا استاد را؟ گفت: استاد را, زيرا كه پدر سبب حيات فانى و معلم سبب حيات باقى.
(148)در حديث است ((ابوك ثلاثه من ولدك و من علمك و من زوجك و خير الابإ من علمك))
و از مرتضى على كرم(149) الله وجهه منقول است ((من علمنى حرفا فقد صيرنى عبدا)).
و چون محبت معلم در اين مرتبه از تاكد باشد محبت شارع كه هاوى حقيقى و مكمل اولى است بعد از محبت حق تعالى اوكد از همه محبت ها باشد.
و لهذا حضرت حبيب الله صلى الله عليه و سلم فرمود: ((لايومن احدكم حتى إكون إحب اليه من نفسه و إهله و ولده)).
و محبت خلفإ راشدين و ائمه دين كه مصابيح دجى و مفاتيح هدىاند(150) تاكد تالى محبت شارع تواند بود, چنان چه در حديث است ((من احب اصحابى فبحبى احبهم و من ابغض إصحابى فببغضى إبغضهم)).
و در حديث ديگر ((من إحب العلمإ فقد احبنى)) و ديگر ((من إكرم عالما فقد إكرمنى)).
مرتبه سوم: محبت رعايا سلطان را و محبت سلطان رعايا را
و بعضى محبت رعايا سلطان را اوكد داشته اند از محبت پدر و همانا اين قول به تحقيق اقرب است چه بدون سياست سلطان انتفاع از پدر(151) متصور نيست(152) همچنانكه پدر سياست فرزند مى كند سلطان سياست پدر و فرزند هر دو مى كند.
مرتبه چهارم: محبت معاريف و شركاء.
بايد كه هر يك را در مرتبه لايق ياد(153) دارد و خلط مراتب محبت ننمايد چه اخلال به حفظ حقوق مراتب ظلم است و موجب فساد و خيانت در صداقت از خيانت در اموال افحش باشد, چه آن خيانت راجع به صفات نفسانى است كه اشرف از جواهر جسمانى است و ارسطاطاليس گفته محبت معشوق زود مرتفع(154) گردد, هم چنان كه زر مغشوش(155) زود تباه شود, پس بايد كه با خالق و خلق طريق عدالت مسلوك دارد و با هر يك محبتى كه حق او(156) است حاصل كند و به مقتضاى آن عمل نمايد با خالق به طاعت و طلب مناسبت با او به طريق(157) قربت و با پيغمبران و ائمه ملت به انقياد(158) احكام و مراعات تعظيم و حرمت و با سلاطين با جلال و مطاوعت و با والدين به اكرام و خدمت و با هريك از آحاد ناس به رفق و مخالطت.(159)
و حكما گفته اند محبت منعم منعم عليه را بيش تر است از عكس چه قرض دهنده و احسان كننده قرض خواه و خواهنده را دوست دارد و همت بر بقإ ايشان مصروف دارند, اما قرض دهنده چون از جهت استخلاص حق خود سلامت قرض خواه خواهد, به حقيقت مال خود را(160) دوست داشته باشد, به خلاف يحسن(161) كه محسن اليه رابى توقع منفعتى دوست دارد بلكه ازآن جهت كه قابل اثر خير اوست و محسن اليه را اين نوع محبت با محسن نباشد بلكه او بالذات احسان را دوست دارد و محسن را بالعرض و ايضا محسن جد و سعى در ايصال نفع(162) به محسن اليه نموده پس شبيه به كسى است كه مالى(163) به مشقت و تعب حاصل كرده باشد هر آينه آن را دوست دارد و در صرف آن صرفه رعايت نمايد به خلاف كسى كه بى مشقتى مالى به او رسد كه قدر آن(164) نداند و در بذل آن احتياط مرعى ندارد, و لهذا مادر فرزند را دوستر از پدر دارد, چه مقاسات رنج و تعب در تربيت او بيش تر نموده و هم از اين سياق است(165) آنكه شاعر شعر خود را دوست تر دارد و اعجاب او به آن بيش از ديگران باشد و چون محسن اليه قابل است و او را تعبى در قبول نيست, لامحاله محبت او محسن را در اين مرتبه نباشد, پس بنابراين مقدمات محبت محسن, محسن اليه را بيش تر از عكس باشد و بهترين انواع محبت آن است كه منشإ آن محبت خير و كمال حقيقى باشد كه آن(166) لذت عقلى است و متعلق به جوهر نفس نه به عوارض, و از اين جهت است كه قواعد اين محبت از وصمت اختلال ايمن و محفوظ است و سعايت و نميمه را به ساحت آن راهى نيست, به خلاف ديگر انواع محبت كه به زوال سبب زائل شود و چنان چه مضمون آيه ((الا خلا يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين)) مشعر بر آن است و اين لذت به حقيقت وقتى حاصل شود كه از اكتساب ملكات فاضله فارغ گردد و به نفس خود پردازد و ميان(167) او و عالم عقلى حجاب و بين مرتفع شده و به مشاهده وحدت حقيقى صرف و حق محض و نعيم ابدى و لذت سرمدى متحقق شود.
آن يار كه در پرده اسرار نهان بود
از علم به عين آمد و از گوش به آغوش
و اين مرتبه بلندترين مراتب كمالات است و از اين جهت حكما آن را فوق مراتب سعادات انسانى اعتبار كرده اند چه تامرآت هستى از آثار قوا(168) طبيعى و نفسانى و غبار تعلقات جسمانى صافى نگردد جمال اين كمال رخ ننمايد و تا سالك از خودى خود كه ابعد منازل و اسحق مراحل است نگذرد به ساحت وصال نرسد

نظم

وصال دوست طلب مى كنى زخود بگذر
كه در ميان تو و او بجز تو حايل نيست
ديگر:
گويند سعد دولت وصل از چه يافتى
خود را گذاشتيم و قدم بيش تر زديم.
و ارسطاطاليس گفته چون خداى تعالى كسى را دوست دارد تعاهد او كند چنان كه دوستان تعاهد مصالح دوستان كنند و در اخلاق ناصرى مى آرد(169) كه اين لفظى است كه در لغت ما اطلاق نكنند و اين سخن ظاهر نيست, چه نظاير آن در كتاب و سنت بسيار است.
قال الله تعالى: ((و هو يتولى الصالحين و حسبنا الله و نعم الوكيل)) بلكه در حديث قدسى زياد از اين وارد است, چنان چه فرموده فاذا إحببته كنت سمعه و بصره الى آخر الحديث.
و در حديثى ديگر ((من احبنى قتلته و من قتلته فعلى ديته و من على ديته فانا ديته)).
و هم ارسطاطاليس گفته: نشايد كه همت آدمى انسى بود و اگرچه عاقبت او انسى است و نه آنكه همت حيوانات مرده راضى شود واگرچه عاقبت او مرگ است بلكه مجموع قوى را صرف كسب حيات الهى كند چه اگرچه(170) به جثه خرد به همت بزرگ است و به عقل شريف و عقل از همه مخلوقات اشرف است, چه او جوهرى است مستولى بر همه چيزها به امر الهى.
و تحقيق كلام درين مقام آن است كه به اطباق اصحاب نظر و برهان و اتفاق ارباب شهود و عيان نخستين گوهرى كه به امر كن فيكون به وسيله قدرت و ارادت بيچون از درياى غيب مكنون به ساحل شهادت آمد جوهرى بسيط نورانى بود كه به عرف حكما آن را عقل اول خوانند.
و در بعضى اخبار تعبير از آن به علم اعلى رفته و اكابر ائمه كشف و تحقيق آن را حقيقت محمديه خوانند و آن جوهر نورانى خود را مبدع خود را و هرچه از مبدع به توسط او صادر(171) تواند شد از افراد موجودات, چنان چه بود و هست و خواهد بود بدانست و تمام حقايق(172) اعيان بر سبيل انطواى علمى در حقيقت او مندرج و مندمج بود و هم چنان كه دانه مشتمل است به نوعى از اشتمال بر اغصان و اوراق و اثمار(173) موجودات در مواد عينى بر تلو همان ترتيب كه در آن جوهر مستكن است از ممكن قوت به مظهر فعل و از كتم غيب به فضإ شهود مىآيد ((يمحو الله ما يشإ و يثبت و عنده إم الكتاب)) و چون سلسله ايجاد بنابر شمول رحمت رحمانى به موجودات كيهانى يعنى عالم جسمانى كه محتد تغير و موطن تبدل و مظهر فنون تجليات الهى و ظهورات نامتناهيست رسيد حكمت كامله نظم آن عالم را موكول به جرمى ثابت الذات متغير الصفات.

بيت:

آن ثابت بى قرار اعجوبه نماى
كز جاى نجنبد و ناستد بر جاى
اعنى فلك دوار(174) گردانيد تا به حركت دوريه او اوضاع غريبه از قوت به فعل آيد و به هر وضعى حادثه معين كه منوط و مربوط به آن است زايد و به هر وقتى از مبدإ قريب حوادث كه آن را عقل فعال خوانند و نهايت افراد عقول است در سلسله وجود صورتى جديد در آينه هيولاى(175) عناصر رخ نمايد و چون نوبت ايجاد منتهى به مواليد ثلثه(176) شد حكمت حكيم عليم جلت قدرته و دقت حكمه اقتضإ(177) چنين فرمود كه مجموع كمالات مراتب سابقه در نشاه انسانى كه اشرف انواع حيوانات است سمت اجتماع و التيام يافته فضيلت عقل قدسى كه مبدإ ايجاد بود در اين نوع گرامى به صورت عقل مستفاد ظاهر شود تا چون نفس انسانى به اين مرتبه متجلى گردد به عالم اعلى كه مرتبه عقل است متصل شود و نقطه نهايت بر بدايت منطبق شده دايره وجود به قوسين نزولى و صعودى و تمام سرانجام گردد.

بيت:

اين(178) آن سر كوى بد كه اول
زآن جا به همه جهان سفر كرد
پس روشن شد كه هم چنان كه فاتحه كتاب وجود عقل قدسى بود خاتمه آن نيز عقل انسى است به منزله دانه كه بعد از انبساط در صور اغصان و شعب و اوراق و سير در مراتب كثرت(179) و مدارج تفرقه در آخر به صورت جمعيت شعار وحدت كردار اولى ظاهر شود و سر اين سير دورى كه در جميع مراتب موجودات از روحانيات و جسمانيات و علويات و سفليات ساريست در افلاك كه رابطه نظام عالم اجسامند به صورت حركت وضعى ظاهر شده و در اجسام ناميه به حركت مقدارى نموئى و ذبولى و در نفس ناطقه در طى حركت فكرى و اين همه به حقيقت ظل حركت حبى ذاتى است كه در عرف اساطين ائمه ذوق و شهود آن را تجلى لذاته على ذاته مى گويند.

نظم:

از خود به خود آن يار گرانمايه سفر كرد
هم عين سفر بود و هم او حاصل فى العين
نى نى سفرى نيست در اين ره به حقيقت.
از عين شهود تو اگر دور شود غين
و حكما گفته اند كه مردم بعضى به نجابت فطرى و طهارت اصلى از ملكات رويه مجتنب باشند و اين طايفه نادرند.(180)
و بعضى بنابر آنكه به فكر و رويت بر ردإت رذايل مطلع شوند از آن اجتناب جويند و ايشان متوسطند و بعضى به وعيد و تهديد و خوف عذاب و رجإ ثواب از شرور احتراز كند و ايشان اكثرند. و طايفه اولى اخيار بالطبع اند(181) و طايفه ثانيه اخيار به تعليم و طايفه ثالثه اخيار به شرع و شريعت نسبت با اين طايفه مانند آب است نسبت با كسى كه او را طعام در گلو گيرد(182) و در انجاح او هيچ حيلت متصور نباشد. و شكى نيست طايفه اولى اشرفند و اين مرتبه ابرار(183) و انبيإ است و از اين جاست كه حضرت رسالت پناه, صلوات الله و سلامه عليه در شإن صهيب كه يكى از اكابر صحابه بوده فرمود نعم بعد صهيب لو لم يخف الله تعالى لم يعصه)) نيكو بنده اى است صهيب كه اگر فرضا او را ترس خداى تعالى نبودى, هم چنان بر معصيت اقدام ننمودى.

لعمه سوم: در اقسام(184) مدينه

حكما گفته اند كه تمدن(185) دو قسم است:
يكى آنكه سبب آن از جنس خيرات باشدو آن مدينه فاضله است.
و دوم آنكه سبب آن از جنس شرور باشد و آن را مدينه غير فاضله خوانند و مدينه فاضله يك نوع بيش نيست, چه حق از وصمت تكثر متعالى است و طريق خيرات متعدد نيست.
اما مدينه غير فاضله سه نوع است: يكى آنكه سبب اجتماع ايشان غير قوت نطقى باشد چون قوت غضبى و شهوى, و آن را مدينه جاهله خوانند.
دوم آنكه از استعمال قوت نطقى خالى نباشد, وليكن اين قوت را خادم ديگر قوى دارند و همين معنى سبب اجتماع ايشان شده باشد و آن را مدينه فاسقه خوانند.
و سوم آنكه سبب اجتماع ايشان توافق در عقايد باطله باشد و آن را مدينه ضاله خوانند و چون بميامن(186) دولت حضرت صاحب قرانى مدبر امور زمانى, جميع ممالك محروسه از قبيل مدن فاضله شده و ايضا حال مدن غير فاضله به حكم مضادت از حال مدن فاضله مى توان دانست صرف عنان عزيمت(187) به تفاصيل مدينه فاضله اولى نمود و آن مدينه اى است كه اساس اجتماع اهل آن بر قواعد كسب سعادات و دفع شرور موسس باشد و هر آينه ايشان را در اعتقادات حقه و اعمال صالحه اشتراك باشد و با وجود اختلاف اشخاص و تباين احوال طريقه سير ايشان متوافق باشد و همه به يك غايت متادى شوند و چون بنابر حكمتى(188) كه سابقا ايمائى به آن رفت نفوس انسانى در مراتب قوت نطق و تميز متفاوتند و مرتبه اعلى كه آن را نفس قدسيه خوانند به عالم عقول متصل است و مرتبه اسفل كه بليد(189) متناهست مرتبط به مرابط بهايم, پس ادراك اين جماعت در امور مبدإ و معاد كه ادق اسرار حكمت و شريعت است در يك مرتبه نتواند بود, پس توافق در عقايد كه به آن اشارت رفت بدين(190) وجه صورت بندد كه همه در امرى مجمل شريك باشند, اگرچه غير محقق را بر تفاصيل آن اطلاع نباشد.
و بيانش آنكه طبقه عاليه كه به تإييد الهى مويداند و از الواث تعلقات طبعى(191) مجرد و مبدإ حقيقى را به صفات جلال و سمات جمال دانند و بر كيفيت صدور سلسله موجودات از مبدإ بر ترتيب واقع مطلع باشند و معاد نفس را بر وجهى كه مطابق نفس الامر باشد تصور نمايند(192) و چون نفس را در اين نشإه حقيقى(193) به قوتى چند هست كه به سبب آن ادراك صور و معانى جسمانى مى كند چون حس مشترك و وهم و(194) خيال و آن قوى را به حسب اختلاف امزجه در صفا و كدورت مراتب است و در هيچ وقت هيچ يك از اين قوى نه در خواب و نه در بيدارى معطل مطلق(195) نيست, پس در آن حالت كه نفس ايشان به صور آن حقايق متنقش باشد هرآينه در آينه آن قوى صورتى مثالى ملايم آن معانى منعكس شود, چه ادراك معانى ساذجه(196) بى شوب صور حسى و وهمى در نشاه تعلقى بسيار نادر است و نسبت آن صور به آن حقايق نسبت مثل و خيالات است با عيان. و آن امثله اشرف و الطف امثله باشد كه در جسمانيات متصور شود و به نور بصيرت دانند كه آن حقيقت ورإ صور مخيله و معانى موهومه است و اين طايفه اعاظم اوليا و اساطين حكما باشند. و متصل به اين مرتبه طبقه اى است كه اهل آن از تعقل صرف عاجز باشند و غايت سير ايشان منتهى به معانى(197) وهميه شود, ليكن دانند كه آن حقايق در نفس خود از آن قيود منزه اند و به عجز خود و رجحان معرفت طبقه اولى معترف باشند و اين طايفه اهل ايمانند. و فروتر از اين مرتبه طايفه باشند كه بر تصورات وهمى نيز قادر نباشد و سير ايشان در معرفت مبدإ و معاد از صور خيالى(198) نگذرد.
و اما به رجحان طبقه اولى و عجز خود معترف باشند و اين طايفه اهل تسليم اند.
و فروتر از اين طايفه قاصر نظران باشند كه اصلا ورإ مرتبه محسوسات مرتبه ديگر تصور نتوانند كرد و بر امثله و صور بعيده اقتصار كنند و ايشان را متضعفان(199) خوانند و چون هر يك به قدر وسع خود استفراغ جهد نمايد, و به نهايت استعداد خود واصل شود(200) و به تقصير موسوم نباشند,(201) بلكه همه را روى در قبله حقيقت باشد و چون صاحب شريعت عليه افضل الصلوات و اكمل(202) التحيات مبعوث به كافه امم است هر آينه به مقتضاى إمرنا ان اكلم الناس على قدر عقولهم بايد كه جوامع الكلم او بر وجهى باشد كه هر كس را به قدر حوصله استعداد خود(203) از آن حظى وافى باشد تا در تكميل نفوس ناقصه على اختلاف مراتبهم كافى تواند بود و هر يك از متعطشان زلال كمال را به حسب اختلاف مشارب و اذواق از مشرع عالم الورود شريعت او تسكين غله طلب شود.

بيت:

درين ميخانه گر آرى خمى پر سازد از فيضش
وگر پيمانه آرى به تو پيمانه پيمايد
و از اين جهت است كه آيات اعجاز غايات قرآنى و كلمات هدايت سمات حضرت ختميت نشانى كه استحكام(204) احكامش به مرتبه اى است كه شائبه انهدام را به قواعد آن راه تطرق(205) نى(206) گاه محكم است و گاه متشابه و حقايق و معانى را گاهى در دقائق تنزيهى بر عقل قدسى كه مبصر(207) بازار تجريد است جلوه دهد و گاه در ملابس صور خيالى(208) و اشباح مثالى بر مشاعر حسى و بر مشاعر حسى در معرض عرض آورد.

بيت:

بهار عالم حسنش دل و جان تازه ميداد
برنگ اصحاب صورت را ببو ارباب معنى را
و حكما نيز گاهى از(209) كاس قياس برهنى(210) رحيق تحقيق و زلال معانى را در مشارب حريفان بزم طلب ريزند و وقتى از(211) جام مخيلات شعرى شربت معارف را بكام مسترشدان نونياز رسانند و گاه ايشانرا بخل و بقل اقناعيات قناعت فرمايند تا هر كس را بقدر مقدرت هدايت نموده باشند و هر چند در(212) ميان اين طوايف در صور اعتقادى مخالفتى باشد.
فاما بنابر اشتراك در امر اجمالى و انقهار در تحت مدبر فاضل ميان ايشان تعصب(213) و تعاند واقع نشود و به حكم مدبر در توجه به كمالى كه مستعد آن باشد متصاعد(214) شوند.
و اركان مدينه فاضله پنج طايفه اند:
اول: فاضل و ايشان جمعى باشند كه تدبير مدينه به ايشان منوط باشد, اعنى علما عامل و حكما كامل, كه به قوت ادراك از ابنإ نوع ممتازند و صناعت ايشان معرفت حقايق موجودات.
و دوم: ذو الالسنه و ايشان طايفه باشند كه عوام را به كمال انسانى دعوت كنند و به مواعظ و نصايح از رذايل منع كنند و بقياسات جدلى(215) و خطابى و شعرى عقايد اجماليه ايشانرا(216) علم كلام و فقه و خطابت(217) و شعر و نظاير آن باشد.
سوم: مقدران و ايشان طايفه باشند كه موازين(218) قوانين عدالت ميان اهل مدينه نگاه دارند و تعيين مقادير اشيإ براى ايشان موكول باشد و صناعت ايشان حساب و استيفإ و هندسه و طب و نجوم باشد.
چهارم: مجاهدان و ايشان طايفه باشند كه مدينه را از تعرض اعدإ و متغلبان نگاه(219) دارند و ضبط ثغور و قلاع و طرق به كفايت ايشان مربوط و صناعت ايشان شجاعت و فروسيت باشد.
پنجم: ارباب الاموال و ايشان جماعتى باشند كه ترتيب(220) ماكول و ملبوس اين طوايف از ايشان منتظم شود خواه از جهات معاملات و صناعات و خواه از وجوه خراج و صناعت ايشان حرف مختلفه و مكاسب متفتنه(221) و عدالت مقتضى آن است كه هر طايفه از اين طوايف را بل هر شخص از طايفه را در مرتبه خود دارند و بايد كه يك كس(222) را به صناعات مختلفه مشغول نگردانند زيرا كه موجب تحير طبيعت شود و هيچ كدام را به كمال معتدبه نتوانست(223) رسانيد چه كسب كمال هر صناعتى را وقتى و توجهى لايق بايد و چون وقت و توجه بر همه موزع(224) شود همه در مرتبه قصور ماند, چنانچه(225) گفته اند ((من طلب الكل فاته الكل)) و اگر كسى چند صنعت داند و او را به آن چه اهم يا اشرف باشد بلكه بانچه او را در آن بصيرت بيش باشد مشغول داشتن و از ديگر صنايع منع نمودن اولى است تا يك كار را به اتقان و تإفق به جاى آورد چه هر آينه در نظام مصالح ادخال(226) باشد و غير اين طوايف از اركان مدينه فاضله خارج اند و از ايشان بعضى به منزله آلات و ادوات اين طوايف و اگر قابل فضيلت باشند شايد كه به تربيت فضلا به كمالى رسند و الا ايشان را به اعمال كه سبب مصالح تمدن است مرتاض بايد داشت و بعضى به منزله گياهان باشند كه در مزارع و بساتين پديد آيند و از اين جهت(227) ايشان را نواب خوانند و اينان(228) هم پنج صفت باشند:
يكى: مرابيان كه به افعال فضلا و شعار ايشان مترائى(229) شوند و به لباس بزرگان متلبس گردند تا به آن تلبيس(230) تلبس به اغراض فاسده دنيه و اعراض(231) كاسده دنيويه جويند.
دوم: مخرفان(232) كه به هوا و مبل به رذايل بر ايشان غالب باشند و بنابراين قواعد ملت را به حيله و تإويل خواهند كه موافق مشتهى طبع خود سازند.
سوم: باغيان كه احكام پادشاه عادل كه بر رقاب قاطبه انام اطاعت و انقياد او واجب است گردن ننهند و ميل به پادشاهى ديگر كنند و بر همه كس دفع اين طايفه شرعا و عقلا واجب است.
چهارم: مارقان(233) كه به سبب قصور فهم بر اغراض قواعد ملت و مطالب حكمت واقف نشوند وآنرا بر معانى ديگر حمل كنند واز جاده استقامت منحرف باشند و اگر اين انحراف راسخ نباشد و از تعنت و عناد خالى باشند اميدى بر شاد ايشان توان داشت.
پنجم: مغالطان كه به حقايق نرسيده باشند و از جهت طلب مال(234) و جاه به دعاوى كاذبه اقدام نمايند و به اغاليط مموهه در بازار وقاحت دكان خود فروشى نهند و خود را در صورت دانايان به عوام نمايند و حال آنكه خود متحير باشند اين است آنچه از اصناف نواب(235) مشهور است.
... ادامه دارد.

پي نوشت :

138ـ و حقيقت آن جز عارف. / 139ـ جاهلى. / 140ـ اين محبت اعلى مراتب. / 141ـ والدين كه. / 142ـ را ازين رتبه. / 143ـ را كه بايد از اين اوكد از اين. / 144ـ ترتيب. / 145ـ ترتيب. / 146ـ انسانيت برو. / 147ـ و از اسكندر. / 148ـ و در حديث. / 149ـ على عليه السلام. / 150ـ هدى اند در تاكد. / 151ـ انتفاع به پدر. / 152ـ و همچنانكه سياست فرزند سلطان سياست. / 153ـ لايق باو. / 154ـ مرتفع شود. / 155ـ زر معشوق. / 156ـ حق است. / 157ـ به طريق / 158ـ انقياد و احكام. / 159ـ مخالصت. / 160ـ مال خود دوست. / 161ـ محسنى كه. / 162ـ ايصال نفع محسن اليه. / 163ـ مالى را به. / 164ـ قدر او نداند. / 165ـ سياق آنكه شاعر. / 166ـ كه لذت آن. / 167ـ ميانه او. / 168ـ آثار قوى. / 169ـ مى آورد كه. / 170ـ چه اگر به جثه خرد است به حكمت. / 171ـ ظاهر تواند. / 172ـ حقايق و اعيان. / 173ـ و ثمار و موجودات. / 174ـ فلك گردانيد. / 175ـ هيولى. / 176ـ ثلث. / 177ـ اقتضإ آن فرمود. / 178ـ وين آن. / 179ـ كثرت مدارج تفرقه. / 180ـ در نسخه اصلى نيست. / 181ـ بطبع اند. / 182ـ در نسخه اصلى نيست. / 183ـ اين مرتبه ابرار است. / 184ـ در احكام مدنيه. / 185ـ كه مدن دو قسم است: / 186ـ بميامن حضرت. / 187ـ عنان عنايت به. / 188ـ بنابر حكمى كه. / 189ـ كه بلند متناهيست. / 190ـ برين وجه صورت نبندد. / 191ـ تعلقات طبيعى. / 192ـ تصور نموده. / 193ـ تعلقى قوتى. / 194ـ مشترك و خيال و وهم. / 195ـ در بيدارى مطلع نيست. / 196ـ شادچه بى شوب. / 197ـ به معاونى وهميه. / 198ـ از صور خيال. / 199ـ مستضعفان / 200ـ واصل شوند. / 201ـ موسوم نشوند. / 202ـ افضل الصلوات والتحيات. / 203ـ استعداد از آن. / 204ـ نشانى كه احكام احكامش. / 205ـ در نسخه اصلى نيست. / 206ـ نه گاه محكم است. / 207ـ متبصر. / 208ـ صور خيال. / 209ـ گاهى در كاس. / 210ـ برهان رحيق. / 211ـ وقتى در جام. / 212ـ هر چند ميان اين. / 213ـ تعنت و تعاند. / 214ـ متعاضد شوند. / 215ـ بقياسات جدل و خطابى. / 216ـ در نسخه اصلى نيست. / 217ـ و فقه و شعر. / 218ـ موازنين قوانين. / 219ـ متغلبان دارند. / 220ـ كه مأكول. / 221ـ مكاسب متنفسه. / 222ـ يك كسى را. / 223ـ نتوانند. / 224ـ بر همه موضوع شود. / 225ـ چنانكه گفته اند. / 226ـ ادخل باشد. / 227ـ از اين جهت است كه ايشان را نوابت خوانند. / 228ـ و پنج صنف باشند. / 229ـ متزيى شوند. / 230ـ به آن تلبيس به اغراض. / 231ـ اغراض كاسده. / 232ـ دوم: مخوفان كه به هوا و ميل. / 233ـ مارق بيرون رفته از دين نيست و كنار و تازيانه نرم شده. / 234ـ طلب جاه مال. / 235ـ نوابت مشهور.

منبع:فصلنامه علوم سیاسی