اصول اسلامي پيشرفت
اصول اسلامي پيشرفت
اصول اسلامي پيشرفت
نويسنده: ابراهيم فياض
1. هر پيشرفتي از يك فلسفه تاريخ تغذيه ميكند كه بدون آن يك نوع صورت گرايي بدون محتوا خواهد بود؛ يعني اگر كسي پيشرفت را بدون فلسفه تاريخ مربوط به آن بپذيرد، فقط يك كار تقليدي بدون آگاهي انجام داده است (مثل كشورهاي غير غربي كه پيشرفت غربي را بدون فلسفه تاريخ آن قبول كرده اند و يك تقليد صرف را مرتكب شده اند).
2. فلسفه هاي تاريخ داراي يك ريشه مذهبي مي باشند؛ چرا كه فلسفه هاي تاريخ بر اساس يك مبدا و مقصد تاريخي تدوين و تشكيل ميشوند و اين مبدا و مقصد از اديان به قرض گرفته ميشوند، مثل تولد مسيح كه مبدا تاريخ غرب واقع ميشود و تجلي و ظهور او به عنوان پيامبر مبدا فلسفه تاريخ غرب واقع ميشود و ظهور دوباره آخرالزماني او نيز مقصد تاريخي واقع ميشود و فلسفه تاريخ غربي پيشرفت غربي را در بين اين دو نقطه مبدا و مقصد ترسيم ميكند كه كاملا تابعي از مبدا و مقصد مذكور مي باشد.
3. فلسفه تاريخ غربي بر اساس مبدا به پديدارشناسي هگلي (و ما قبل آن در كلام مسيحي) براي تبيين اين فلسفه تاريخي و پيشرفت روي آورد (هر چند پديدارشناسي كانتي نيز تجلي ديگري از مسيحيت و كلام آن بوده است؛ نيچه) و در نهايت پديدارشناسي تاريخي هگلي توسط پديدارشناسي غير تاريخي هوسرل مورد نقد قرار گرفت. پس فلسفه تاريخ غربي بر اساس پديدارشناسي سه گانه كانتي (فلسفه علوم تجربي) و هگلي (فلسفه علوم انساني) و هوسرلي (فلسفه انتقادي علوم انساني و تجربي) بنا ميشود كه گفتمانهاي درون گفتماني پيشرفت غربي را ترسيم مي كنند.
4. اسلام، فلسفه تاريخ خود را بر اساس آيت و نشانه بنا ميكند (بر عكس غرب كه بر اساس پارادايم بنا مي كند) و پيشرفت خود را بر اساس پارادايم بنا ميكند. غرب فلسفه تاريخ را بر اساس پديدار بنا كرد. پس يك نوع جبريت و تعين در پيشرفت قايل شد، مثل تعين در روششناسي علوم تجربي كانتي و يا جبريت تاريخي در فلسفه هگل، ولي زماني كه آيه و نشانه در نقطه مركزي واقع ميشود و نشانه حاكي از يك معنا است و معنا بي نهايت است و فقط در آن جهت مطرح ميشود، پس تعيني جز همان جهت و قصد وجود ندارد، لذا جبريتي نيز وجود نخواهد داشت. به همين دليل در پارادايم، انقلاب پارادايمي وجود دارد (تلك الايام نداولها بين الناس).
5. آيه هم شامل فرد و انسان ميشود و هم شامل غير انسان هر چه آنچه در زمين و آسمان است و نشانه هاي بزرگ انسانهاي برتر مثل اديان و پيامبران ميباشد. پس هم مكان و هم زمان نيز در آن وارد ميشود؛ يعني آيه ها در زمان و مكانها وارد ميشوند. پس يك نوع نسبيت زماني و مكاني در آيتها مطرح ميباشد كه آن را از جبريت و تعين رهايي مي بخشد.
6. مبدا تاريخي اسلامي پيشرفت ظهور پيامبر آخر الزمان است و مقصد تاريخي آن نيز ظهور امام آخر الزمان است و اين مسير هيچ وقت قطع نشده است و نشانه هاي خداوند در قالب پيامبر و امام در اين مسير ظهور كرده اند. پس سيره تاريخي مطرح ميشود كه هم حالت تاريخي دارد و هم حالت غير تاريخي، چون ولايت وجود دارد و ولايت غير تاريخي است، ولي سيره تاريخي آن را تاريخي ميكند. پس دچار تاريخ زدگي و يهودي و ضد تاريخي بودن مسيحي نميشود.
7. در پيشرفت اسلامي جنگ محور نيست، بلكه صلح محور است؛ چرا كه در آن تعين و جبريت مطرح نيست تا جنگ را به وجود آورد؛ چرا كه جنگ در اثر تقليل معرفتي و عامل گرايي تعيني به وجود مي آيد؛ ولي اسلام با بُعد بخشي به وسيله عالم معنا و به وسيله ولايت، تعينهاي تاريخي و تقليلي كه عامل جنگ است را از بين ميبرد و به وسيله غير تاريخي و عرفان، فضاهاي برخورد كه فضاي تنگي است به فضاي بزرگتر تبديل ميكند. پس جنگ را منتفي ميكند و شاهد تاريخي آن روز عاشورا در كربلا است كه نه ذلت ميپذيرد و نه جنگ طلب است.
8. چون تعين زماني به معناي غربي يا تاريخ گرايي در اسلام وجود ندارد كه يكي داراي زمان پيشرفته است و يكي ديگر در يك زمان عقب مانده قرار دارد و كشور عقب مانده در تضاد زماني با كشور پيشرفته دارد و اين تضاد زماني جنگها را شكل داده و مي دهد (كه امروزه از آن به زمان و تضاد Zeit und Konfilkt ياد ميشود) و اسلام اين از راه رابطه زماني به زمانهاي معنوي كه شامل زمانهاي مادي است، انجام مي دهد و از تقليل زماني به زمانهاي متضاد جلوگيري ميكند (مثل زمانهاي آخرتي كه در قرآن آمده است) و واسطه اين زمان و بسط زماني امام و پيامبر است. پس به گونه فرا ساختار عمل ميكند.
9. تعينهاي مكاني كه در اسطوره هاي غربي مطرح شده است و مليتها و مرزها و تضادها به وجود آورده است، نيز در اسلام موضوعيت ندارد؛ يعني در همان حال كه مكانهاي مقدس را قبول دارد، به عنوان مكانهاي حاكي از مكانهاي ملكوتي، ولي به عنوان مكانهاي نفي كننده مكانهاي ديگر مطرح نميشود، بلكه به عنوان مكانهاي شامل به آنها نگريسته ميشود و به جاي تضاد، تفاهم را به وجود مي آورد(مثل مكه در جهان اسلام) و مرز شكني براي صلح جهاني ترسيم ميكند (مثل سفر ملكوم ايكس به مكه و استحاب مبارزه منفي و صلح طلبي به جاي مبارزه خشن در بازگشت به امريكا).
10. زمان و مكان كه نسبي شد، نسبيت فرهنگي نتيجه آن خواهد شد؛ چرا كه فرهنگها، زمان و مكان خاص خود را دارند و در پيشرفت اسلامي زمان و مكانهاي خاص لحاظ ميشود (مثل آمدن صد و بيست و چهار هزار پيامبر در طي زمان ها و مكان هاي متفاوت و بين هيچ كدام از پيامبران و رسل فرقي گذاشته نميشود تا تضاد به وجود آيد) پس بوميگرايي فرهنگي در پيشرفت اسلامي مطرح ميشود و همه اينها در توحيد خلاصه ميشود كه وحدت اسلامي و هدم احزاب در سايه آن به وجود مي آيد، با همه تفاوتهاي فرهنگي و مكاني و زماني (بر عكس وهابيت كه بازگشت به سلف و زمان گذشته مطرح ميكند و فضاي غير مدني و بياباني را ترجيح مي دهد) و اين همان عرف معتبر در فقه و اصول فقه است كه داراي لسان قوم و مناسك قومي است كه در قرآن آمده است.
11. چون بومي گرايي فرهنگي در پيشرفت اسلامي مطرح ميشود، پس تراكم و تمركز مقبول نيست (آنچه در پيشرفت غربي مطرح است، تراكم در انديشه ماركس و تمركزگرايي در انديشه وبر) چرا كه تراكم و تمركز با عدالت اسلامي سازگار نيست (كي لايكون دوله بين الاغنياء منكم) چرا كه سبب انحصار ميشود و ظلم جهاني بر اساس تقدم ستاد بر صف است و سهمي كه ستاد ميبرد چندين برابر صف است. و اين از تمركز و تراكم ستاد به وجود مي آيد كه نام جهاني شدن بر خود گرفته است.
12. اگر پيشرفت را بر تمايز يابي معرفتي و ساختاري تعريف كنيم، با عدالتگرايي به تكثرگرايي فرهنگي و شناختي و اشاعه و در نهايت تمايز معرفتي خواهيم رسيد؛ چرا كه هر چيز در جاي خودش قرار ميگيرد و اين سبب تنوع معرفتي خواهد شد كه سبب غناي معرفتي به جاي فقر فرهنگي و معرفتي جهاني خواهد شد و زماني كه تمايزگرايي معرفتي به وجود مي آيد، تمايز گرايي كنشي به وجود خواهد آورد و تمايزگرايي كنشي، تمايزگرايي ساختاري به وجود مي آورد، پس با عدالت به پيشرفت واقعي؛ يعني تمايز يابي معرفتي و ساختاري مي رسيم.
منبع: دوهفته نامه پگاه حوزه
/خ
2. فلسفه هاي تاريخ داراي يك ريشه مذهبي مي باشند؛ چرا كه فلسفه هاي تاريخ بر اساس يك مبدا و مقصد تاريخي تدوين و تشكيل ميشوند و اين مبدا و مقصد از اديان به قرض گرفته ميشوند، مثل تولد مسيح كه مبدا تاريخ غرب واقع ميشود و تجلي و ظهور او به عنوان پيامبر مبدا فلسفه تاريخ غرب واقع ميشود و ظهور دوباره آخرالزماني او نيز مقصد تاريخي واقع ميشود و فلسفه تاريخ غربي پيشرفت غربي را در بين اين دو نقطه مبدا و مقصد ترسيم ميكند كه كاملا تابعي از مبدا و مقصد مذكور مي باشد.
3. فلسفه تاريخ غربي بر اساس مبدا به پديدارشناسي هگلي (و ما قبل آن در كلام مسيحي) براي تبيين اين فلسفه تاريخي و پيشرفت روي آورد (هر چند پديدارشناسي كانتي نيز تجلي ديگري از مسيحيت و كلام آن بوده است؛ نيچه) و در نهايت پديدارشناسي تاريخي هگلي توسط پديدارشناسي غير تاريخي هوسرل مورد نقد قرار گرفت. پس فلسفه تاريخ غربي بر اساس پديدارشناسي سه گانه كانتي (فلسفه علوم تجربي) و هگلي (فلسفه علوم انساني) و هوسرلي (فلسفه انتقادي علوم انساني و تجربي) بنا ميشود كه گفتمانهاي درون گفتماني پيشرفت غربي را ترسيم مي كنند.
4. اسلام، فلسفه تاريخ خود را بر اساس آيت و نشانه بنا ميكند (بر عكس غرب كه بر اساس پارادايم بنا مي كند) و پيشرفت خود را بر اساس پارادايم بنا ميكند. غرب فلسفه تاريخ را بر اساس پديدار بنا كرد. پس يك نوع جبريت و تعين در پيشرفت قايل شد، مثل تعين در روششناسي علوم تجربي كانتي و يا جبريت تاريخي در فلسفه هگل، ولي زماني كه آيه و نشانه در نقطه مركزي واقع ميشود و نشانه حاكي از يك معنا است و معنا بي نهايت است و فقط در آن جهت مطرح ميشود، پس تعيني جز همان جهت و قصد وجود ندارد، لذا جبريتي نيز وجود نخواهد داشت. به همين دليل در پارادايم، انقلاب پارادايمي وجود دارد (تلك الايام نداولها بين الناس).
5. آيه هم شامل فرد و انسان ميشود و هم شامل غير انسان هر چه آنچه در زمين و آسمان است و نشانه هاي بزرگ انسانهاي برتر مثل اديان و پيامبران ميباشد. پس هم مكان و هم زمان نيز در آن وارد ميشود؛ يعني آيه ها در زمان و مكانها وارد ميشوند. پس يك نوع نسبيت زماني و مكاني در آيتها مطرح ميباشد كه آن را از جبريت و تعين رهايي مي بخشد.
6. مبدا تاريخي اسلامي پيشرفت ظهور پيامبر آخر الزمان است و مقصد تاريخي آن نيز ظهور امام آخر الزمان است و اين مسير هيچ وقت قطع نشده است و نشانه هاي خداوند در قالب پيامبر و امام در اين مسير ظهور كرده اند. پس سيره تاريخي مطرح ميشود كه هم حالت تاريخي دارد و هم حالت غير تاريخي، چون ولايت وجود دارد و ولايت غير تاريخي است، ولي سيره تاريخي آن را تاريخي ميكند. پس دچار تاريخ زدگي و يهودي و ضد تاريخي بودن مسيحي نميشود.
7. در پيشرفت اسلامي جنگ محور نيست، بلكه صلح محور است؛ چرا كه در آن تعين و جبريت مطرح نيست تا جنگ را به وجود آورد؛ چرا كه جنگ در اثر تقليل معرفتي و عامل گرايي تعيني به وجود مي آيد؛ ولي اسلام با بُعد بخشي به وسيله عالم معنا و به وسيله ولايت، تعينهاي تاريخي و تقليلي كه عامل جنگ است را از بين ميبرد و به وسيله غير تاريخي و عرفان، فضاهاي برخورد كه فضاي تنگي است به فضاي بزرگتر تبديل ميكند. پس جنگ را منتفي ميكند و شاهد تاريخي آن روز عاشورا در كربلا است كه نه ذلت ميپذيرد و نه جنگ طلب است.
8. چون تعين زماني به معناي غربي يا تاريخ گرايي در اسلام وجود ندارد كه يكي داراي زمان پيشرفته است و يكي ديگر در يك زمان عقب مانده قرار دارد و كشور عقب مانده در تضاد زماني با كشور پيشرفته دارد و اين تضاد زماني جنگها را شكل داده و مي دهد (كه امروزه از آن به زمان و تضاد Zeit und Konfilkt ياد ميشود) و اسلام اين از راه رابطه زماني به زمانهاي معنوي كه شامل زمانهاي مادي است، انجام مي دهد و از تقليل زماني به زمانهاي متضاد جلوگيري ميكند (مثل زمانهاي آخرتي كه در قرآن آمده است) و واسطه اين زمان و بسط زماني امام و پيامبر است. پس به گونه فرا ساختار عمل ميكند.
9. تعينهاي مكاني كه در اسطوره هاي غربي مطرح شده است و مليتها و مرزها و تضادها به وجود آورده است، نيز در اسلام موضوعيت ندارد؛ يعني در همان حال كه مكانهاي مقدس را قبول دارد، به عنوان مكانهاي حاكي از مكانهاي ملكوتي، ولي به عنوان مكانهاي نفي كننده مكانهاي ديگر مطرح نميشود، بلكه به عنوان مكانهاي شامل به آنها نگريسته ميشود و به جاي تضاد، تفاهم را به وجود مي آورد(مثل مكه در جهان اسلام) و مرز شكني براي صلح جهاني ترسيم ميكند (مثل سفر ملكوم ايكس به مكه و استحاب مبارزه منفي و صلح طلبي به جاي مبارزه خشن در بازگشت به امريكا).
10. زمان و مكان كه نسبي شد، نسبيت فرهنگي نتيجه آن خواهد شد؛ چرا كه فرهنگها، زمان و مكان خاص خود را دارند و در پيشرفت اسلامي زمان و مكانهاي خاص لحاظ ميشود (مثل آمدن صد و بيست و چهار هزار پيامبر در طي زمان ها و مكان هاي متفاوت و بين هيچ كدام از پيامبران و رسل فرقي گذاشته نميشود تا تضاد به وجود آيد) پس بوميگرايي فرهنگي در پيشرفت اسلامي مطرح ميشود و همه اينها در توحيد خلاصه ميشود كه وحدت اسلامي و هدم احزاب در سايه آن به وجود مي آيد، با همه تفاوتهاي فرهنگي و مكاني و زماني (بر عكس وهابيت كه بازگشت به سلف و زمان گذشته مطرح ميكند و فضاي غير مدني و بياباني را ترجيح مي دهد) و اين همان عرف معتبر در فقه و اصول فقه است كه داراي لسان قوم و مناسك قومي است كه در قرآن آمده است.
11. چون بومي گرايي فرهنگي در پيشرفت اسلامي مطرح ميشود، پس تراكم و تمركز مقبول نيست (آنچه در پيشرفت غربي مطرح است، تراكم در انديشه ماركس و تمركزگرايي در انديشه وبر) چرا كه تراكم و تمركز با عدالت اسلامي سازگار نيست (كي لايكون دوله بين الاغنياء منكم) چرا كه سبب انحصار ميشود و ظلم جهاني بر اساس تقدم ستاد بر صف است و سهمي كه ستاد ميبرد چندين برابر صف است. و اين از تمركز و تراكم ستاد به وجود مي آيد كه نام جهاني شدن بر خود گرفته است.
12. اگر پيشرفت را بر تمايز يابي معرفتي و ساختاري تعريف كنيم، با عدالتگرايي به تكثرگرايي فرهنگي و شناختي و اشاعه و در نهايت تمايز معرفتي خواهيم رسيد؛ چرا كه هر چيز در جاي خودش قرار ميگيرد و اين سبب تنوع معرفتي خواهد شد كه سبب غناي معرفتي به جاي فقر فرهنگي و معرفتي جهاني خواهد شد و زماني كه تمايزگرايي معرفتي به وجود مي آيد، تمايز گرايي كنشي به وجود خواهد آورد و تمايزگرايي كنشي، تمايزگرايي ساختاري به وجود مي آورد، پس با عدالت به پيشرفت واقعي؛ يعني تمايز يابي معرفتي و ساختاري مي رسيم.
منبع: دوهفته نامه پگاه حوزه
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}