ثواب جمع کن ها!





من و علي تازه به گردان آمده بوديم و فقط همديگر را مي شناختيم ! دوست داشتم به اطراف سرک بکشم و بفهمم در کجا هستم و دوست و رفيقي پيدا کنم ، اما مگر علي مي گذاشت ؟ دم و دقيقه وقتي مي ديد بي کارم و مي خواهم به سياحت و بازديد از اطراف بروم ، يقه ام را مي گرفت و غرولند کنان مي گفت : گوش کن سعيد، من و تو نيامده ايم اينجا عمرمان را به بطالت بگذرانيم. اينجا جبهه اس ، وقتي بردن مان خط مقدم يا عمليات يا دشمن مي جنگيم و وقتي اينجا در اردوگاه هستيم بايد کار خير بکنيم و ثواب جمع کنيم . پس بازيگوشي را بگذار کنار و دنبال من بيا !
بد مصب انگار مأمور شده بود که ما را از تفريحات و گشت و گذار ممنوع کند و براي آخرتم توشه و ثواب جمع کند . هرچه مي گفتم:آخر اين همه آدم اينجا پلاس اند، آن وقت من بد بخت بايد به فکر ثواب و روز قيامت باشم ؟
علي تو چشمانم خيره مي شد و صدا کلفت مي کرد که : من با ديگران کار ندارم ، اما مادرت تو را به من سپرده .بايد مراقبت باشم .
ترمز کن ببينم ، چي چي مادرت تو را به من سپرده ؟ هم مادر تو و هم مادر من ما رابه هم سپردند . زرنگي نکن !
من از تو پنج روز بزرگ ترم . به حرف بزرگتر گوش کن !
ديگر داشتم از دستش ذله مي شدم. شده بودم مسئول نظافت دورو اطراف و شستن رخت چرک ها و ظرف و ظروف نشسته کنار منبع آب .
کشيک مي کشيد و همينکه مي ديد يکي لباسش کنار منبع آب مانده. دستم را مي کشيد و مي رفتيم سراغ لباس ها . از بس لباس و ظرف شسته بودم کف دستانم مثل آيينه برق مي زد! بس که جارو زده بودم داشتم کمردرد مي گرفتم . واکس زدن پوتين بچه ها و تميز کردن سلاح ديگران که بماند !
آن روز جمعه هم گير داد که برويم حمام و غسل جمعه بگيريم که کلي ثواب دارد بين راه بقچه حمام به بغل گفتم : مي گويم علي با اين همه ثواب که من و تو جمع کرديم تا صد پشتمان هم گارانتي به بهشت مي روند و روي جهنم را نمي بينند .
علي ترش کرد و گفت : با همين حرف ها ثواب را از بين مي بري .
بابا تو چقدر مقدس شده اي. حتي پيش نماز مسجدمان هم اين قدر سفت و سخت به جمع کردن ثواب نچسبيده که تو چسبيدي .
آنجا را ببين آخ جان لباس نشسته !
داشت گريه ام مي گرفت.
علي تو رو به خدا بي خيال شو . من فقط مي خواهم ثواب غسل جمعه را ببرم. ثواب شستن لباس مردم مال خودت .
من رفيق نيمه راه نيستم دو تايي شريک ايم !
بي معرفت کم که نمي آورد !
بالاي کابين حمام صحرايي روي در يک دست لباس به من و علي چشمک مي زد .تو حمام هم شير آب باز بود و يک نفر زير دوش خودش را مي شست لباس ها را برداشتم و رفتم کنار منبع آب و شروع کرديم به شستن . علي ساکت بود. براي اين که سر حرف را باز کنم ، گفتم : علي نظرت راجع به فرمانده گردان چيه ؟
چطور ؟
من که ازش خيلي مي ترسم. با آن صداي کلفتش وقتي کله سحر داد مي زند : از جلو ، از راست نظام ! برق از چشمانم مي پرد .
داري غيبت مي کني ها.
چه غيبتي ؟ منظورم اينه که با آن چشمان عقابي و ريزش اگر به هر کي چشم غره برود طرف حتما خودش را خيس مي کند اگر داد بزند که طرف خودش را سبک هم مي کند !
و به حرف خودم خنديدم . علي ترش کرد . گفت بايد بروي ازش حلاليت بخواهي . غيبت کردي.
خنده روي صورتم ماسيد تته پته کنان گفتم : منظوزي نداشتم. خواستم حرفي زده باشم .
علي جدي و محکم گفت : من اين حرف ها سرم نمي شود . يا مي روي ازش حلاليت مي طلبي يا خودم اين کار را مي کنم .
بيچاره آن وقت جفتمان را با يک پس گرداني از گردان بيرون مي کند .
عيبي ندارد . من ...
ناگهان يک جيغ بنفش بلند شد و بعد نعره ي گوش نواز فرمانده گردان از داخل کابين حمام صحرايي بدنم را لرزاند . آهاي ي ي ! کدام بي مزه ي لباس هاي مرا از اينجا برداشت ؟!
به پشت روي زمين افتادم . علي خشک اش زده بود . بار ديگر نعره فرمانده در و پيکر حمام صحرايي را لرزاند : واي به حال کسي که لباس هاي مرا برده . بشمار سه لباس ها را بياورد و الا پوست از کله اش مي کنم .
فهميدم بايد چه کار کنم . در حال بلند شدن گفتم : من اصلا دوست دارم جهنمي بشوم . برو لباس اش را بده . هم براي غيبت ازش حلاليت بگير .
و دوپا داشتم دو پاي ديگر هم قرض کردو و الفرار ! لحظه اي بعد ديدم که علي هم دوان پشت سرم مي آيد .
هر دو در حالي که هنوز نعره فرمانده از حمام صحرايي به گوش مي رسيد از آنجا دور شديم ! ديگر نمي دانم کدام بيچاره اي لباس ها ي خيس را براي فرمانده برد و چه بر سرش آمد !
منبع:برگرفته از مجله ي امتداد شماره 10